غزل شماره ۶۴۴۱ رهن می ناب شد، جبه و دستار منرفت به باد فنا، خرمن پندار منمطرب قانون عشق پرده دری ساز کردشد کف دریای خون پرده اسرار منرشته عشق مجاز سر به حقیقت کشیدحلقه توحید شد حلقه زنار منمهر ادب چون سپند از لب اظهار جستاز صدف آمد برون گوهر شهوار منکرد نمکدان نگون در جگرم شور عشقصبح قیامت دمید از دل افگار منآتش و آب جهان باغ و بهار من استشوق تو تا گشته است قافله سالار منرنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیستچهره زرین بس است شمع شب تار منکوه غم روزگار بر سر دست من استگر چه ز نازکدلی شیشه بود بار مندر چمن من نسیم آه ندامت شودغنچه برون می رود دست ز گلزار منبخت ز خواب بهار دیده غفلت گشودپرده آب حیات گشت شب تار منریشه دوانید عشق در جگر تشنه امسوختگی دود کرد از دل افگار منخون شفق جوش زد زهره صبح آب شددر دل گردون گرفت آه شرربار منکوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟صبح بناگوش گشت مشرق انوار مناز سر من همچو برق سیل حوادث گذشتقلعه فولاد گشت پستی دیوار منخانه من چون حباب بر سر بحر فناستجنبش موجی کند رخنه به دیوار منرتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیستپای خم می بس است دامن کهسار منعزت ارباب درد خواری و افتادگی استجای به مژگان دهد آبله (را) خار منگر نکند هیچ کس جمع کلام مراسینه مردم بس است نسخه اشعار منگر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببراین غزل تازه را صائب از افکار منزمزمه فکر من وجد و سماع آوردتا غزل مولوی است سر خط افکار من
غزل شماره ۶۴۴۲ پاک کن از لوح جهان زنگ منتا برهد عشق تو از ننگ منچند شود جامه بیرنگ دلچون پر طاوس ز نیرنگ من؟گر چه لبم نامه سربسته ای استنامه واکرده بود رنگ منگردش چشمت به فلاخن گذاشتعقل من و دانش و فرهنگ مننیست رهایی سر زلف تراگر به فلک می روی، از چنگ منگنج چراغ دل ویرانه شدراه مگردان ز دل تنگ منمهره گهواره اطفال کردشوخی او عقل گرانسنگ مندیده من کان بدخشان شده استاز رخت ای ساقی گلرنگ منناله من چون نبود پایدار؟کوه غم اوست هم آهنگ منچاشنی صلح دهد در مذاقجنگ تو ای دلبر خوش جنگ منآن غزل مولوی است این که گفتپیشترآ ای صنمم شنگ من
غزل شماره ۶۴۴۳ شد گلستان خارخار من به منگو نپردازد بهار من به منمن غمش را غمگسار خود کنمگر نسازد غمگسار من به منچشم آن دارم که نگذارد ز لطفچشم پرکار تو کار من به منسخت می ترسم که آن بیدادگرواگذارد اختیار من به منمی کند چون بوی گل در جیب گلسرکشی ها در کنار من به منسبز شد در آتش سوزان سپندرحم کن ای نوبهار من به منکس به من در ضعف نتواند رسیدمی کند سبقت غبار من به منگرد من بر آسمان خواهد رسیدمی رسد گر شهسوار من به منشد غبار من فلک سیر و هنوزکار دارد روزگار من به منناز شبنم می کند بر برگ گلدیده شب زنده دار من به منآه سرد و رنگ زردی مانده استصائب از باغ و بهار من به من
غزل شماره ۶۴۴۴ روز چگونه شب شود، زلف گشا که همچنینصبح سفید چون شود، خنده نما که همچنینسیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنینفتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنینهر که در بهشت را گوید وا شود چسانلطف نما و باز کن بند قبا که همچنینهر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقانباز چگونه می شود، لب بگشا که همچنینهر که بگویدت که شب صبح امید چون شودزلف ز روی همچو مه دورنما که همچنینهر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شودباز کن از جبین گره بهر خدا که همچنینهر که بپرسدت که گل مایل خار چون شودمست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنینهر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کندجام صبوح خورده از خانه برآ که همچنینگفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلیکرد تبسم آن لب روح فزا که همچنینعمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنینگفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنینخواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقاننیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنینگفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
=:=:=: و =:=:=: غزل شماره ۶۴۴۵ لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب اومی شود نرگس به هر رنگی که باشد آب اوهر طرف صبح امیدی هست از چشم سفیدتا کجا طالع شود خورشید عالمتاب اومطربی تردست می خواهم که چون آب روانروز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب اوبا خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیستخار خشک ما چه باشد در ره سیلاب اواز خمار ما کجا دارد خبر میخواره ایکز مکیدن های لب باشد شراب ناب اواین که زهد زاهد افسرده بی کیفیت استمی توان دریافت از خمیازه محراب اوهر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شدجلوه مهر خموشی می کند گرداب او
