انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 646 از 718:  « پیشین  1  ...  645  646  647  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۵۴

چشمی که فتاد بر لقای تو
شد مشرق گوهر از صفای تو

هر روز هزار باد می میرد
هر کس که نمرد از برای تو

جان داد به خضر چشمه حیوان
از غیرت لعل جانفزای تو

می شد چو شکوفه مغزها رقصان
می داشت بهار اگر هوای تو

پیوسته به آب خضر شد جویش
جان داد کسی که زیر پای تو

بر خاک چو برگ لاله می ریزد
خونی که نمی شود حنای تو

می کرد هزار باغبان در خاک
گل را می بود اگر وفای تو

می داشت بصیرتی اگر رضوان
می داد بهشت رونمای تو

صیاد ترا چو آهوی مشکین
بوی تو بس است رهنمای تو

پای اندازی است اطلس گردون
در رهگذر برهنه پای تو

آیینه به آب چشم درماند
بی پرده اگر شود لقای تو

شمشیر برهنه می شود در دل
آبی که خورند بی رضای تو

اکسیر حیات جاودان دارد
چشم صائب ز خاک پای تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۵۵

خامش گویا بود چشم سخنگوی تو
نقطه بسم الله است خال بر ابروی تو

خال سیه فام تو مرکز وحدت بود
دایره کثرت است سلسله موی تو

نعل در آتش نهد بر ورق برگ گل
شبنم آسوده را شوق گل روی تو

پنجه مرجان کند شانه شمشاد را
از دل خون گشتگان سلسله موی تو

عطسه پریشان کند مغز غزالان چین
گر به ختا بگذرد نکهت گیسوی تو

پرده گوش مرا چون ورق لاله کرد
از سخن آتشین لعل سخنگوی تو

گر نبرد شمع پیش پرتو رخساره ات
شانه کند راه گم در خم گیسوی تو

پرده بیگانگی چند بود در میان؟
سوختم، از جیب گل چند کشم بوی تو؟

تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هست
قبله صائب بود گوشه ابروی تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
=:=:=: ه =:=:=:



غزل شماره ۶۵۵۶

بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماه
خط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاه

گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه

از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه

وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!

بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه

تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه

بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه

هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه

دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه

در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۵۷

نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه

از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه

می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه

زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه

سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۵۸

می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاه
می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه

نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه

چهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه

چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه

هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه

غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه

پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه

از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه

دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه

گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه

می شود چون چهره خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه

می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه

تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه

گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه

چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۵۹

حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه

از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه

شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه

چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه

برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه

کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه

تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟

از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه

همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه

کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟

پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه

دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟

لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه

دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه

می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۰

چون به یاد شرم می افتم در اثنای نگاه
می زند غیرت ز مژگان تیشه بر پای نگاه

تخته مشق خط شبرنگ یارب چون شود
صفحه رویی که می ماند بر او جای نگاه

حسرت جاوید را حیرت تلافی می کند
برنمی آید به یک دیدن تمنای نگاه

همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر می شود
بیش شد سامان حسن او ز یغمای نگاه

اشک شبنم بوی گل را مانع پرواز نیست
گریه نتواند نهادن بند بر پای نگاه

این چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
می کنند از شوق سبقت بر هم اجزای گناه

گر چه چشمش را ز بیماری دماغ ناز نیست
بر سر کارست دایم کارفرمای نگاه

از نگاه ما که در باغ تجلی محرم است
رومگردان ای بهشت عالم آرای نگاه

داغش از چشم غزالان می شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سودای نگاه

تا به گرد گلشن رخسار او گردیده است
سر چو مژگان می نهم هر لحظه بر پای نگاه

شرم در بیرون در چون حلقه می پیچد به خود
در حریم حسن او صائب ز غوغای نگاه

این جواب آن غزل صائب که می گوید رهی
چون پری از دیده غایب شد در اثنای نگاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۱

از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواه
زینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواه

آبرو چون جمع شد دریای گوهر می شود
حفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواه

نیش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواه

صورت دیباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواه

مردم افتاده را استادگان گیرند دست
سرفرازی را به غیر از عالم بالا مخواه

دل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواس
از خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۲

از سر عشاق در زیر فلک سامان مخواه
اختیار از گوی عاجز در خم چوگان مخواه

از جهان بی وفا با تلخرویی صلح کن
نقش یوسف بر درو دیوار این زندان مخواه

صددرستی شیشه گر را در شکست شیشه هست
گر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواه

مرگ بی منت گواراتر ز آب زندگی است
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه

خانه آباد پیش پای سیل افتاده است
خاطر معمور جز در خانه ویران مخواه

جز جواب خشک، موجی نیست در بحر سراب
مد احسان زینهار از دفتر دوران مخواه

نیست بحر نعمت بی خواهش حق را کنار
چون صدف گر لب گشایی هیچ جز دندان مخواه

شرم دار از حق، مبر صائب نیاز خود به خلق
بر سر خوان سلیمان دانه از موران مخواه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۳

تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاه
عالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاه

چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاه

شد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیل
روی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاه

روشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهن
مصر اگر بر دیده یوسف ز زندان شد سیاه

تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
روی ماه از منت خورشید تابان شد سیاه

رومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شد
روی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاه

دیده ای کز سیرچشمی سرمه بینش نیافت
همچو میل آتشین از مد احسان شد سیاه

گوشه چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشد
گرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاه

صبر کن بر تیره بختی ها که طفل شیر را
نعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاه

درنگیرد صحبت آیینه با آب روان
بر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاه

جلوه لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشت
گر چه از مشق جنون من بیابان شد سیاه

از گشودن روز محشر را سیه سازد چو شب
بس که صائب نامه عمرم ز عصیان شد سیاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 646 از 718:  « پیشین  1  ...  645  646  647  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA