غزل شماره ۶۵۱۴ بیا که سوخت مرا هجر بی مروت توکباب کرد مرا درد و داغ فرقت توازین زیاده توقف مکن که نزدیک استکه جان من سفری گردد از اقامت توهر آنچه میرود از دیده گر ز دل برودچرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟زم صحبت تو من از عمر کامیاب شدمکنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟رسیده بود به لب جان هجردیده منگرفت دامن جان را امید رجعت توچو گریه باده گره در گلوی شیشه شده استز بس که هست گلوگیر درد فرقت توز حرف سرد ملامتگران نیندیشدسری که گرم شد از باده محبت تودرازتر ز شب هجر، نامه ای بایدکه خامه شرح دهد شوق بی نهایت تومن آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارمکه طی چو نامه شود روزگار فرقت توچو گوی در خم چوگان حادثات افتدسری که دور شود از رکاب دولت توز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچیدوگرنه کیست جدایی کند ز حضرت توزبان ز عهده تقریر برنمی آیداگر خموش بود صائب از شکایت تو
غزل شماره ۶۵۱۵ عنان به طول امل داده ای دریغ از توبه کوچه غلط افتاده ای دریغ از تودلی که هر دو جهان رونمای او نشودبه هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از توچو سرو با همه باری که بسته ای بر دلدلت خوش است که آزاده ای دریغ از توبرای خرده سهلی که می رود بر بادغمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از توفتاده است مکرر ز چشم ما دنیاازین فتاده تو افتاده ای دریغ از توبه محفلی که ادب پا به احتیاط نهدعنان گسسته تر از باده ای دریغ از تودرین چمن که گل از شوق آب می گرددچو آب آینه استاده ای دریغ از تودر امید که هرگز نبسته ای بر خلقبه روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
غزل شماره ۶۵۱۶ ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از توالف به سینه کشد بال جبرئیل از توچه آرزوی شهادت کنم، که سوخته استبه داغ یأس جگرگوشه خلیل از توکیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تومگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنهشده است خشک چو سنگ نشان دلیل از توبه درگه تو بزرگی نمی رسد به کسیکه سنگسار ابابیل گشت فیل از توچرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟که شاهراه نجات است رود نیل از توبرات سینه گرم مرا به داغ نویسبهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از توچو برگهای خزان دیده می تپد بر خاکزبان عقل و پر و بال جبرئیل از توترحم است بر آن ساده دل که چون صائبکند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
غزل شماره ۶۵۱۷ رسید خانه زین عاقبت به کام از توهلال یکشبه اش شد مه تمام از توچه نسبت است به خورشید رنگ روی ترا؟که ریگ بادیه گردید لعل فام از توز نقش پای چه گلدسته ها به سر زده استزمین ساده دل ای سرو خوش خرام از توز من پیام خود ای شهسوار باز مگیرکه تازیانه شوق است هر پیام از تومرا ز تیغ تغافل بس است ایماییمن آن نیم که توقع کنم سلام از تو غزل شماره ۶۵۱۸ زمین نشسته به خاک سیاه از غم توکبودپوش بو آسمان ز ماتم توز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزدچه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافلکه نیست گنج دو عالم بهای یک دم توبه نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آیمگر به عید مبدل شود محرم تودر نشاط و طرب می زنی، نمی دانیکه حلقه در مرگ است قامت خم توبس است در غم دنیا گریستن، تا چندبه شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟چه جای چشم، که هر نوک خار این وادیسزد که گریه کند خون به ابر بی نم توترحمی به سلیمان عقل کن، تا چندبه دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟مدار خود به نصیحت نهاده ای صائبترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
غزل شماره ۶۵۱۹ ز گل فزود مرا خارخار خنده توکه نیست خنده گل در شمار خنده تومرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه استکه نشکند قدح گل خمار خنده توشده است گل عبث از برگ سر به سر ناخنگرهگشایی دلهاست کار خنده توتو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبحکند فلک زر انجم نثار خنده توگشود لب به شکرخنده غنچه تصویرنشد که گل کند از لب بهار خنده تودرآی از درم ای صبح آرزومندانکه سوخت شمع من از انتظار خنده توز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟اگر نه صبح بود شرمسار خنده توکند نسیم گریبان غنچه را صد چاکدهن چگونه شود پرده دار خنده تو؟طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبحز آفتاب بود داغدار خنده توز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟دل دو نیم من از رهگذار خنده تودهان غنچه به لب مهر دارد از شبنمز بس خجل شده در روزگار خنده توبود ز قند مکرر حلاوتش افزونگرفته ایم مکرر عیار خنده توچو شمع صبح همین آرزوست صائب راکه جان خویش نماید نثار خنده تو
غزل شماره ۶۵۲۰ چه دل گشایدم از باغ و بوستان بی تو؟که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی توخبر به آینه می گیرم از نفس هر دمبه زندگی شده ام بس که بدگمان بی توز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزدز بس که در دهنم خشک شد زبان بی توچو تخم سوخته کز خاک برنمی آیدگره شده است مرا حرف در دهان بی توبه پای بوس تو خواهد رسید همچو رکابچنین که رفته ز کف اشک را عنان بی توبیا و صلح ده این دل رمیده را با تنکه بر جناح سفر از لب است جان بی تویکی هزار کنم شور عندلیبان رااگر روم به تماشای گلستان بی توزمین ز پاره دل لاله زار می گردداگر چو غنچه گل واکنم دهان بی توچنان که لاله گرفته است داغ را به میانگرفته داغ مرا در میان چنان بی توبه طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنمچو تیر می جهد از حلقه کمان بی توگریوه هاست ز گرد ملال در راهشاگر به لب نرسد جان ناتوان بی توامان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلوداگر به سایه سروی کنم مکان بی توبه کاروان سبکسیر اشک کوچه دهداگر گشاده شود چشم خونفشان بی توزند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟کز آب خضر فتد آتشم به جان بی توازان لب شکرین همچو نی مرا بنوازکه ناله است مرا مغز استخوان بی توبغل گشاده به شمشیر می دود چون زخمرسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو
غزل شماره ۶۵۲۱ شکفتگی نشود سبز در چمن بی توبه اشک شمع زند غوطه انجمن بی توعنان برق و نسیم خزان و سیل بهارنرفته اند ز دست آنچنان که من بی توز شبنم و چمن بود تازه رو چون گلشده است برگ خزان دیده ای چمن بی توبگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببینکه کاسه کاسه خون می خورد چمن بی توگل حضور وطن بوده است دیدن دوستحضور دل به سفر رفت از وطن بی توز ما توقع پیغام و نامه بی خبری استگره فتاده به سررشته سخن بی توبه چشم شبنم این بوستان گل افتاده استز بس گریسته در عرصه چمن بی توبه می گریختم از هجر تلخ، ازین غافلکه داغ تازه کند باده کهن بی توجدا ز آینه طوطی سخن نمی گویدچگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟
غزل شماره ۶۵۲۲ زبان چو پسته شود سبز در دهن بی توگره چو نقطه شود رشته سخن بی تونفس گسسته چو تیری که از کمان بجهدبرون ز خانه دود شمع انجمن بی توصدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گلچنان به خاک برابر نشد که من بی توبیا و صلح ده این همدمان دیرین راکه همچو روغن و آبند جان و تن بی توتو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گلهزار کاسه خون می خورد چمن بی تودگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟که صبح عید کند جلوه کفن بی توشود ز شیشه خالی خمار می افزونغبار دیده فزاید ز پیرهن بی توکجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی توتو رفته ای به غریبی و از پریشانیشده است شام غریبان مرا وطن بی توتبسم تو بود باغ دلگشای چمنچو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی توبه روی گرم تو ای نوبهار حسن قسمکه شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
غزل شماره ۶۵۲۳ ز من شکیب به قدر دل فگار بجوبه من دلی بنما بعد ازان قرار بجومرا به مرگ ز کوی تو پای رفتن نیستغبار من به سر راه انتظار بجوشکستگی طلبم، از میان اگر بروممرا به سلسله زلف آن نگار بجوگهرفشانی ابر سیاه مشهورستمراد در دل شب ای سیاه کار بجوچو دور من بسر آید ز گردش دورانمرا به حلقه آن چشم پرخمار بجودلی که داشتی ای جان شده است هر جاییدل دگر ز برای تن فگار بجونکرده گریه تمنای بخت سبز مکنبریز دانه خود در زمین، بهار بجوبه امتحان بکش از ریگ روغن بادامدگر مروت ازین اهل روزگار بجوچه ذره بی سرو پا شو درین جهان صائبدگر به حضرت خورشید عشق بار بجو
غزل شماره ۶۵۲۴ چو از تو دیده و دل کامیاب شد هر دومرا ازین چه که عالم خراب شد هر دو؟دو مصرع است دو زلف که از بیاض عارض اوکه بهر مشق جنون انتخاب شد هر دوفغان که جوهر شمشیر یار و موی میانیکی به کشتنم از پیچ و تاب شد هر دومدار دست ز دامان دل که کعبه و دیرز سیل عشق مکرر خراب شد هر دومرا ز دیده و دل بود چشم بیداریبه یک فسانه غفلت به خواب شد هر دودریغ و درد که عصیان ما و طاعت مایکی شمرده به روز حساب شد هر دومکن ملاحظه از مردمان که دیده منتهی چو حلقه چشم رکاب شد هر دوچه طرف بستم ازان روی آتشین صائب؟جز این که چشم و دل من پر آب شد هر دو