غزل شماره ۶۴۲۱ گر محو ز خاطر شود اندیشه مردنممکن بود از دل غم صدساله ستردنهر مایده از خوردن بسیار شود کمجز مایده غم که شود بیش ز خوردنابرام محال است به امساک برآیدنتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردندر عالم انصاف ز مردان حسابی استآن را که به انگشت توان عیب شمردن!پر گوهر شهوار کند درج دهن رادندان تأسف به لب خویش فشردندر قبض ز بسط است فزون بهره سالکگردید گهر قطره باران ز فسردنخالی به کشیدن نشد از آه، دل مناز آینه جوهر نشود کم به ستردناول ثمر پیشرسش عمر دوباره استدم را چو دم صبح به خورشید سپردناز دست نوازش تپش دل نشود کمساکن نشود زلزله از پای فشردنصائب به زور و سیم تسلی نشود حرصآتش چه خیال است شود سیر ز خوردن؟
غزل شماره ۶۴۲۲ بی آب نگردد گهر حسن ز دیدنباریک نگردد لب ساغر ز مکیدنتا در دل صیاد، تمنای شکارستاز خاطر آهو نجهد فکر رمیدنچون تیر گذشت از نظر آن سرو خرامانآیین خدنگ است به دنبال ندیدنآگاهی ما در گرو بی خبری نیستخواب از سر ما می پرد از چشم پریدنطول سفر عشق ز دل واپسی ماستکوته شود این راه ز دنبال ندیدناز وصل تسلی نشدن لازم عشق استآرام نگیرد دل دریا ز تپیدنفریاد که چون شمع درین محفل افسوسعمرم به سر آمد به سرانگشت گزیدنارباب دل از تیغ اجل رنگ نبازندبر خویش نلرزد گل این باغ ز چیدنچون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟گوشم دهن مار شد از تلخ شنیدنصائب چو سخن سر کند از مولوی رومشیران بنیارند در آن دشت چریدن
غزل شماره ۶۴۲۳ خونابه درد از دل غم پیشه طلب کنآن باده گلرنگ ازین شیشه طلب کنآن شان عسل را که در آفاق نگنجداز پرده زنبوری اندیشه طلب کناز جذبه آهن شرر از سنگ برآیددل سخت چو گردید دم از تیشه طلب کنبا مرکب چوبین نتوان رفت به جاییبال و پری از برق درین بیشه طلب کنسرمایه تشویش بود ملک سلیمانوحدت ز پریخانه اندیشه طلب کناز دل طلب آن گنج که در عالم گل نیستدر قاف چو نبود پری از شیشه طلب کنصائب نکند حرف اثر در دل سنگینجایی که توان برد فرو ریشه طلب کن
غزل شماره ۶۴۲۴ اندیشه زاد از سر بی مغز بدر کنچون ماه تمام از دل خود زادسفر کنشکرانه بیداری ازین راه مروتندهر خفته که یابی، به سر پای خبر کنچون همت آزاده روان بدرقه توستبا اسب نی از آتش سوزنده گذر کنمقراض ره دور، نظرهای بلندستقطع نظر از مردم کوتاه نظر کنکوتاهی ره در قدم فرد روان استنقش قدم قافله را خاک به سر کنتا با جگر تشنه توان راه بریدنمردانه سر از روزن خورشید به در کندر دامن ساحل چه بود غیر خس و خاریک چند سفر در دل دریای خطر کنچون گل، سخن نغمه سرایان چمن رازین گوش چو بشنیدی، ازان گوش بدر کنزان پیش که صحبت اثر خود بنمایدصائب ز حریفان دغا باز حذر کن
غزل شماره ۶۴۲۵ در عشق اگر صادقی از قرب حذر کنچون آینه از دور قناعت به نظر کنزان چهره کز او جای عرق می چکد آتشدر کار من سوخته دل نیم شرر کنزان چاه زنخدان که پر از آب حیات استیک قطره عنایت به من تشنه جگر کندل باز نمی آید ازان زلف دلاویززان یار سفرکرده قناعت به خبر کنمنمای به کوته نظران چهره خود رااز آه من ای آینه رخسار حذر کنبا تیره دلی چهره مطلب نتوان دیداین آینه را صیقلی از آه سحر کنتسلیم بود جوشن داودی آفاتدر رهگذر تیر قضا سینه سپر کنلنگر نتوان کرد درین عالم پرشورچون موج ازین بحر پرآشوب گذر کنچون سرو اگر از جمله آزاده روانیبا بار دل خویش قناعت ز ثمر کنهر چند ز ما هیچکسان کار نیایدکاری که به همت رود از پیش، خبر کنبی رشته محال است که گلدسته شود جمعشیرازه اوراق دل از آه سحر کنشاید که به آن گوهر نایاب بری راهیک چند ز سر پای درین بحر خطر کنصائب چو صدف گر لب دریوزه گشاییحاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن
غزل شماره ۶۴۲۶ دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کنزنهار ازین دزد کمربسته حذر کندر رشته بی طاقت جان تاب نمانده استشیرازه اوراق دل آن موی کمر کندزدان دل شب دست به تاراج برآرنددر دور خط از خال رخ یار حذر کناز دامن خواهش بفشان گرد تعلقچون موج میان باز به دریای خطر کنتا افسر شاهان جهان تخت تو گردداز بحر به یک قطره قناعت چو گهر کندر قبضه خاک آن گهر پاک نگنجدگر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کنکمتر نتوان بود درین باغ ز شبنمصائب سری از روزن خورشید بدر کن
غزل شماره ۶۴۲۷ از زلف پر از پیچ و خم یار حذر کنهر چند فسونسازی ازین مار حذر کندر حلقه گرداب ز دریاست خطر بیشاز مردم کم حوصله زنهار حذر کنبر سنگ زن این آینه عیب نما رادر بزم می از مردم هشیار حذر کنسهل است اگر از سنگ محابا ننماییاز هم گهر ای گوهر شهوار حذر کنآلوده مگردان به زنا دامن عصمتاز صحبت بی فایده زنهار حذر کنسنگ ره توفیق بود پای گرانخوابصائب ز رفیقان گرانبار حذر کن
غزل شماره ۶۴۲۸ جانا که ترا گفت که ترک می و نی کن؟بردار لب از ساغر و خون در دل می کنبر کشتی می نامه نی باد مرادستای مطرب کوتاه نفس، باد به نی کنتا چند پی کبک به کهسار برآیی؟در پای خم امروز شکار بط می کنتا روی کند عیش و طرب، پشت به خم دهتا پشت کند محنت و غم، روی به می کنهان خضر، تو آب در میخانه بیفشانهان ای دم عیسی، تو هواداری نی کنیک جرعه بر این خاک سیه کاسه بیفشانقارونکده خاک پر از حاتم طی کنسنگ کف طفلان حشم زنگ برآوردبی درد، ز صحرای جنن روی به حی کنصائب همه کس گوش به فریاد تو داردیک ناله جانسوز درین بزم چو نی کن
غزل شماره ۶۴۲۹ ای دل به خرابات حقیقت گذری کنخود را به دو پیمانه جهان دگری کنبا مردم دیوانه قلم را نبود کاراز داغ جنون تیر قضا را سپری کنکردی سفر دور بسی سود نبخشیدیک بار هم از خود سفر مختصری کنبا آب و زمین عذر ز دهقان نپذیرندتقصیر مکن دانه خود را شجری کناز قیمت گوهر خبری نیست صدف راگنجینه خود عرض به صاحب نظری کندر هیچ زمین نیست که فیضی نبود فرشچون پرتو خورشید به هر جا گذری کنزر را به زر آن کس که دهد اهل تمیزستنقد دل و جان صرف بت سیمبری کنچن رشته دو تا شد ز گسستن شود ایمنپیوند دل زار به موی کمری کنکمتر نتوان بود به همت ز نگینیهر کار که نامی است به نام دگری کندر دایره بی خبران است خبرهاتحقیق خبر از دل هر بی خبری کنسیرت نکند جلوه در آیینه فولادزنهار در آیینه زانو نظری کندر پرده دل گر همه یک قطره خون استچون آبله صرف قدم نیشتری کنای چرخ ازین بیش مده جلوه خورشیداین داغ جهانسوز به کار جگری کناین آن غزل و الهی ماست که فرمودرو داغ به جانی نه و خون در جگری کن
غزل شماره ۶۴۳۰ لب تشنگی حرص ندارد جگر منخشک از قدح شیر برآید شکر مندر مشرب جان سختی من رطل گران استهر سنگ که از حادثه آید به سر مناز مشرق مغرب گل خورشید برآمددر خواب بهارست نسیم سحر منچون ریگ روان منزل من پا به رکاب استهر سست عنانی نشود همسفر مندر خانه و صحراست به لطف تو امیدمای خانه نگهدار من و همسفر منزان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودمافتاد خیابان بهشت از نظر مندر حسرت یک مصرع پرواز بلندستمجموعه برهم زده بال و پر منمکتوب وفا در بغلم زنگ برآورددر بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟صائب منم امروز که در نه صدف چرخپیدا نتوان کرد کسی هم گهر من