غزل شماره ۶۵۳۴ از بس ز خون ما شده گلگون عقیق تودر ساغر سهیل کند خون عقیق تومی برد اگر عقیق ازین پیش تشنگیسازد به عکس، تشنگی افزون عقیق توهر قطره خون من جگر داغدیده ای استتا شد دگر ز خون که گلگون عقیق تو؟یاقوت آبدار شود اشک شمع هادر محفلی که گردد میگون عقیق توخورشید اگر کند عرق خون، ز صلب سنگبیرون نیاورد گهری چون عقیق توموج سراب رشته یاقوت می شودگر پرتو افکند سوی هامون عقیق توشب بیشتر کند دل خونخوار را سیاهدر عهد خط زیاده کند خون عقیق تودایم به خوشدلی گذرانده است روزگاراز خط ندیده است شبیخون عقیق تونقش امید بوسه به وجه حسن نشستتا شد نهفته در خط شبگون عقیق تویک نقش بیش نیست نگین های ساده رادارد هزار نکته موزون عقیق توهر چند فکر صائب ما خون خویش خوردما را نساخت از صله ممنون عقیق تو
غزل شماره ۶۵۳۵ خون لاله لاله می چکد از رنگ آل توگلگونه همند جلال و جمال توافتاده است خال تو از چشم شوختراین نافه پیش پیش دود از غزال توعریان ز آفتاب قیامت نمی کشدخورشید آنچه می کشد از انفعال توعالم ز نقش پای تو گردید لاله زارشد بس که خون بیگنهان پایمال توذوق وصال می گزد از دور پشت دستگرم است بس که صحبت من با خیال توهر چند عارض تو بهشتی است دلگشاصد پرده خوشترست ز عارض خصال تونقاش بر ورق نتواند کشیدنشاز بس که سرکش است قد چون نهال توخواهی حنای پا کن و خواهی نگار دستمن مشت خون خویش نمودم حلال توصائب چنین که طبع تو شد بر سخن سوارخواهد گرفت روی زمین را خیال تو
غزل شماره ۶۵۳۶ نتوان در آب و آینه دیدن مثال توچون مد آه، سایه ندارد نهال توصید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغمن خون خویش را نکنم چون حلال تو؟از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغآن به که نگذرم به دل بی ملال تومور حریص دانه به منزل نمی بردزینسان که می برد دل عشاق خال توچون بوی گل که می شود از برگ بیشتردر پرده بیش فیض رساند جمال تووصل مدام به بود از وصل گاه گاهمستغنی از وصال توام با خیال توشد قامتت نهال ز آب دو چشم منانصاف نیست برنخورم از نهال توگلگونه عذار شود آفتاب راشد خون هر که همچو شفق پایمال توعاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟کز بوی خون خویش کند رم غزال توچون با رخ تو ماه برآید، که آفتابخون از شفق عرق کند از انفعال توصائب شده است تنگ شکرگوش عالمیاز گفتگوی طوطی شیرین مقال تو
غزل شماره ۶۵۳۷ از بس که سرکش است قد چون نهال تودر آب هم نگون ننماید مثال تواز حسن بی مثال کند ناز بر جهانآیینه دلی که پذیرد مثال توهر چند بخت کوته و ایام نارساستنومید نیستم ز امید وصال توچندان که دل فزون شکنی شوختر شویگویا که در شکستن دلهاست بال تودر سینه زعفران شودش ریشه ملالهر کس که بگذرد به دل بی ملال تودایم بود ز خون شفق تازه رو چو صبحناخن به هر دلی که رساند هلال توفردای حشر مایه اشک ندامت استامروز خون هر که نشد پایمال تویارب چه آتشی، که گلاب چکیده شددر شیشه های غنچه گل از انفعال توخورشید آیدش ورق شسته در نظرچشمی که شد فریفته خط و خال تودر جام صبح و در قدح آفتاب نیستخونی که همچو شیر نباشد حلال تودامان خاک پرده دام است سر به سرتا قسمت کمند که گردد غزال توگر دیگران به وصل تو خوشوقت می شوندصائب دلش خوش است به فکر و خیال تو
غزل شماره ۶۵۳۸ ای فتنه سایه پرور سرو روان تومه در کمند کاکل عنبرفشان تواز خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته استبر سرو، کج نگاه کند باغبان توخون خورده شرم تا چمنت را رسانده استرنگ حجاب می چکد از ارغوان توصد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاکخورشید اگر بلند شود در زمان تومردم در آرزوی شبیخون بوسه اییارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!خورشید عمر من به لب بام بوسه زدتا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟شرمت به پاسبان خط آزادگی دهددر پای سرو خواب کند باغبان توننموده خویش را و دل از من ربوده استبسیار نازک است ادای میان توحاجت به خاک کردن دام فریب نیستصائب برون نمی رود از گلستان تو
