ارسالها: 6548
#58
Posted: 13 Jan 2014 19:38
_بی مزه. چیزی نگفتم.گذاشتم این نزدیکی وصمیمیت بدون هیچ اصرار وپافشاری تو ذره ذره ی وجودش نفوذ کنه.اون باید با حضورم،با نقشم تو زندگیش وانتظارتی که ازش به عنوان همسرم داشتم کم کم کنار می اومد.با عقب نشینی وفاصله گرفتن نه تنها بهش کمکی نمی کردم بلکه بزرگترین ضربه رو هم بهش می زدم.گلاره با این کار هرگز منو نمی پذیرفت. دیگه از انقباض وسفتی اولیه ی بدنش خبری نبود.اون به این نزدیکی احتیاج داشت وچون هیچ واکنش غیر معمولی ازم ندید با این نزدیکی کنار اومد و خودشو بهم بیشتر چسبوند.انگار امنیت رو تو آغوش من بلاخره پیدا کرده بود. سرشو گذاشت رو شونه م ودر حالیکه به برنامه ی بی محتوای تلویزیون خیره بود زیر لب زمزمه کرد. _یعنی می شه یه روزی همه ی این کابوس ها تموم شه وما بتونیم یه نفس راحت بکشیم؟...می شه منم مثل همه ی آدمها یه زندگی عادی داشته باشم؟ اونو بیشتر به خودم فشردم. _چرا نشه؟مهم اینه که بخوایم. _اگه مشکل امیر حل می شد... با حسرت آه کشید وباقی حرفشو خورد. خیلی بی مقدمه گفتم:مرتضی تماس گرفته بود. از اون حالت خمیدگی خارج شد وصاف نشست. _خب؟! _میگفت حاجی بدجوری بهم ریخته وکم آورده...قضیه ی مارو هم فهمیده. با وحشت به بازوم چنگ انداخت. _نکنه بخواد سرلج بیفته و رضایت نده. _فکر نکنم.خونواده شم تهدیدش کردن دست از لجبازی برداره وگرنه طردش میکنن. _یعنی رضایت می ده؟ خم شدم لیوانمو از رو میز برداشتم. _به گمونم...من که خیلی امیدوارم. از سر راحتی خیال نفس عمیقی کشید و دوباره سرشو رو شونه م گذاشت.خم شدم وبا عشق موهاشو بوسیدم.دختر کوچولوم عجیب خواستنی شده بود. _فکر می کنم دیگه کم کم باید به زندگی خودمونم یه سر وسامونی بدیم. با کمی مکث سرشو بلند کرد و تو چشمام زل زد. _هیچ وقت فرصت نشد واسه خودمون زندگی کنیم.قضایای دادگاه،رضایت از حاجی وحالام مشکل من. لیوانمو رومیز گذاشتم و جفت دستاشو گفتم. _باید با یه روانشناس در مورد این مشکل صحبت کنیم.دست رو دست گذاشتن وبه گذر زمان محول کردن چیزیو درست نمی کنه. سرشو پایین انداخت. _دلم می خواد از این عذاب خلاص شم بهراد. سرمو خم کردم وتو نی نی چشماش خیره شدم. _با هم از دستش خلاص میشیم باشه؟ سرتکان داد وبا بغض گفت:وقتی می بینم اینقدر واسه خواسته م ارزش قائلی ودرکم می کنی از خودم بدم می یاد.از اینکه نمی تونم جوابی واسه محبتات داشته باشم.من دوست دارم بهراد.به خدا قسم که دلم می خواد از همیشه بهت نزدیک تر باشم اما...نمی تونم...نمیشه. دستاشو از تو دستام بیرون کشید وباهاش صورتشو پوشوند.بغلش کردم وبه آرومی تکونش دادم . زیر گوشش آهسته گفتم:دیگه بسه هرچی گریه کردی.دلم می خواد از این به بعد فقط بخندی باشه؟...بخند...آفرین دختر خوب. یه لبخند غمگین رو لباش اومد وهمینم کلی دلگرمم کرد.کافی میکسشو به دستش دادم وخودمم مشغول شدم. چند دقیقه بعد لیوان های خالی رو از رو میز برداشته به سمت آشپزخونه رفت.نگاهم بهش بود اما حواسم جای دیگه. کلی کار انجام نشده داشتم که باید یه سر وسامونی بهشون می دادم.قولی که به دکتر شهشهانی داده بودم واسه اینکه با کوروش صحبت کنم،ملاقات با یه روانشناس خوب تا بتونه مشکل گلاره رو حل کنه ومصاحبه ی شغلی ای که با سازمان هواشناسی داشتم. از جام بلند شدم و واسه فرار از این مشغله های فکری یه دوش آب گرم گرفتم.لباسمو که پوشیدم یه نگاه به ساعت انداختم.هفت عصر بود.به نظرم رسید شاید بد نباشه شام رو بیرون از خونه بخوریم.اینجوری حال و هوای هردومون هم عوض می شد. پیشنهادشو که به گلاره دادم،استقبال کرد ورفت که حاضر بشه.واسه اولین بار دست به دست هم وبا شادمانی از خونه بیرون اومدیم. _خب حالا کجا بریم؟ در حالیکه کمربندشو می بست گفت:نمی دونم...من که جایی رو نمی شناسم. _پس بهتر بود می پرسیدم چی دوست داری بخوریم؟فست فود،چلوکباب،غذای محلی یا... حرفمو قطع کرد. _فرقی نمی کنه.فقط دلم می خواد جای پر رفت وآمدی باشه.از رستوران های خلوت خوشم نمی یاد. با شگفتی پرسیدم. _شلوغی رو دوست داری؟! هیجان زده جواب داد. _اینکه ببینی یه عده تو یه جای کوچیک جمع شدن وفارغ از مشکلات ومسئولیت هاشون واسه یکی دوساعتی صمیمانه کنار هم غذا می خورن ، لذت بخشه. یکم فکر کردم وگفتم:پس بزن بریم یه پاتوق قدیمی که بدجوری هوس کوبیده هاشو کردم. فضای گرم ودلنشین اون رستوران سنتی با موسیقی اصیل ایرانی وجمعیت زیادی که آخر هفته شون رو تو همچین محیط آرامش بخشی می گذروندن باعث هیجان گلاره واومدن لبخند رو لباش شد. با شوق پرسیدم. _رو تخت بشینیم یا میز؟ سوالم باعث شد یه نگاه به دور وبرش بندازه . _همین میز دونفره خوبه. صندلی رو عقب کشیدم واون نشست.هنوز نگاش به در ودیوار اونجا بود.ترجیح دادم سکوت کنم تا با خیال راحت از دیدن چیز هایی که باب میلشه لذت ببره. واقعا یه شام دونفره ی خاطره انگیز بود.اینکه کنارکسی بشینی که تا چند ماه قبل فقط در حد یه آشنا به چشم می اومد.آشنایی که هیچ خاطره ی مشترکی باهاش نداشتی و حالا اون همه ی زندگیت بود. از رستوران که بیر.ون اومدیم گلاره شروع به لرزیدن کرد.دندون هاش بهم می خورد ودستاشو تند تند بهم می مالید.هوای گرم محیط اونجا وهوای سرد وزمستانی بیرون از رستوران باعث این لرز شده بود.چادرشو بیشتر به خودش پیچید.نگام به پالتوی قهوه ای که تنش بود افتاد.به نظر زیاد ضخیم وگرم نمی اومد. یه لحظه از اینکه چرا تو این مدت اینقدر نسبت بهش بی توجه شده بودم، از خودم بدم اومد.گلاره حق داشت که بگه هیچ وقت فرصت نشد واسه خودمون زندگی کنیم.اونقدر نجیب وخانوم بود که حتی این ندیدن ها ونادیده گرفتن هارو به زبون نمی آورد.به سرم زد تو اولین فرصت حتما جبران کنم. دستشو گرفتم.سرد بود. _یخ زدی دختر. در حالیکه می لرزید به سختی گفت:نه...چیزی...نیست. نگاهی به ماشینم که خیلی دورتر از رستوران پارکش کرده بودم انداختم ودستشو کشیدم. _بهتره سریع تر راه بیای.اینجوری مریض میشی. تو پیاده رو شروع به دویدن کردم و اونو هم به دنبال خودم کشیدم.باخنده التماس می کرد دستشو ول کنم. _تورو خدا بی خیال شو بهراد...زشته. دارن نگامون میکنن. فارغ ازنگاه مردمی که به این شیطنت کودکانه زل زده بودن به سمت ماشین می دویدم. _بدو بیا حرف نباشه.اینجوری هم گرم میشی هم اینکه زودتر به ماشین می رسیم. به اجبار همرام شد اما من هم قدم هامو بلند تر وسریع تر بر می داشتم و هم انرژیم بیشتر بود.همینم باعث می شد گلاره که به خاطر سرما به خودش می لرزید وضعیف تر بود،کم بیاره. کنار ماشین نفس نفس زنان توقف کردیم و اون با دلخوری نگام کرد.به طرفش خیز برداشتم وسرشو تو بغلم گرفتم. _اینجوری نگام نکن واسه ت مضره.یه وقت دیدی از راه به در شدماااا. داشت به سختی خودشو از آغوشم بیرون می کشید و همین تقلا کردنش باعث خنده م می شد. _بهراد ولم کن به خدا آبرومون رفت. حواسم به دور وبر بود.خوشبختانه کسی به ما نگاه نمی کرد.کمی دستامو شل کردم واون بلافاصله عقب کشید. _بچه شدی؟این اداها چیه داری در می یاری؟ _اگه می دونستی با اونجور نگاه کردن چقدر خواستنی میشی هرگز واینمیستادی واسه م چشم وابرو بیای. ترسی که از حرفام تو نگاش نشست باعث خنده ی بیشترم شد.خدای من این دختر چرا باید واسه من اینقدر عزیز باشه؟ _داری به چی می خندی؟ اون ترس با مزه محو شده بود و حالا داشت طلبکارانه نگام می کرد. _به اینکه تو، یه دختر کوچولوی بی احتیاطی.چون با وجود هشداری که بهت دادم بازم داری همونجور خواستنی نگام می کنی. روشو ازم گرفت. _تورو خدا از این حرفا نزن .این شیطنت هات آدمو می ترسونه بهراد. _پس بزن بریم تا کار دست هردومون نداده. فوری سوار ماشین شد و منو که خیلی تلاش می کردم جلو خنده مو بگیرم،ناکام گذاشت. سوار که شدم تازه به این رسیدم که نمیتونم حالا باهاش برگردم خونه.یه کشمکش سخت تو وجودم جریان داشت.هرکسی نمی تونست درکم کنه وحالمو بفهمه.من مردی بودم که همسرشو عاشقونه می خواست.واسه بودن کنارش ولمس همه ی وجودش از همیشه بی تاب تر بودم.وحالا اون خونه ی خالی،فاصله ی کم ومجوزی به اسم محرمیت. فقط خواهش جسم نبود.روحمم این نزدیکی رو می خواست.شاید اگروجدانمو می تونستم به راحتی زیر پا بذارم حالا تو مسیر خونه بودیم ومن داشتم به این فکر می کردم که چطور می تونم راضیش کنم تا به این رابطه تن بده. _داریم کجا می ریم؟ نگاهمو از شیشه ی جلو گرفتم وبهش دوختم. _گفتم یکم دور بزنیم بد نباشه.ببینم تو که خسته نیستی؟ با کمی مکث نگاهشو ازم دزدید وسر به زیر انداخت. _نه. مطمئن بودم اون تمنا رو تو نگام دیده ومی دونه دارم با خودم کلنجار می رم که به بعدش فکر نکنم. حوالی ساعت یازده بود که رسیدیم خونه.به محض ورودمون،گلاره چادرشو برداشت وبه طرفم چرخید.رو نوک پنجه ی پا بلند شد وگونه مو بوسید. _شب خوبی بود.ممنون. به معنی واقعی کلمه از اون بوسه سوختم.واسه اولین بار آرزو کردم ای کاش منو نمی بوسید. _گلاره؟! داشت به سمت اتاقش می رفت اما لحن ملتمسانه ولرزان صدام اونو سرجاش میخکوب کرد.با تردید به طرفم برگشت و توچشمام منتظر خیره شد.دستامو مشت کردم ودرحالیکه تلاش می کردم اراده مو نشکنم با یه لبخند مضحک که به لبام کش وقوس داده بود گفتم:شبت به خیر. انگاری با این حرفم یه دنیا آرامشو یه جا بهش دادم.چون اونو با یه لبخند سخاوتمندانه دوباره بهم برگردوند. _شب تو هم بخیر. وارد اتاقش شد ودرو پشت سرش بست.وبه همین راحتی ستون های استوار اراده و غرورم فرو ریخت و من با ناتوانی رو کاناپه نشستم.امتحان سختی بود اما بلاخره سربلند ازش بیرون اومدم.هرچند تاصبح مرتب تو جام،جابه جا شدم وچندین وچندبار تا پشت در اتاق گلاره رفتم. صبح کلافه تو موسسه و اتاق کارم نشسته بودم وداشتم با یه سری محاسبات مربوط به پروژه ی تخمین بازدهی استخر خورشیدی سرو کله می زدم.این یکی از مهم ترین تحقیقات موسسه بود وهمگی مون بهش امیدوار بودیم. کوروش در نزده وارد شد. _چطوری؟ نگاه پر غیظمو بهش دوختم وبا تشر گفتم:باز اینجارو با آخورت اشتباه گرفتی؟ دستشو رو هوا تکان داد و رو یه صندلی نشست. _بروبابا حوصله ندارم. واقعا مشخص بود که بی حوصله ست چون اگه کوروش همیشگی بود یه دو سه تا تیکه درست ودرمون حواله م می کرد. _باز چی شده؟ پوفی کرد ونگاه پرحرصشو به من دوخت. _هرچی می کشم از دست توئه. ابرویی بالا انداختم وبا تعجب پرسیدم. _من؟! _نه پس من.خب تو دیگه...اگه پای عموم رو به این ماجرا نمی کشیدی نمی شد؟ _اما دکتر که خیلی کمکمون کرد. _به شما که بله، اما به خودش بیشتر. با کنجکاوی به سمت جلو خم شدم. _چطور مگه؟ کلافه به صندلیش تکیه داد ودستاشو تو هم قلاب کرد. _خونواده ی پدریم از وقتی فهمیدن به خاطر موضوع امیر وعلی با عمو در ارتباطیم کلی خوشحالن. خیال کردن خبریه.تند تند مهمونی به پا میکنن و هی هرچی من می خوام این جمیله رو از اون بی چشم رو دور نگه دارم باز به هم نزدیک ترشون میکنن.تو همین مهمونی دیشب که دستپخت عمه افسرم بود همچین تنگ هم نشسته بودن وگل میگفتن وگل میشنفتن که نگو.اینارو که دیدم بدجوری آمپرم چسبید به سقف.یه بهونه جور کردم وزدم از مهمونی بیرون.اما همین جمیله خانوم چیکار کرد؟به روی مبارک خودش نیاورد که هیچ،شبم اون آقای زبل خان رسوندش خونه. سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.مثل پسر بچه های تخس ولجباز داشت نگام می کرد. _بچه که نیستی داداش من.انتظار داشتی مادرت چیکار کنه؟بیفته دنبالت ونازتو بکشه؟ روشو ازم گرفت. _نه ولی می شد اینقدر مازیار خان رو تحویل نگیره که اعصابم خط خطی شه. با بدجنسی گفتم:شاید واقعا خبراییه وتو این میون بی خبری؟ بی اختیار سگرمه هاش تو هم رفت وفکش از حرص بهم فشرده شد. -مثل اینکه تو بیشتر از من تو جریانی آره؟ دستاشو مشت کرده بود وبا تهدید نگام می کرد...دیدم فرصت مناسبیه که باهاش در مورد دکتر حرف بزنم. _ای یه چیزایی می دونم...اما شوخی کردم اونقدرام جدی نیست.یعنی هنوز جدی نشده. _خب؟ داشت طلبکارانه نگام می کرد.فرصت این پا واون پا کردن نبود. _دکتر ازم خواسته باهات حرف بزنم و... دستشو جلو آورد وحرفمو قطع کرد. _وایسا وایسا.خودم بقیه شو تا ته خوندم.می خواد دوباره از جمیله خواستگاری کنه آره؟بعدشم ازت خواسته باهام حرف بزنی وراضیم کنی نه؟ _چی بگم آخه.تو که من نگفته از بری.اون بنده خداهم خوب می شناسدت که هنوز پا جلو نذاشته. صداش بی اختیار بالا رفت. _اون اگه منو خوب می شناسه باید اینم بدونه که امکان نداره رضایت بدم.من نمی خوام مادرم با این مردک ازدواج کنه. _چرا؟!! _واسه اینکه اون با این خواسته ی نا به جاش گند زده به هرچی عشق وعلاقه س.در واقع یه جورایی به بابام خیانت کرده. نگاه سرزنشگرمو ازش دریغ نکردم. _این چه حرفیه پسر؟چه خیانتی؟بابات الآن ده ساله که فوت کرده.با نفرت گفت:ولی اون بیست ساله که عاشق مادرمه.می فهمی؟ حسابی جا خوردم ومات نگاهش کردم.سرشو معذب انداخت پایین. __اون همه ی باورهای منو با این کارش زیر سوال برد.