انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 635 از 718:  « پیشین  1  ...  634  635  636  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۱

رهن می ناب شد، جبه و دستار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من

مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده اسرار من

رشته عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه توحید شد حلقه زنار من

مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من

کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من

آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من

رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره زرین بس است شمع شب تار من

کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من

در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من

بخت ز خواب بهار دیده غفلت گشود
پرده آب حیات گشت شب تار من

ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من

خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من

کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من

از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستی دیوار من

خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من

رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من

عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله (را) خار من

گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه مردم بس است نسخه اشعار من

گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من

زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۲

پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من

چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟

گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من

گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من

نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من

گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من

مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من

دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من

ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من

چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من

آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۳

شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من

من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من

چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من

سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من

می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من

سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من

کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من

گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من

شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من

ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من

آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۴

روز چگونه شب شود، زلف گشا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین

سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین

هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین

هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین

هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین

هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین

هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین

هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین

گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین

عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین

گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین

خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین

گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
=:=:=: و =:=:=:



غزل شماره ۶۴۴۵

لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او

هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او

مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب او

با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او

از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدن های لب باشد شراب ناب او

این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه محراب او

هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه مهر خموشی می کند گرداب او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۶

من که در فردوس افتادم به نقد از یاد او
بی نیازم از تمنای بهشت آباد او

از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو
بر سر هر کس که افتد سایه شمشاد او

رتبه بیداد او بالاترست از التفات
وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او

آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او

می تواند داد صائب آسمان را خاکمال
هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او







غزل شماره ۶۴۴۷

دیده روشن می شود از خط عنبر یار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او

جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او

کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او

از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او

ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او

بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او

هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۸

بوسه ریزد گاه حرف از لعل شکربار او
جنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار او

پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
بر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار او

دیده خورشید عالمتاب با آن خیرگی
چشم قربانی شود از حیرت دیدار او

جای گل در دیده بلبل نمی گیرد گلاب
تشنه برگردد ز کوثر تشنه دیدار او

می خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او

برنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشر
هر که را افتد نظر بر نرگس بیمار او

هر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدا
بس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار او

گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
در دل دریا ز رشک لعل گوهربار او

گر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شود
نامه سربسته از شیرینی گفتار او

آب می گردد به چشم صورت دیوارها
تا چه با چشم نظربازان کند رخسار او

تا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگی
ریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۴۹

عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او

عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او

از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او

گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان در او

بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او

بعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او

از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او

بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره هر کس به نوبت می کند جولان در او

نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟

چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او

بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه مرجان در او

نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۵۰

آتشین رویی که شد آیینه دل آب ازو
مرکز پرگار حیرت می شود سیماب ازو

نامسلمانی که تسبیح مرا زنار کرد
چون دل قندیل می لرزد دل محراب ازو

گوهری را کز محیط عشق من خوش کرده ام
خاتم جم می شود هر حلقه گرداب ازو

ماه شبگردی کز او ویرانه من روشن است
چاکها در سینه دارد چون کتان مهتاب ازو

گل چه باشد پیش روی لاله رنگش، کز شفق
خون خود را می خورد خورشید عالمتاب ازو

حسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بود
سرمه شد در دیده من پرده های خواب ازو

حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو

از حجاب عشق صائب روی چون خورشید او
رفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۵۱

عشق صیادی است گردون حلقه فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او

تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او

کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او

کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او

جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او

چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او

صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 635 از 718:  « پیشین  1  ...  634  635  636  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA