غزل شماره ۶۵۶۴ تا مه روی تو پرتو بر جهان انداختهپیش هر ویرانه گنج شایگان انداختهپنجه زورآوران فکر را اندیشه اتبر زمین عجز چون برگ خزان انداختهگوهر شهوار را در عهد شکرخند تواز دهن بیرون صدف چون استخوان انداختهخط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کردمنشیان را چون قلم شق در بنان انداختهچون کف خونین به خاک راه خون لعل رااز دهن در دور یاقوت تو کان انداختهصبح خیزان قیامت را نگاه گرم تودر غلط از فتنه آخر زمان انداختهاشتیاق حلقه گوش تو در صلب صدفدر گهرها پیچ و تاب ریسمان انداختهکودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیستتا الف گفته است، ناوک بر نشان انداختهاز دل صحرایی خود چشم تا پوشیده امخویشتن را در فضای لامکان انداختهمن کیم صائب که خلاق سخن در این مقامکلک معنی آفرین را از بنان انداخته
غزل شماره ۶۵۶۵ لعل او را بین به دلها بی حجاب آویختهگر ندیدی اخگری را در کباب آویختهچون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دستدیده حیران در آن بند نقاب آویختهخط مشکین گرد رخسار جهان افروز اومجرمی چندند در روز حساب آویختهچون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویختهشوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجابذره ما در فروغ آفتاب آویختههیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیعقطره از دریا به دامان سحاب آویختهساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اندتشنه ای چندند در موج سراب آویختهاز خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاستپرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته
غزل شماره ۶۵۶۶ یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار دهچشم بینا، جان آگاه و دل بیدار دههر سر موی حواس من به راهی می روداین پریشان سیر را در بزم وحدت بار دهدر دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروزخانه تن را چراغی از دل بیدار دهمدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده امسرخطی از نو به این مجنون بی پرگار دهنشأه پا در رکاب می ندارد اعتبارمستی دنباله داری همچو چشم یار دهدر لباس تن پرستی پایکوبی مشکل استدامن جان را رهایی زین ته دیوار دهقسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشقعام کن این لطف را، بخشی به این افگار دهبرنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دارقوت بازوی توفیقی مرا در کار دهپیچ و تاب بی قراری رشته صد گوهرستگنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار دهچار دیوار عناصر نیست میدان سماعرخصت جولان مرا در عالم انوار دهچند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار دهمدتی گفتار بی کردار کردی مرحمتروزگاری هم به من کردار بی گفتار دهچند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار دهشیوه ارباب همت نیست جود ناتمامرخصت دیدار دادی، طاقت دیدار دهکار را بی کارفرما پیش بردن مشکل استکارفرمایی به من از غیرت همکار دهسینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ایصددهن در ناله کردن همچو موسیقار دهبیش ازین مپسند صائب را به زندان خرداز بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
غزل شماره ۶۵۶۷ صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز دهعیشهای شب پریشان گشته را آواز دههیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگترچنگ را بگذار، قانون محبت ساز دهجام را لبریزتر از دیده عشاق کناز صف دریاکشان آنگه مرا آواز دهمرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفسشاهباز لامکان را شهپر پرواز دهتیره منشین در حریم میکشان چون زاهدانپیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز دهموجه دریای رحمت کار خود را می کنداختیار دل به آن زلف کمندانداز دهسرمپیچ از بی دلی زنهار از زخم زبانبوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز دهکوری بی منت از چشم به منت خوشترستگر توانی بوی پیراهن به یوسف باز دهقابل احسان نمی باشند کافرنعمتاناز قفس نالندگان را رخصت پرواز دهخنده های بی غمی در کوهساران مفت نیستهمچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز دهشبنم از روشندلی آیینه خورشید شدای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز دهناله حاضر جواب کوهکن استاده استدل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز دهچون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمامروشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
غزل شماره ۶۵۶۸ این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟کز تماشایش فلک یک دیده حیران شدهمی شود خورشید تابان را گلاب پیرهنهر که را دل آب چون شبنم درین بستان شدهمی دود گوی سعادت در رکاب دولتشقامت هر کس ز بار درد چون چوگان شدهشکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی استسیل در کهسار از سختی سبک جولان شدهمی برد دل بس که شیرین کاری فرهاد منخانه آیینه بر شیرین لبان زندان شدهگرد خواری پیش خیز کاروان عزت استحسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شدهروزن خورشید را کرده است دود دل سیاهبس که دل بر آتش رخسار او بریان شدهاز شکوه خود سبک کرده است کوه قاف راهر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شدهچرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفااز خلال آسوده است آن کس که بی دندان شدهمی تواند شهپر اقبال چون شاهین گشودپیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شدهدر دل صافم غبار کینه نتوان یافتنمهره گل در محیطم گوهر غلطان شدهماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته استتا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شدهگشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهرخانه من چون صدف معمور ازین باران شدههر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راهچون سکندر ناامید از چشمه حیوان شدهاز کمان آسمان صائب گشاد دل مجوخنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
غزل شماره ۶۵۶۹ نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمدهاین لطافت نیست در باد بهاران، یوسف استدر لباس بوی پیراهن به کنعان آمدهاینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهارشهسوار ماست پنداری به جولان آمدهجلوه بال پریزادان کند موج سرابزین سلیمانی که در صحرای امکان آمدههر سر خاری زبان شکرپردازی شده استمحمل لیلی همانا در بیابان آمدهمی برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهاردر لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمدهاز حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهارلاله و گل را چراغ زیر دامان آمدهمی تواند کاسه بر فرق نظربازان شکستهر که چون نرگس درین گلزار حیران آمدهاز چراغ دولت بیدار گل برخورده استدر دل شب هر که چون شبنم به بستان آمدهخواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرامبلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
غزل شماره ۶۵۷۰ عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایدهدر زمین شور تخم انداختم بی فایدهچون جرس از ناله بیهوده در این کاروانخویشتن را از زبان انداختم بی فایدهبود وصل کعبه مقصود در بی توشگیمن به فکر زاد، موسم باختم بی فایدهبود در بی خانمانی عشرت روی زمینمن ز آب و گل عمارت ساختم بی فایدههیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبستسالها آیینه را پرداختم بی فایدهاز سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موجلنگر تمکین خود را باختم بی فایدهدر خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوهمن ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایدهبود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روامن به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایدهبا وجود بی بری، در حلقه آزادگانگردن دعوی چو سرو افراختم بی فایدهچون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شودمن چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
غزل شماره ۶۵۷۱ در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایدهچون گل از جمعیت خود سوختم بی فایدهکیمیای رستگاری بود در دست تهیمن ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایدهگشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیابمن درین محفل ادب آموختم بی فایدهگوهر مقصود در گنجینه دل فرش بودمن درین دریا نفس را سوختم بی فایدهنیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور رامن درین دریا شنا آموختم بی فایدهساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هستمن دماغ از علم رسمی سوختم بی فایدهنیست رقت در دل سر در هوایان یک شرردر حضور شمع خود را سوختم بی فایدهاز جواهر سرمه من دیده ای بینا نشددر ره کوران چراغ افروختم بی فایدهنیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثرسوزن خود را به عیسی دوختم بی فایدهاین جواب آن غزل صائب که می گوید حکیمعمرها علم و ادب آموختم بی فایده
غزل شماره ۶۵۷۲ بی توام در دل شراب ناب می گردد گرهدر زمین تشنه من آب می گردد گرهقطره آبی که دریا را فرامش می کنددر صدف چون گوهر سیراب می گردد گرهکار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدنسیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گرهره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده استچون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گرهچون صدف از منت خشک سحاب نوبهاردر گلوی تشنه من آب می گردد گرهاز هجوم اشک در چشم نگردد مردمکآسیای من ز زور آب می گردد گرهدر گشاد طره شبهای بی پایان منپنجه خورشید عالمتاب می گردد گرهحسن بی پروای او آتش عنان افتاده استورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گرهتنگی آغوش مانع نیست از جولان ترادر کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه امبا همه بی طاقتی سیماب می گردد گرهکرد ترک عشق مشکل کار آسان مرااز رهایی رشته پرتاب می گردد گرهبس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی اوهمچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره
غزل شماره ۶۵۷۳ در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گرهکاروان در راههای تنگ می گردد گرهنیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ رادر سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب راشکوه هم در سینه های تنگ می گردد گرهبعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورمدر گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گرهدر بیابانی که من چون گردباد افتاده امراه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گرهنعره از مستان تراوش می کند بی اختیارنغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیردر دهان حرف من دلتنگ می گردد گرهلنگر طاقت حریف خرده اسرار نیستاین شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بودگردرویش زان خط شبرنگ می گردد گرهاز دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل استنقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گرهمرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل استفکر صائب در زمین تنگ می گردد گره