عموم بود.نمی تونم بگم جای پدر، ولی مثل یه داداش بزرگتر بهش علاقه داشتم.واسه م الگو بود.اما وقتی بعد فوت بابام از مامانم خواستگاری کرد.وقتی گفت خیلی وقته که دوستش داره... صورتشو بین دستاش پنهون کرد. _این اصلا مسئله ی قابل هضمی نیست. زیر لب اعتراف کردم. _باید با دکتر صحبت کنی.شاید اونم حرفی واسه گفتن داشته باشه. _چه حرفی؟اصلا چطور می تونه خودشو توجیه کنه؟ _باهاش تماس می گیرم باشه؟بذار اونم حرفاشو بزنه.یه طرفه به قاضی نرو. چیزی نگفت وهمین سکوت ترغیبم کرد با دکتر تماس بگیرم ویه قرار ملاقات باهاش بذارم. فردا عصر تو خونه ش دور هم نشسته بودیم ودکتر منتظر بود تا کوروش حرفی بزنه. _از مامانم بازم خواستگاری کردی؟ دکتر سرشو پایین انداخت وبا صدای گرفته ای گفت:هنوز نه. _خب؟ _دلم نمی خواد کاری کنم که باعث آزار تو باشه. _اما داری با این خواسته ت آزارم می دی. لحن حرف زدنش تند بود.با چشم وابرو بهش اشاره دادم آروم تر صحبت کنه. دکتر از جاش بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.چند دقیقه بعد با سه تا فنجون قهوه برگشت ونا امیدانه نگاهی به دور وبرش انداخت. _بیست وپنج ساله که دارم تو این تنهایی دست وپا می زنم.اون پنج سال اول فکر می کردم بهش نیاز دارم اما حالا دیگه بیست ساله باورم شده محکوم به این تنهایی هستم.اونم به خاطر علاقه ای که نشد از دلم بیرونش کنم. سرشو بلند کرد وصاف تو چشمای کوروش خیره شد. _من به بابات خیانت نکردم.نمی دونستم چه بلایی داره سرم می یاد.نمی تونستم شادی وخوشبختی اون دوتارو ببینم...از این قضیه عذاب می کشیدم وجون علتشم نمی دونستم،کاری ازم جز اینکه برم ودور خونواده مو خط بکشم برنیومد.اما وقتی مادرم پیگیر ازدواجم شد.وقتی دیدم هردختری رو که بهم معرفی میکنه باجمیله مقایسه می کنم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده...نه می تونستم خودمو ببخشم نه از این درد نجات پیدا کنم.همون بهتر که گورمو گم کردم ونذاشتم خونواده م این درد رو بفهمن.سالها با این زجر وعذاب زندگی کردم که دارم به برادرم خیانت می کنم. کنار اومدن باهش راحت نبود.مرگ بابات واقعا منو داغون کرد.دلم نمی خواست جمیله بیوه شه.خونواده ی کوچیکتون از هم بپاشه وتو... بغض گلوش مانع از صحبتش شد.کوروش سرشو پایین انداخته بود وبه نقش ونگاره های حاشیه ی فنجونش دست می کشید.سکوت بدی بینمون جریان داشت.منتظر بودم ببینم کدومشون پیش قدم میشن واسه شکستنش.اما دیدم نه انگاری از این عموو برادرزاده آبی گرم نمیشه. گلومو با تظاهر صاف کردم وگفتم:می دونین مشکلتون چیه؟اینه که فکر میکنین این مسئله فقط بین شما دوتاست.در صورتیکه اینطور نیست.شما جمیله خانوم رو این میون نادیده میگیرین.واصلا برای خواسته وجوابش ارزش قائل نیستین.دکتر فکر میکنه اگه تو راضی باشی اونم حرفی نداره وتو هم فکر میکنی مادرت هرگز تن به ازدواج با عموت نمی ده.پس قطعا جوابش همونیه که تو انتظار داری...من به گذشته ها کاری ندارم.قضاوت در موردشون رو به عهده ی خودتون میذارم.اما بذارین این جمیله خانوم باشه که واسه زندگیش تصمیم میگیره.چرا نمی خواین حرفای اونم بشنوین؟ کوروش با دلخوری نگام کرد. _یعنی می خوای بگی اون به این پیشنهاد راضیه؟ _من نمی دونم...اما حق داره که تو این یه مورد خودش تصمیم بگیره.جمیله خانوم یه دختر کوچولو نیست که توبخوای مثل پدر ازش حمایت کنی.جایگاهشو بهش برگردون.اون با همه ی اختلاف سنی کمی که باهات داره بازم مادرته.پس واسه خواسته ش ارزش قائل شو.می دونم قبول این وضعیت برات سخته اما اونم حق داره که از زندگیش لذت ببره. اینبار نگاهشو به عموش دوخت. _اگه خواسته ت رو یه بار دیگه مطرح کنی جوابش چی؟ دکتر مردد ونا باور بهش زل زد. _نمی...نمی دونم.اما فکر کنم راضی بشه. فوری سرشو انداخت پایین.دست رو شونه ی کوروش گذاشتم و اونو وادار کردم پا رو دلش بذاره ویه قدم دیگه واسه مادرش برداره. _باهاش حرف بزن.اگه مخالفتی نداشت اونوقت جدی تر در موردش تصمیم میگیریم.خب پیشنهادش زیادم بد نبود.همینم دکترو خوشحال کرد.از خونه ش که بیرون اومدیم کلی با کوروش صحبت کردم.می دونستم قلباً راضی نیست اما چون جمیله خانوم رو دوست داشت مطمئن بودم حاضر می شه به خاطر خواسته ی اون از خودش بگذره. با گذشتن دو هفته بلاخره علی از بیمارستان مرخص شد وسمیرا خانوم ومرتضی با بدرقه ی گرم وصمیمی ما راهی شدند.امیر هم یک هفته ای می شد که به زندان کاشان منتقل شده بود. واز لحاظ جسمی وروحی حالش مساعد به نظر می رسید. این روز ها باجدیت بیشتری دنبال کارهام بودم.مصاحبه م با سازمان هواشناسی خوب وراضی کننده بود.اما به نظرم می اومد اونا با استخدامم قصد ندارن منو به جای دیگه ای منتقل کنن.واحتمالا باید کارمو تو تهران ادامه میدادم.اونم به عنوان یه محقق. خب این منو راضی نمی کرد.چون تو موسسه ی خودمونم به همین کار مشغول بودم واحتمال می دادم با استعفایی که دادم موافقت نشه. چند روزی بود گلاره بابت دوری از کاشان وخونواده ش دلتنگی می کرد.منتها کارهای موسسه ومشکلاتی که برای ایستگاه سینوپتیک وابسته به موسسه تو دیزین بوجود اومده بود نمیذاشت واسه رفتن به کاشان همراهیش کنم. برام سخت بود اما بلاخره خودمو قانع کردم تا تنها بفرستمش.کلی از بابا ومامان صفورا به خاطر این کوتاهی عذرخواهی کردم اما اونا با بزرگواری حرفی نزدن وحتی گلاره رو ملامت کردن که منو تو منگنه ی رفتن به این سفر قرار داده. خلاصه اینکه قرار شد آخر هفته بفرستمش.اما قبلش باید می رفتیم خرید.واسه عقدمون جز حلقه های ساده وسفید ست،یه قواره چادر عقد،قرآن وآینه وشمعدون چیز دیگه ای نخریده بودیم. عصری راهی مجتمع تجاری ای که کوروش آدرسشو داده بود شدیم.تو ترافیک گیر کرده بودیم که گلاره بازم شروع کرد. _حالا واجب بود حتما قبل رفتن خرید کنم؟من که به اندازه ی کافی لباس دارم. با یه اخم ساختگی گفتم:ببینم تو نمی خوای بی خیال شی؟حتما باید تا برسیم اونجا مثل پیرزنا به جونم نق بزنی؟ ریز خندید وگوشمو کشید.سریع واکنش نشون دادم. _آی این کارا چیه داری میکنی؟گوشم درد گرفت. با شیطنت ابرویی بالا انداخت. _حقته. _اِ اینجوریاس؟با شه پس اینم حقته. لپشو محکم کشیدم. _آخ خ خ بهراد داغونم کردی. به طرفش چرخیدم. _ببینم چی شد؟ روشو ازم گرفت ودستشو رو لپش گذاشت. _حالا اگه قرمز بشه چی کار کنم؟اصلا من با این اوضاع نمی یام خرید. دستمو گذاشتم زیر چونه ش و سرشو به سمت خودم چرخوندم. _دستتو بردار ببینم چقدر قرمز شده؟ خودشو عقب کشید وبا دلخوری گفت:مثلا اگه بردارم ردش از بین میره؟ مچ دستشو گرفتم واز رو صورتش برداشتم.نه مثل اینکه بدجوری لپشو کشیده بود. _آخ... دستم بشکنه عجب کاری کردم. زیر لب بلافاصله گفت:خدا نکنه. هرکاری کردم نشد اون لبخند ضایع رو از رو لبام جمع کنم.کلی با این حرف خوش به حالم شده بود وداشتم با دم نداشتم گردو میشکوندم. سایه بان جلوشو پایین کشید و تو آینه ش یه نگاه به صورتش انداخت. _تورو خدا نگاه کن چقدر خنده دار شدم. بهش یه نگاه گذرا انداختم.واقعا هم دیدن چهره ش که یه طرفه سرخ بود با نمک وخنده دار به نظر می رسید.بی اختیار خم شدم و اون یکی گونه شم بوسیدم.وحشت زده عقب کشید وخون با سرعت بیشتری زیر گونه هاش دوید. _وای بهراد چیکار داری می کنی؟آبرومون رفت. صدای بوق ماشین ها پشت سریم وادارم کرد حرکت کنم.با خنده گفتم:داشتم مشکل رو حل می کردم.نگاه کن حالا تموم صورتت قرمزه. سریع به سمت آینه چرخید.وبا دیدن چهره ش از خجالت سرشو پایین انداخت وتا رسیدن به مقصد هرچقدر هم که سر به سرش گذاشتم وباهاش شوخی کردم عکس العمل نشون نداد. به نظرم رسید اولین چیزی که باید حتما براش می خریدم پالتو بود.نمی دونم من زیادی واله وشیداش شده بودم یا اون واقعا اینقدر خوش تیپ بود که هرچی می پوشید بهش می اومد.یه پالتوی خاکستری تیره که دور یقه ش خز مشکی نرمی قرار گرفته بود وکمربند چرم مشکی ای هم روش بسته می شد خریدیم.البته از اون پالتوی سورمه ای کوتاه که دکمه هاش از سمت چپ بسته می شد هم نگذشتیم.واقعا بهش می اومد. گلاره با تردید گفت:این زیادی کوتاه نیست؟ یه نگاه دقیق بهش انداختم وسر تکان دادم. _نه تو که در هر صورت چادر سرت میذاری.پس کوتاهیش مهم نیست. احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما مردده.لبخند دلگرم کننده ای زدم وگفتم:چی تو اون سر خوشگلت میگذره؟زود تند سریع بگو. ریز خندید وبا خجالت سرشو پایین انداخت. _بهراد؟! یه جوری با ناز صدام کرد که نشد خریدارش نباشم. _جانم؟ لبشو گاز گرفت وبا تردید گفت:تو با چادر گذاشتن من...یعنی می دونی خب میگم شاید دوست نداشته باشی اما من... نتونست حرفشو برسونه وبا کلافه گی نفسشو تو سینه حبس کرد. دستمو رو بازوش گذاشتم وبه آرومی فشردم. _باور کن تو هر جوری که باشی واسه م عزیزی گلاره.با قدر دانی نگام کرد وچیزی نگفت.انگار با همین یه جمله بار سنگینی رو از رو شونه هاش برداشته بودم .می دونستم که اعتقاداتش چقدر براش اهمیت داره.اغراق نبود اگه اعتراف می کردم واسه من حتی اعتقاداتشم عزیز بود.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6548
#59
Posted: 13 Jan 2014 19:39
ابریشم و عشق 50
بعد خرید پالتو سراغ یه مغازه ی کفش فروشی رفتیم.اولین چیزی که چشمشو گرفت یه چکمه ی پاشنه بلند مشکی بود.
_ازش خوشت اومده؟
یه لبخند محو رو لبش اومد.
_قشنگه.
_همین؟!
شونه بالا انداخت ونگاهشو ازم گرفت.
باتعجب پرسیدم.
_نمی خوای امتحانش کنی؟
خندید.
_نه..عادت به همچین چیزی ندارم.
از فروشنده خواستم یه جفت از اونو بیاره.
_سایز پاشون چنده؟
به طرف گلاره چرخیدم تا ازش بپرسم.خیلی جدی گفت:دوست ندارم امتحانش کنم.
_خب واسه ی چی؟
_اینجوری زیادی بلند میشم وبا چادر خوب دیده نمیشه...نمیخوام مثل چوب رختی به نظر بیام.
پقی زدم زیر خنده و همینم بدجور عصبانیش کرد.با بدجنسی گفت:اصلا می دونی چرا نمی خوام بپوشمش؟
سرتکان دادم.
_چرا؟
_واسه اینکه اگه بپوشم قدم ازت بلندتر می شه...دوست داری همه بگن خانومه از همسرش بلندتره؟
ابرویی بالا انداختم ویه قدم عقب رفتم.نه دیگه قضیه حیثیتی شده بود.
_کی میگه با اینا ازم بلند تر میشی؟
فروشنده که گوشش به حرفامون بود بی هوا مداخله کرد.
_فکر نکنم خانوم.
نگاش به قد وبالای گلاره بود.کارد میزدی خونم در نمی اومد،بس که عصبانی بودم.مردک هیز وچشم چرون به چه حقی داشت سرتاپای اونو دید می زد؟
نگاه تند وتیزم صاف چشمای هیزشو نشونه رفت وباعث شد خودشو جمع وجور کنه.
زیر لب با خشم زمزمه کردم.
_سایز پات چنده؟
هنوزم بدجوری کفری بودم.گلاره با ترس سرشو پایین انداخت.
_سی وهشت.
فروشنده سریع یه جفت رو پیشخون گذاشت.با کمی مکث چکمه ها رو برداشتم وبه طرف گلاره گرفتم.
رو یه صندلی نشست تا اونا رو بپوشه.بی صبرانه پرسیدم.
_اندازه ی پات هست؟
_آره اما...
دستشو گرفتم وبلندش کردم.
_خب پاشو یکم راه برو ببین چطوره.
سرشو بلند کرد وچشم تو چشم شدیم.قبول داشتم که قدشو این پاشنه ها بلند کرده اما هنوزم هفت،هشت سانتی ازش بلندتر بودم.
داشت همینطور نگام می کرد.
_راه برو دیگه.
دستامو محکم گرفته بود ول نمی کرد.
_نمی تونم.
چشمام از تعجب چهارتا شد.
_چی؟!!
با خجالت سرشو پایین انداخت.ونگاهشو ازم دزدید.
_نمی تونم باهاشو راه برم بهراد.
به نظرم اومد خیلی از این موضوع ناراحت شده.تو دلم به خاطر اینهمه اصرار بی جا به خودم کلی فحش وبد وبیراه دادم.طفلی گلاره نمی خواست اینارو بپوشه ها.منه کله شق وادارش کردم.
واسه اینکه از اون حال وهوا بیرونش بیارم به شوخی گفتم:ولی خودمونیم با اینام حتی ازم کوتاهتری.یادت باشه رفتیم خونه یه اسفند واسه این قد رشیدم دود کنی مبادا شوهر نازنینت چشم بخوره.
دیدم یه لبخند محو کنج لبش نشست.اما حرفی نزد.به آرومی وادارش کردم رو صندلی بشینه.
_زود درشون بیار که واقعا عینهو چوب رختی شدی.
اینبار هرکاری کرد نتونست جلو خنده شو بگیره.منم پا به پاش خندیدم .تا از این خرید خاطره ی بدی تو ذهنش نمونه.اون چکمه های پاشنه بلند رو نخریدیم.دلیلی هم نداشت بخریمش.گلاره هرگز اونا رو نمی پوشید اما یه کفش پاشنه بلند مجلسی وشیک به سلیقه ی خودش خریدیم.که به نظرم رسید به زودی لازمش میشه.البته اگه جمیله خانوم به آقای دکتر بله می داد.
بعد خرید یک جفت چکمه ی بدون پاشنه، رفتیم سراغ خورده ریزهایی که با کلی خواهش وتمنا واصرار وادارش کرده بودم بخره.
تو یه بوتیک لباس مشغول خرید بودیم که گوشی گلاره زنگ خورد.ساک های خریدی که دستش بود رو ازش گرفتم واون با خیال راحت مشغول صحبت شد.
_الو سلام مامان...ممنون خوبم.شما چطورین؟...اونم خوبه.اتفاقا الان باهم اومدیم خرید...چیزی شده؟...چی؟!!مطمئنی؟!
اشک تو چشماش حلقه زد ویه قدم عقب رفت.ته دلم با این حرکتش خالی شد.
_چیزی شده گلاره؟!!
با بغض نالید.
_راست میگی مامان؟!...کی آخه؟
قلبم بی امان به قفسه ی سینه م می کوبید.پس چرا جوابمو نمی داد؟دستشو گرفتم وتکان دادم.
_چی شده؟خب به منم بگو.
دستی که تلفن همراهشو بالا گرفته بود پایین افتاد.
_بهراد،امیر.
صدام بی اختیار بالا رفت.
_امیر چی؟
اشکاش صورتشو خیس کرده بود وچونه ش می لرزید.یه لبخند قشنگ رو لبش نشست.
_حاجی رضایت داد.
نفسم تو سینه حبس شد.با ناباوری نگاش کردم.میون هق هق گریه ش با لبخند سر تکان می داد.خودمم نفهمیدم چطور با دستهایی که پر از ساک خرید بود اونو تو آغوشم گرفتم وهمزمان با گریه های بی صداش بغض کردم.
_باورت می شه بهراد؟...امیرو دیگه اعدام نمی کنن.
همه ی توانمو یکجا جمع کردم وزیر لب گفتم:خدایا شکرت.
انگار طناب دار رو از دور گردن من برداشته بودن.بعد از مدتها می تونستم یه نفس راحت بکشم وبه این فکر کنم دیگه همه چی تموم شده.
به خونه که رسیدیم گلاره این خبرو با شادی به مامان داد.اونم پا به پاش کلی اشک ریخت وخوشحالی کرد.منم به بهناز وکوروش ودکتر خبر دادم.می دونستم دادن این خبر باعث شادی اونا هم میشه.
اونروز بعد از مدتها لبخندهای واقعی واز ته دل رو، رو لبای گلاره دیدم.والبته اون حس قدردانی وسپاس که تونگاش بود وازش بی نصیبم نگذاشت.
با مرتضی تماس گرفتم وپیگیر ماجرا شدم.اونم گفت:خود حاجی بی خبر اینکارو کرده.گویا بعد برگشتن از تهران حسابی تو لاک خودش فرو رفته بود وحتی حاج خانومم کاری به کارش نداشته.دیگه حجره هم نمی رفت.ما که اومدیم کلید حجره رو داد دستم وازم خواست به جاش اونجارو بگردونم.می گفت دیگه توانایی نداره...این آخری هاااا کارش شده بود مدام یا سرخاک عماد بره یا تو اتاق اون خودشو حبس کنه.بلاخره هم بدون اینکه به ما چیزی بگه پیگیر رضایت شد ودیروز ناغافل جمعمون کرد وگفت رضایت داده امیرو اعدام نکنن.بعدشم تو یه تور زیارتی واسه کربلا ثبت نام کرده وقراره به زودی با حاج خانوم برن زیارت.نمی دونی همه مون چقدر از شنیدنش خوشحال شدیم.خداروشکراز وقتی رضایت داده انگاردلش وخونه ش باهم روشن شده.باورت نمیشه بعد شش ماه بلاخره صدای خنده تو اون خونه شنیده شد.
واسه شون واقعا خوشحال بودم.از خدا می خواستم به حاجی وخانومش صبر بده.با اینکه حاجی کم عذابمون نداد،بازم رفتارش قابل درک بود.مردی که، در اوایل دهی شصت زندگیش درست زمانی که احساس می کرد باید با وجود،داشتن پسری به جسارت وسرسختی عماد دست از کار وزحمت چهل ساله بکشه وباقی سالهای عمرشو ازدیدن تلاش وتکاپوی پسرش لذت ببره،حالا اونو نداشت.واین نداشتن یعنی زیر پا له شدن تمام اون سالها تلاش،یعنی به باد رفتن سرمایه ای به اسم عمر.یعنی حاجی مقدم پناهی که دیگه با مرگش از زبان ها می افتاد.اسم ورسمی که سالها واسه حفظش از جون ودل مایه گذاشته بود.
با شنیدن این خبر خوش گلاره دیگه بی قرار تر از همیشه بود.مجبور شدم اواسط هفته بفرستمش وخدا می دونه که از همون ساعات اول رفتنش چقدر دلتنگش بودم.
وقتی اونجور خوشحال وخندون ازم جدا شد یه لحظه دلم گرفت.یعنی جدایی مون واسه اون اصلا سخت نبود؟
شب که برگشتم وچراغ اتاقشو خاموش دیدم اعصابم بهم ریخت.حتی محبت های بیش از حد مامان هم نتونست جای خالیشو برام پرکنه.خونه بدون اون انگار داشت منو می خورد.
مامان واسه شام صدام زد.با ناراحتی گفتم:اشتها ندارم.
تو اتاق گلاره نشسته وبه صفحه ی لپ تاپم خیره بودم.تو این چند روز آخر مدام ازش عکس میگرفتم واون کلی به کارم می خندید ومی گفت:بذار یه چند روز این قیافه ی سیاه سوخته ی منو نبینی دلت روشن شه.
ومن اخم کرده وبادلخوری گفته بودم.
_برو خودتو مسخره کن.حق نداری به خانوم من بگی بالا چشمت ابروئه.
واون کلی به خاطر این حرفم خندیده بود ومن تو اوج سرخوشی هاش یه عالم بوسه ی ریز وپنهانی از موهاش ودستاش وصورت ظریف وکوچولوش گرفته بودم.اما حالا از اون خاطره فقط یه بغض آب نشدنی رو گلوم مونده بود.
_باز که نشستی وغمبرک گرفتی.
سرمو بلند کردم وتو چشمای خندون مامان خیره موندم.دستای تپلیشو به سمتم دراز کرد.
_پاشو بیا واسه ت کوفته تبریزی درست کردم.نخوری از دستت رفته هاااا...نترس گلاره هم تا چشم بر هم بزنی بر می گرده.
پیش خودم فکر کردم پس این چشم برهم زدن چقدر طولانی شده وتازه وقتی به این رسیدم که همش چندساعتی هم نمیشه از رفتنش میگذره،حسابی داغ دلم تازه شد.
دیگه حتی لقمه به لقمه ی شامی که مامان باعشق پخته بود.بدون گلاره،واسه م گلوگیرتر می شد وبا لیوان لیوان آبی که سر می کشیدم هم پایین نمی رفت.
تصمیم گرفتم در نبودش به چند تا کار باقی مونده م برسم.تا اینجوری لااقل بتونم دوریشو دووم بیارم وبا این وضع کنار بیام.
متاسفانه با استعفام از موسسه موافقت نشده بود.پس استخدامم تو سازمان هواشناسی خود به خود منتفی می شد. مشکل ایستگاه دیزین هنوزم حل نشده وچون گردنه ش بهمن گیر شده بود حالا حالا ها نمی شد به اونجا سرزد.واسه همین رفتم سراغ روانشناسی که دکتر شهشهانی بهم معرفی کرده بود.خانوم دکتر میلانی فر،که از قضا همشهری مامان هم می شد.
وقتی درمورد شرایط گلاره صحبت کردم واون ازم خواست مشکلات وعواملی که باعث بروز این واکنش ها شده رو توضیح بدم،تازه به این رسیدم که چیز زیادی از اون مشکلات نمی دونم.
_گلاره به اصرار خونواده ش با عماد مراوده شو جدی تر کرد.نامزدیشون وصیغه ی محرمیت یک ماهه ش یه جورایی برخلاف میل گلاره بود.اما به خاطر پدر ومادرش کوتاه اومد وخواست به عماد فرصت بده...یه نامزدی نا موفق وبدون شناخت.دنیای اونها با توجه به نبود پیش زمینه ی عاطفی تو گلاره از همون روزای اولم براش متفاوت واشتراک ناپذیر بود.عماد می خواست هرطور شده خواسته هاشو به اون تحمیل کنه.حتی دوست داشتنشو.واین گلاره رو که با تردید شروع کرده بود بیشتر مردد می کرد.رفتار نامناسب پدر شوهرش که از همون اولشم با این ازدواج مخالف بود ،مزید بر علت شد.تا این نامزدی رو بهم بزنه.اما عماد مخالفت کرد ودرگیری شون حتی به محیط کار گلاره هم کشید ودر نهایت وقتی عماد فهمید همه چیزو یه جورایی از دست داده،بهش تجاوز کرد.چون میخواست هرطور شده گلاره رو حفظ کنه.
دستام رو زانوم مشد.دکتر با کمی مکث پرسید.
_گلاره با این اتفاق چطور کنار اومد؟
_نمی دونم اصلا کنار اومد یا نه.اونقدر اتفاقات ریز ودرشت بعد این ماجرا واسه ش پیش اومد که انگار به نوعی این درد رو گذاشت کنار تا بتونه سرپا بایسته و از خونواده ش حمایت کنه.آخه امیر برادر کوچیکش با فهمیدن این ماجرا یه دعوای خیلی بعد با عماد داشت ومتاسفانه تو اون دعوا عماد فوت کرد.بعدم امیر دستگیر ومحکوم شد.پدر گلاره سکته کرد وخیلی اتفاقای دیگه.