غزل شماره ۶۵۳۹ تا کرد تیغ غمزه حمایل نگاه توشد سرمه گوشه گیر ز چشم سیاه توما امتحان دشنه الماس کرده ایماز یک سرست با مژه کینه خواه تویادم ز جلوه های قد یار داده ایای کبک خوش خرام سر ما و راه تودر چشم شور حشر نمک کرد انتظاردر پرده تا به چند نشیند نگاه تو؟ای شاخ گل ببال که با این غرور حسنگل کج ندیده است به طرف کلاه توصائب به هوش باش مبادا دل شبیآتش به خرمنی بزند برق آه تو
غزل شماره ۶۵۴۰ ای شاخ گل شکسته طرف کلاه توپیچ و خم بنفشه ز خط سیاه توبوی گل از ادب نکند پای خود درازدر سایه گلی که بود خوابگاه تواز پیچ و تاب حلقه کند نام آفتابخطی که گشت هاله رخسار ماه توخون همچو نافه در جگرش مشک می شودپیچد به هر دلی که خط دل سیاه تودیگر شکسته دل خود را نکرد راستافتاد چشم هر که به طرف کلاه تودر چشم اهل دید، خیابان جنت استهر چاک سینه ای که شود شاهراه توفردا چه خاکهای ندامت به سر کندامروز هر دلی که نشد خاک راه تودل چون جهد ز بند تو بیدادگر، که هستیک حلقه چشم شوخ ز دام نگاه توبا قامت خمیده ازین در کجا رود؟صائب که باخت نقد جوانی به راه تو
غزل شماره ۶۵۴۱ در خون نشست لاله ز چشم سیاه توگل گوشه گیر گشت ز طرف کلاه توهرگز به زیر پای نمی بینی از غروربیچاره عاشقی که شود خاک راه توزلف این چنین ز دست تو گر می کشد عنانخواهد گرفت روی زمین را سپاه توچشم غزال، داغ سیاهی فکنده ای استدر معرض سیاهی چشم سیاه توآگاه نیستی که چه دلها شکسته استمشاطه در شکستن طرف کلاه توهر چند دست و پای زند بسته تر شودهر دل که شد مقید زلف سیاه تواز هاله زود حلقه کند نام ماه راخطی که گشت گرد رخ همچو ماه تواز بیم چشم زخم، ز مژگان آبدارصد تیغ کرده است حمایل نگاه توصد پیرهن عرق کند از شرم، بوی گلاز برگ گل کنند اگر خوابگاه تواز بس که در ربودن دل تیزچنگ بودشد تیر روی ترکش مژگان نگاه تونقش دگر در او نتواند گرفت جایآیینه دلی که شود جلوه گاه تودر خون آهوان حرم کاسه می زنیصائب چگونه امن شود در پناه تو؟
غزل شماره ۶۵۴۲ مپسند پر ز داغ کنم از جفای توآن کیسه ها که دوخته ام بر وفای تودر جبهه ستاره من این فروغ نیستیارب به طالع که شدم مبتلای تو؟طومار شکوه را نکنم طی به حرف و صوتتا همچو زلف سرنگذارم به پای توپیمانه ای که دست تو باشد در آن میانگر زهر قاتل است بنوشم برای توهر چند می کشد ز درازی به روی خاکدست که می رسد به دو زلف رسای تو؟آب خضر ز چشمه سوزن روان شودآید چو در حدیث لب جانفزای توشرم تو گفتم از خط شبرنگ کم شودیک پرده هم فزود ز خط بر حیای توبیگانه پروری چو تو در کاینات نیستبیچاره عاشقی که شود آشنای توشادم به مرگ خود که هلاک تو می شومبا زندگی خوشم که بمیرم برای تودایم به روی دست دعا جلوه می کنیهرگز ندیده است کسی نقش پای توهرگز ز ناز اگر چه به دنبال ننگریافتاده اند هر دو جهان در قفای توبسیار در لطافت دل سعی می کنیاز پرده دل است همانا قبای توبیگانه وار می نگری در مثال خویشمن چون کنم به این دل دیرآشنای تو؟فارغ بود ز جلوه رنگین نوبهارهر کس که چید گل ز خزان حنای توخط هم دمید و گوش نکردی به حرف منداد مرا مگر ز تو گیرد خدای توگر بشنوی ازو دو سه حرفی چه می شود؟صائب چها شنید ز مردم برای تو
غزل شماره ۶۵۴۳ کردم اگر چه هر دو جهان رونمای تواز بی بضاعتی خجلم از لقای توآید به حال خود ز تماشای آفتابشد چشم هر که خیره ز نور و صفای توصد پرده است بیش ز ظلمت حجاب نورنتوان ز شرم کرد نظر بر لقای تواشکش چو آب آینه بر جای خشک ماندچشمی که دید در رخ حیرت فزای تواز دامن تو دست ندارم به سرکشیتا همچو زلف سرنگذارم به پای توچون روی ماه مصر ز سیلی شود کبودگر برگ گل کنند عزیزان قبای تواز دورباش ناز تو، از سرگذشتگانجز کاکل تو نیست کسی در قفای وچون برخورم ز دیدن رویت، که می شودطبل رحیل هوش من آواز پای توبر خویشتن ببال که در قلزم وجودهمچون حباب نیست سری بی هوای تواز نکهت دو روزه گل بی نیاز کردما را گل همیشه بهار حنای توافغان که کرد دست من موشکاف راچون شانه خشک، حیرت زلف رسای توانصاف نیست راندنش از آستان خویشصائب که ساخت نقد دل و دین فدای تو