غزل شماره ۶۴۴۶ من که در فردوس افتادم به نقد از یاد اوبی نیازم از تمنای بهشت آباد اواز سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سروبر سر هر کس که افتد سایه شمشاد اورتبه بیداد او بالاترست از التفاتوای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد اوآدم مسکین به یک خامی که در فردوس کردچاک شد چون دانه گندم دل اولاد اومی تواند داد صائب آسمان را خاکمالهر که را بر کوه باشد پشت از امداد او غزل شماره ۶۴۴۷ دیده روشن می شود از خط عنبر یار اومی برد زنگ از دل آیینه ها زنگار اوجامه فانوس گردد پرده شرم و حیابرفروزد از شراب لعل چون رخسار اوکوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته استبرنمی آید صدا از کبک در کهسار اواز خرامش بس که کیفیت تراوش می کندنقش پا رطل گران می گردد از رفتار اوما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلحوقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار اوبستر آرام پروانه است خواب روز شمعوای بر آن کس که بیدارست دایم یار اوهر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم استبلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
غزل شماره ۶۴۴۸ بوسه ریزد گاه حرف از لعل شکربار اوجنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار اوپاک می سازد ز دین و دل بساط خاک رابر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار اودیده خورشید عالمتاب با آن خیرگیچشم قربانی شود از حیرت دیدار اوجای گل در دیده بلبل نمی گیرد گلابتشنه برگردد ز کوثر تشنه دیدار اومی خورد چون آب خون خلق را در خواب نازتشنه خون است از بس نرگس خونخوار اوبرنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشرهر که را افتد نظر بر نرگس بیمار اوهر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدابس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار اوگوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کنددر دل دریا ز رشک لعل گوهربار اوگر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شودنامه سربسته از شیرینی گفتار اوآب می گردد به چشم صورت دیوارهاتا چه با چشم نظربازان کند رخسار اوتا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگیریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او
غزل شماره ۶۴۴۹ عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در اوسرفرازان جهان چون گوی سرگردان در اوعالم از حسن ازل یک چهره آراسته استدر بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در اواز سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواهپیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در اوگر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شدخنده سوفار گردد غنچه پیکان در اوبحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گلکز تریهای فلک دایم بود طوفان در اوبعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کنداستخوان خشکی منت بود پنهان در اواز گلستانی که من دارم امید برگ عیشنیست جز زخم نمایان یک لب خندان در اوبر سر بازار آب زندگی آیینه ای استچهره هر کس به نوبت می کند جولان در اونیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهراناز چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شدگوهر شهوار گردد قطره باران در اوبحر را هر چند در درگاه چوب منع نیستهست چندین دست رد از پنجه مرجان در اونیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسمچون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
غزل شماره ۶۴۵۰ آتشین رویی که شد آیینه دل آب ازومرکز پرگار حیرت می شود سیماب ازونامسلمانی که تسبیح مرا زنار کردچون دل قندیل می لرزد دل محراب ازوگوهری را کز محیط عشق من خوش کرده امخاتم جم می شود هر حلقه گرداب ازوماه شبگردی کز او ویرانه من روشن استچاکها در سینه دارد چون کتان مهتاب ازوگل چه باشد پیش روی لاله رنگش، کز شفقخون خود را می خورد خورشید عالمتاب ازوحسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بودسرمه شد در دیده من پرده های خواب ازوحرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیستصاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازواز حجاب عشق صائب روی چون خورشید اورفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو
غزل شماره ۶۴۵۱ عشق صیادی است گردون حلقه فتراک اوهر دو عالم در رکاب توسن چالاک اوتا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشدناوک مشکل پسند غمزه بی باک اوکشته پیکان او را شستشو در کار نیستمی تراود چشمه کوثر ز شست پاک اوکیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟کآسمان با این زبردستی بود در خاک اوجوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلانمی گریزد برق عالمسوز از خاشاک اوچون پر پروانه سوزد پرده افلاک راچون برافروزد ز می رخسار آتشناک اوصائب از نخجیرگاه او به ناکامی بسازنیست هر صید زبون شایسته فتراک او