_و اون هیچ وقت از این مسئله حرفی نزد؟
_نه تا وقتی که من همه چیزو فهمیدم.حتی الآنم پدر ومادرش از این موضوع چیزی نمی دونن.در واقع ترس از ریخته شدن آبروی خانوادگی ومشکلاتی که باهاش دست وپنجه نرم می کرد این فرصت رو ازش گرفت.
_وحالا بازتاب سرکوب شدن احساساتش در قبال اون موضوع،تو زندگی مشترکتون تاثیر گذاشته.
_دقیقاً
دکتر عینکشو رو بینیش جا به جا کرد.
_ببینید من از حرفاتون اینطور برداشت کردم که اون در مورد تجربه ی احساسی ناگواری که داشته تا حالا صحبتی نکرده.درسته؟
سرتکان دادم.
_بله.اون حتی وقتی به این موضوع اشاره میکنه خیلی سربسته حرف میزنه.خب من ازش انتظار ندارم در مورد جزئیات اون خاطره ی نفرت انگیز حرف بزنه اما...
دکتر بلافاصله صحبتم رو قطع کرد.
_اما باید انتظار می داشتین آقای صدر.همسرتون باید در موردش حرف بزنه.
سرمو پایین انداختم وسکوت کردم.واون برای توضیح بیشتر گفت:البته این باید هایی که ازشون حرف زدم به همین آسونی امکان پذیر نبوده.می دونم که شرایط تحمیل شده به همسرتون ونگرانی هایی که بابت مشکل برادرش داشته وادارتون کرده به مسائلی در ظاهر مهم تر بپردازین.
_خب من وقتی باهاش روبرو شدم که چند ماهی از این قضیه می گذشت.اونموقع از نظر اون مشکل امیر در اولویت قرار داشت.
یه لبخند محو رو لبم نشست.
_خوشبختانه اون مشکلم حل شد.خونواده ی عماد رضایت دادن.
_وحالا شما میخواین مشکل فراموش شده ونادیده گرفته شده ی همسرتون برطرف شه درسته؟
فقط سرتکان دادم واون ازم خواست تو اولین فرصت با گلاره مجدداًبهش مراجعه کنیم.تا اون راهی برای حل این مشکل پیدا کنه.بعد صحبت با دکتر میلانی فر انرژی وروحیه بیشتری گرفتم.
حالا دیگه می دونستم برگشتن گلاره به زندگی عادیش به همین راحتی ها هم نیست.حتی خیلی خیلی سخت تر از رضایت گرفتن از حاجی مقدم پناهه.پس با راهنمایی دکتر وآگاهی بیشتر تصمیم گرفتم تو این راه پر فراز ونشیب قدم بردارم.باید اینو قبول می کردم که تو این راه سرخوردگی ها،شکست ها،بی اعتنایی ها وحتی دلسرد شدن های زیادی رو باید به چشم خودم ببینم.
با گلاره از وقتی که رفته بود جز تو دو سه بار تماس کوتاه ویکی دو دقیقه ای نتونستم صداشو بشنوم.دست خودمم نبود.نمی تونستم صداشو بشنوم ودلتنگ نشم.
تماس با احسان شریفی شد آخرین کاری که تا قبل از اومدن گلاره انجامش دادم. وازش به خاطر زحمات زیادی که تو این مدت کشیده بود تشکر کردم. مصرانه خواستم حق الوکاله ش رو پرداخت کنم.که این موضوع رو به بعد محول کرد.گویا اونم از شنیدن خبر رضایت حاجی خیلی خوشحال شده بود.
ازش در مورد وضعیت امیر بعد از این پرسیدم که گفت:فکر کنم باید محکومیت قضاییشو که بین پنج تا نه ساله بگذرونه وچون امیر به سن قانونی نرسیده و نوع قتل یه جورایی عمدی نبوده با عدم سوسابقه ای که داره ورفتار خوبش تو زندان همه وهمه میتونه عاملی بشه که حداقل مجازات، یعنی پنج سال رو واسه ش در نظر بگیرن.که البته منم همه ی تلاشمو میکنم اینجوری بشه.
ازش تشکر کردم وبه سالهای با ارزشی از عمر امیر فکر کردم که باید تو زندون بگذره وبعد این سوال ذهنمو درگیر خودش کرد که چرا باید اصلا حکم نوجوونی مثل اون اعدام باشه؟تا کارش به رضایت وبعد هم پنج سال ناقابل پشت میله های زندان بکشه.
بلاخره این دوری چند روزه به پایان رسید وگلاره برگشت.از شب قبل که بی خواب رسیدن این لحظه بودم تا الآن که با چمدونش جلوم ایستاده بود ودندونهاش بازم از سرما بهم می خورد وگوشه ی چادرشو تو مشت گرفته بود حتی یه لحظه به این تصمیم شک نکردم که دیگه نمیذارم اینجوری ازم دور بمونه.
اشک تو چشمای دوست داشتتنیش حلقه زده بود وتموم تنش از هیجان این دیدار دوباره والبته سرما می لرزید.چاره داشتم وسط سالن پایانه ی مسافربری وجلو چشم صدها نفری که شاید شاهد این برخورد بودن بغلش می کردم ودلتنگی هامو با به مشام کشیدن عطر تنش، وهیجان ولزرش اونو با گرمای دویده زیر پوستم می گرفتم.
اما به جاش دست چپشو که به سمتم دراز شده بود گرفتم وفقط تونستم بگم.
_دلم برات تنگ شده بود.
یه لبخند قشنگ رو لباش نشست.
_کاشانم واسه من بدون تو کاشان نبود.
همین حرفش به اندازه ی هزار بارابراز دلتنگی وعلاقه ارزش داشت.
به خونه که رسیدیم،مامان با اسفندی که دود کرده بود جلو اومد وکلی قربون صدقه ی گلاره رفت.اونم با خوش رویی ومحبت جوابشو داد.بعد از اونم نوبت بهناز وجمیله خانوم ودرسا ودنیا بود.دکتر وداریوش وکوروش هم به گلاره تبریک گفتن.
مامان به مناسبت حل شدن مشکل امیر یه جشن کوچیک گرفته بود.واز قرار معلوم با حضور دکتر،ما یه مراسم ازدواج جالب ودیدنی در پیش داشتیم.از برخورد صمیمانه ی کوروش با اون ونگاههای عاشقانه ی دکتر وجمیله خانوم به هم ،کاملا می شد این موضوع رو برداشت کرد.
گلاره سریع به اتاقش رفت تا لباسشو عوض کنه.حتم داشتم با دیدن وسایلم تو اتاقش حسابی جا بخوره.از این تصور یه لبخند شیطنت آمیز رولبم نقش بست.خب چیکار کنم دست خودم نبود.هیچ جا به اندازه ی اون اتاق عطر گلاره رو نمی داد.
از اونجاکه بیرون اومد نگاه شیفته م بهش دوخته شد.یه سارافون صورتی با شلوار کتان سفید تنش بود که مثل دختر بچه ها معصوم نشونش می داد.از زیرسارافون یه بلوز سفید پوشیده بود ویه شال توسی خیلی روشن هم گذاشته بود.
با اشاره ی مامان اومد وکنارم نشست.حضورش واین نزدیکی بی تابم می کرد اما باید به خاطر جمعی که به افتخار اون تو این مهمونی شرکت کرده بودن دندون رو جیگر میذاشتم ودم نمی زدم.و این اصلاًکار ساده ای نبود.
شام رو در میان خنده وشوخی دکتر وکوروش خوردیم.وقتی بلاخره ساعت یازده آخرین سری مهمون ها یعنی بهناز وداریوش و دوتا دختر خواب آلودشون رفتن،یه نفس آسوده کشیدم.مامان که زیر نظرم داشت لبخند زد ومشغول جمع وجور کردن خونه شد.هرچقدر هم به گلاره اصرا می کرد بی خیال شستن ظرفها بشه یا لااقل اونارو تو ماشین ظرفشویی قرار بده،قبول نمی کرد.
دیگه داشتم حسابی کفری می شدم که با دستایی خیس وچهره ای خسته از آشپزخونه بیرون اومد.
_چرا اینجا نشستی؟برو بخواب...منم رفتم.شبت به خیر.
در که پشت سرش بسته شدهنوزم مثل آدم های مات ومبهوت به جای خالیش خیره بودم.این کجا رفت؟
خنده های ریز مامان باعث پرت شدن حواسم شد.به سمتش برگشتم واون ابرویی بالا انداخت.
_بدجوری گذاشت تو کاسه ت نه؟
همونجور بهت زده نگاش کردم وحرفی نزدم.
با خنده گفت:چرا اونجا نشستی منو نگاه میکنی؟پاشو برو دیگه.
به اتاق گلاره اشاره کرد.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6548
#60
Posted: 13 Jan 2014 19:40
_مگه نمی خوای دلتنگی هاتو برطرف کنی مادر؟
_گفت می ره بخوابه.
با حرص نفسشو فوت کرد.
_آخه اون الآن خوابش میگیره؟
_به خدا خودش گفت.
چشمای مامان گردشد.
_تو هم که حرف گوش کن...پاشو پسر هنوز مونده تا به فوت وفن این ناز کردن ها شناخت پیدا کنی.
خب حق داشتم زیاد رو حرفای مامان حساب نکنم.اون گلاره بود.مگه می شد به همین راحتی حرفا وعکس العمل هاشو تعبیر کرد؟
از جام بلند شدم.مردد یه دو سه قدم به سمت اتاقش برداشتم اما وسط راه مکث کردم.همینم باعث شد مامان کلافه دستی تو هوا تکان بده وبه سمت اتاق خودش بره.
ضربه ای به در اتاق گلاره زدم.
_بله؟
بی اختیار لبخند زدم.پس هنوز نخوابیده بود.
_می تونم بیام تو؟
خودش درو باز کرد.نگام به موهای پریشونش که صورت ریزنقش وظریفشو قاب گرفته بود خیره موند.یه قدم عقب رفت تا وارد شم.
پشت به من کرد ومشغول جا به جایی وسایلش شد.در اتاق رو پشت سرم بستم.واسه یه لحظه مکث کرد اما باز بی توجه به این کارم دوباره مشغول شد.
_ اونجا حسابی یخبندون بود.تو این چند روز فقط دوبار از خونه بیرون رفتم.یه بار واسه خرید نون،چون می ترسیدم مامان بره وخدایی نکرده بیفته دست وپاش بشکنه.یه بارم واسه ملاقات امیر رفتم.داداشیم سرما خورده بود.
پالتوی سورمه ای شو آویزون کرد.
_برفی نباریده بود اما هوا سوز داشت.
یه قدم به سمتش برداشتم.داشت ساعت مچیشو از دستش باز می کرد.
_دلم این روزا همش اینجا بود.انگاری از خونه م دور شده بودم.باورت نمی شه شب تو اتاق خودم خوابم نمی برد.
تکه ای از موهاشو انداخت پشت گوشش ودست از کار کردن کشید.به پنجره وتاریکی شب زل زد.
_این دو روز آخری خیلی بی قرار بودم.حال پرنده ای رو داشتم که تو یه قفس تنگ اسیره.
دستمو رو شونه ش گذاشتم.نگاهش به تصویر بی تاب من تو قاب شیشه ایه پنجره بود.به سمتم چرخید وتو چشمام منتظر زل زد.
نگاهم رو از اون دوگوی درخشان به سختی گرفتم وتک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروندم ورو لباش مکث کردم.همون لب های کوچولوی خوش فرمی که قشنگ ترین لبخند هارو بهم می بخشید.همونی که وقتی دلخور بود آویزون می شد واینجوری بیشتر به چشم می اومد.همونی که وقتی هیجان زده می شد تند تند تکان می خورد وگاهی حتی می لرزید.
_اما من همه ی این روزهارو بی قرار بودم...حال پرنده ای رو داشتم که داره جون می ده وآخرین نفسش به دیدن وبوسیدن جفتش بنده.
لبامو رو لباش قرار دادم وبهش مجال عکس العمل ندادم.با عطشی سیراب نشدنی می بوسیدمش وبه این فکر می کردم که واقعا بوسیدن اون برای من زندگی دوباره ست.
دستامو دور شونه ش حلقه کردم واونو به سمت خودم کشیدم.قلبم چکش وار و پر هیجان به قفسه ی سینه م کوبیده می شد و داشت از جاش در می اومد.با عجله وبدون مکث از لب های شیرینش بوسه می گرفتم.انگار که واقعا فرصتی نمونده واین نفس که بیاد وبره واسه همیشه می میرم.
به نظرم رسید نفس کم آورده.چون عضلاتش زیر دستم سفت ومنقبض شد.ودست کوچیکش که رو قفسه ی سینه م قرار داشت بهش فشار آورد.انگار که بخواد هلم بده.
دلم می خواست به این واکنشش بی توجه باشم وبا نرمش وحوصله به خرج دادن این سد مقامو که جلوی بروز احساساتشو گرفته بشکنم اما...
فشار دستاش بیشتر وتن نبدارش سرد شد.سرشو عقب کشید ومجبورم کرد لبامو به سختی از رو لباش بردارم.تند وعصبی نفس نفس میزد وبا چشمای به اشک نشسته بهم زل زده بود.ناباور وبهت زده بهش خیره شدم وحلقه ی دستام شل شد.با انزجار پسم زد ودر حالیکه به سمت بیرون از اتاق می دوید دستشو جلوی دهانش گرفت.یه لحظه مات این عکس العملش شدم اما با دیدن اون که به سمت دستشویی می دوید از اتاق بیرون اومدم.
درو پشت سرش بست وصدای عق زدنش مثل پتک رو سرم کوبیده شد.عرق سردی رو پیشونیم نشست.با بی حالی تکیه مو به دیوار پشت سرم دادم ورو زمین سر خوردم.
********
چشم های من
این جزیره ها که در تصرف غم است.
این جزیره ها که ازچهارسو محاصره ست،
در هوای گریه های نم نم است.
گرچه گریه های گاه گاه من،
آب میدهد درخت درد را.
برق آه بی گناه من،
ذوب می کند
سد صخره های سخت درد را.
فکر میکنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح می کند
پایتخت درد را.
**********
فصل چهارم) گلاره
اشکامو با پشت دست پاک کردم وبه تصویر خراب وداغونم تو آینه زل زدم.حتی مشت مشت آبی هم که به صورتم پاشیدم افاقه نکرد.نبض دو طرف گیجگاهم به شدت می زد ولبام می سوخت.
اون تصویر سیاه همش جلو چشام می اومد.اولش فقط بهراد بود وحس دلتنگی ای که وادارم کرد بی قرار وسردرگم تو اتاقم منتظرش بمونم.
موهامو باز کردم ودورم ریختم.اینکارمم به خاطر اون بود.چون بهراد دوست داشت منو اینجوری ببینه.ضربه ای که به در خورد ناخودآگاه تپش قلبمو بالا برد.نمی دونستم چی در انتظارمه فقط دلم می خواست بعد این چند روز دوری عذاب آور،خودمو بهش نزدیک تر از همیشه حس کنم.
درو که به روش باز کردم واسه چندلحظه با شگفتی بهم زل زد.یه قدم عقب رفتم تا وارد اتاقم بشه.اما اون بلاتکلیف ومردد ایستاده بود وکاری نمی کرد.رومو ازش گرفتم وبه ظاهر خودمو مشغول جابه جایی لباسام نشون دادم.اون با کمی مکث درو پشت سرمون بست.یه لحظه از این حرکتش جا خوردم.شایدم ترسیدم اما مگه نه اینکه خودمم همچین چیزی رو می خواستم؟
واسه همین مشغول صحبت شدم.از چیزای بی ربطی که شاید هیچ دلیلی واسه عنوان شدن نداشتن حرف زدم.می خواستم با صحبت کردن این استرس وهیجان رو کم کنم.
احساس می کردم داره بهم نزدیک میشه.عطر سرد وخوشبویی که زده بود تو مشامم پیچید ولبخند رو بی اختیار به لبم آورد.با خودم فکر کردم حتی دلم واسه به مشام کشیدن این عطرم تنگ شده بود.
بعد چی شد؟...نگاهم از توشیشه به چشمای بی تابش خیره موند ودستش رو شونه م قرار گرفت.منو به طرف خودش چرخوند.توچشماش دنبال همون حس دلتنگی می گشتم که نگاهشو ازم گرفت وبا کمی مکث به لبهام دوخت.حالا دیگه می دونستم چی در انتظارمه.نخواستم مانعش بشم.جملات قشنگی که به زبون آورد تپش های قلبمو بی قرار کرد.
وبعد دیگه بهم فرصت فکر کردن نداد.لبهای داغشو رو لبام گذاشت وبا میلی مهار نشدنی شروع به بوسیدنم کرد.
اولش با اینکه همراهی نمی کردم این ابراز احساست رو پذیرفته بودم وحتی میخواستم .اما وقتی نفس کم آوردم...وقتی حس کردم داره دنیا جلو چشام سیاه میشه.دیگه این نزدیکی رو نمی خواستم.ذهنم بی اختیار خاطره ی تهوع آور چندماه قبل رو جلو چشام آورد.
اینبار از پس پرده ی اشکی که دیدمو تار کرده بود عماد داشت منوبا خشونت می بوسید و هرچی به سینه ش فشار می آوردم که ولم کنه دست بردار نبود.
اون میخواست بهم حمله کنه.می خواست موهامو تو چنگش بگیره.می خواست مانتومو به زور از تنم در بیاره...گوشم از فریادهای بلند عماد سوت می کشید وبزاق دهانم به شدت ترشح کرده بود.احساس می کردم دارم محتویات معده مو بالا می یارم.
سرمو با وحشت عقب کشیدم.اما کسی که جلوم وایساده بود وداشت نگران وبهت زده نگام می کرد بهراد بود.دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم اونو کنار زدم وبه طرف دستشویی دویدم.
وبالا آوردم محتویات معده مو با خاطراتی که تصور لحظه به لحظه ش انگار نمک رو زخم جوش نخورده م می ریخت.
سه روز بعد، من تو مرکز مشاوره ای بودم که بهراد از قبل واسه م وقت گرفته بود.البته خودشم باهام اومد اما اومدنش تفاوتی با نیومدنش نداشت.درست مثل روزهای قبل باهام سرد وسر سنگین بود.
یاد اون شب وحس تقصیری که دیگه رهام نکرد مدام آزارم می داد.
وقتی بی حال از دستشویی بیرون اومدم،بهراد بهم نزدیک شد وسعی کرد دستمو بگیره.اما من خودمو عقب کشیدم.
_گلاره حالت خوبه؟!
نمی دونستم باید چه عکس العملی در برابرش نشون بدم.من همه چیزو خراب کرده بودم.اشک تو چشمام جمع شد وزانوهام از شدت ضعف تا خورد.
کنارم رو زمین نشست.
_منو ببخش.نمی خواستم اذیتت کنم...یعنی...یعنی دست خودم نبود.باور کن.
نگاه خجالت زده مو ازش دزدیدم.اون داشت ازم عذرخواهی می کرد در حالیکه مقصر اصلی من بودم.
بغض به گلوم فشار آورد واشک های داغم صورتمو خیس کرد.زیر لب زمزمه وار گفتم:ناامیدت کردم.مگه نه؟
دستشو به طرفم دراز کرد تا رو شونه هام بذاره اما میون راه منصرف شد.
با یه لبخند محو وغمگین گفت:تو هر رابطه ای ممکنه اینجور چیزا پیش بیاد.گاهی بعضی صمیمیت ها ونزدیک شدن ها نتیجه عکس می ده.
حرفشو رد کردم.
_نه اینطور نیست.من خرابش کردم.
مصرانه جواب داد.
_ولی این من بودم که زیادی تند رفتم.
با بغض نالیدم.
_بهت گفتم هیچ وقت خوب نمی شم...گفتم نمی تونم...
سرشو کمی خم کرد تا چشم تو چشم بشیم.
_باید با یه روانشناس صحبت کنیم.رو این مشکل با نمی تونم ونمی شه ،نباید سرپوش گذاشت.باشه؟
من فقط تونستم سرتکان بدم و از اون شب بهراد ناخواسته ازم فاصله گرفت واین فاصله گرفتن باعث سرد شدن رابطه ی دوستانه ی بینمون شد.چراشو نمی دونستم اما درک می کردم که می خواد ازم دورباشه تا جلوی هر برخورد ناراحت کننده ای رو بگیره.
_گلاره پاشو نوبت ماست.
با صدای بهراد به خودم اومدم وازجام بلند شدم.نگام به در بسته ی اتاق دکتر میلانی فر بود که منشیش با لبخند بازش کرد ودعوتمون کرد وارد شیم.
فضای اتاق چیزی برخلاف تصورم بود.اولش اینطور به نظر می رسید که باید با یه میز بزرگ که دکتر پشتش نشسته وچندتا صندلی ویه سری تابلوی عجیب،غریب روبرو شم اما به جاش یه اتاق نورگیر وروشن با یه دست مبل چوبی که رو کش سبز کاهویی داشت، دیدم.والبته یه تابلو که تصویری از یک دشت پر از گلهای بابونه بود.
دکتر میلانی فر با دیدنمون ازجاش بلند شد وتعارفمون کرد رو یه مبل دونفره بشینیم.خودشم با فاصله نشست وبا لبخند مهربونی ازمون استقبال کرد.
اولش کمی استرس داشتم.نمی دونستم قضیه از چه قراره.وقتی هم که دکتر خواست بهراد تنهامون بذاره این ترس وفشار روحی بیشتر شد.
دکتر باآرامشی که تو صداش موج می زد وبه نوعی دعوتم می کردبه اینکه آروم وقرار بگیرم،گفت:با همسرتون قبلا یه دیدار کوتاه داشتم.طبق گفته هاشون فکر می کنم حدود دو ماهی می شه که ازدواج کردین درسته؟
سرتکان دادم.
_تقریباً
_این لبخند رو لباتون بهم میگه از ازدواجتون راضی هستین.
بدون هیچ مکث وتردیدی اعتراف کردم.
_من همسرمو دوست دارم.
_پس به خاطر اونه که الآن اینجایین.
سریع واکنش نشون دادم.
_نه بیشتربه خاطر خودمه.واسه داشتن یه زندگی خوب کنار همسرمهربون وبا گذشتی مثل بهراد، باید اینجا باشم.
_می تونین دلیلشو برام توضیح بدین.
_مطمئنم همسرم در مورد مشکلی که دارم با شما صحبت کرده.اینکه اون اتفاق بد باعث شد اینطور ناخواسته حتی جلوی اون جبهه بگیرم...ازتون میخوام کمکم کنین.من نمی خوام به اون روزای بدی که پشت سر گذاشتم فکر کنم.نمی خوام وقتی بهراد بهم نزدیک میشه همش عماد جلوی چشام بیاد.دلم می خوادرابطه من وهمسرم از اینی که هست گرم تر وصمیمی تر باشه.اما نمی شه.اون خاطره ی بد رهام نمی کنه،عذابم میده،باعث فاصله گرفتن من از همسرم میشه.نمی تونم پاسخ گوی ابراز محبتاش باشم.
بغض بی اراده رو گلم سنگینی کرد.
_این خیلی سخته که بخوام اعتراف کنم اما انگار حس زن بودنم رو از دست دادم.
_وابراز احساسات همسرت عذابت میده.
_نباید عذابم بده اما میده.اونم وقتیکه درکنار علاقه ی زیادم،بهش احساس دین می کنم.واین احساس وادارم می کنه گاهی جلوش جبهه نگیرم وعقب نشینی کنم...دوست ندارم اینجوری باشه.دلم نمی خواد ابراز علاقه ش بهم تحمیل شه.
سرمو پایین انداختم وبه لزرش بی امان دستام که با مشت کردن جفتشون سعی در پنهون کردنش داشتم،زل زدم.
_خاطرات اون بعد از ظهر لعنتی دست از سرم بر نمی داره.انگار با هر واکنش احساسی بهراد،اون صحنه های مزخرف می یاد جلو چشام.
_در مورد این موضوع با همسرتون صحبت کردین؟
_خواستم بگم اما نشد.
_ولی شما برای حل شدن این مشکل باید درموردش حرف بزنین.اینکه بدونه دقیقا چه اتفاقی واسه تون افتاده کمک بزرگی به بهبود رابطه تون میکنه.لااقل اینجوری اون خط قرمزهارو میشناسه وسعی میکنه تا موقعی که از لحاظ روحی درمان نشدین اونارو رعایت کنه.
به نرمی اعتراض کردم.
_اینکه توچشماش زل بزنم و در مورد جزءبه جزء بلایی که نامزد سابقم به سرم آورد حرف بزنم.اصلا کار آسونی نیست.لااقل این از من بر نمی یاد.
با احتیاط پرسید.
_می تونین در موردش با من صحبت کنین؟!
با تردید بهش خیره شدم.اون قابل اعتماد بود ومن دلم می خواست حرف بزنم.اما بغض رو گلوم مانع می شد.
سکوت پنج دقیقه ایم دکترو وادار کرد باقی صحبتمون رو به جلسه ی بعد موکول کنه تا اینجوری حداقل منم آمادگی لازم رو واسه بیان حرفای ناگفته م پیدا کنم.
از مرکز مشاوره که بیرون اومدیم بارش برف شدید تر شده بود.اواسط بهمن ماه وهوا واقعا سرد بود.نگاهمو به آسمون خاکستری بالای سرم دوختم.دونه های سفید برف رو مژه هام نشست ودیدمو تار کرد.بی اراده چشمامو بستم وبی اعتنا به بغضی که هنوزم آب نشده بود لبخند زدم.مدتها می شد که نسبت به دنیای اطرافم بی تفاوت برخورد می کردم وحالا...
شاید بهتر بود به قول سهراب چشم هارو می شستم وجور دیگه ای می دیدم.
بهراد در ماشین رو واسه م باز کرد.
_سوارشو تا سرما نخوردی.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.