غزل شماره ۶۵۷۴ در دل من رشته آمال می گردد گرهزلف در این تنگنا چون خال می گردد گرهنطق من در وقت عرض حال می گردد گرهحال چون آمد زبان قال می گردد گرهگرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن استدر حضور شمع ما را بال می گردد گرهصحبت افسردگان افسردگی می آورداشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گرهآتشین تبخال باشد حاصل موج سرابدر دل آخر رشته آمال می گردد گرهبستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دستگفتگو کم در زبان لال می گردد گرهخرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اشدر دل هر کس که حرص مال می گردد گرهاز تأمل می شود کوتاه راه دور عشقراهرو اینجا ز استعجال می گردد گرهرزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیستآب من پیوسته در غربال می گردد گرههست هر کس را که باغ دلگشایی در نظردر پس زانو چو اهل حال می گردد گرهرنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راهگر عرق بر چهره های آل می گردد گرهمهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم راتب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟عقده مشکل حریف ناخن الماس نیستآرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟ناله من هر کجا طومار خونین وا کندبلبلان را سر به زیر بال می گردد گرههمچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشمرشته بی قید را دنبال می گردد گرهبر لب آتش بیان صائب از دلبستگیگفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
غزل شماره ۶۵۷۵ در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گرهسرو موزون از درختان بیشتر دارد گرهدر گلستان جهان هر لاله رخساری که هستاز غم عشق تو آهی در جگر دارد گرهدر گرفتاری حلاوت های عالم مضمرستنی به هر بندی جدا تنگ شکر دارد گرهبس که می پیچم دل شبها به یاد زلف اوهر رگم از رشته تب بیشتر دارد گرهاز دو ناخن گر گره وا می شود، چون از صدفبر جبین خویشتن دایم گهر دارد گره؟آه سردی از لب هر کس که می گردد بلندآفتابی در ته دل چون سحر دارد گرهرشته نگسسته باشد بی گره، چون اشک مننگسلد هر چند از هم بیشتر دارد گره؟نیست جای پرفشانی تنگنای آسمانورنه دل در سینه چندین بال و پر دارد گرهتا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنمدر گشاد کارها دست دگر دارد گرهچون گشاید کار من زان در که دربانش ز منعاز دم عقرب بر ابرو بیشتر دارد گرهاز سبک مغزی به فرقش تیغ می بارد مدامبر جبین خویش هر کس چون سپر دارد گرهیک گره افزون نباشد رشته زنار راسبحه تزویر از صد رهگذر دارد گرهریخت چون برگ خزان از عقده دل ناخنمحرف پوچ است این که از ناخن خطر دارد گرهدر تلاش رشته کار من بی دست و پابا همه بی دست و پایی بال و پر دارد گرهقرب حق در قبض بیش از بسط عارف را بودبا گهر در رشته پیوند دگر دارد گرهعقده زود از جبهه اهل کرم وا می شوداز حباب پوچ دریای گهر دارد گرهنیست ممکن سربرآرد از گریبان گهررشته از کوتاه بینی تا به سر دارد گرهنیست صائب دلخراشی کار اشک صافدلورنه در هر قطره ای صد نیشتر دارد گره
غزل شماره ۶۵۷۶ رحم کردن بر ستمکاران، ستم بر عالمی استپنبه بر داغ پلنگ خشمگین بیجا منهدست خالی بر دل محتاج می باشد گرانچون نداری خرده زر، دست بر دلها منهقدسی را مکن صائب اسیر آب و گلشرم کن، بار خران بر گردن عیسی منهبا وجود بی بری در هیچ محفل پا منهبرنداری باری از دل، بار بر دلها منهشمع از گردن فرازی سر به جای پا نهادترک کن گردنکشی، سر را به جای پا منهحیرت و آسودگی را فرق کن از یکدگرتهمت غفلت به چشم دوربین ما منهمانع سیل سبک جولان نگردد کوچه بندعاشقان را آستین بر چشم خونپالا منهگر نمی خواهی شود پامال حسن خدمتتوقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منهنام هر کس در خور سنگ نشان گردد بلندپشت آسایش به کوه قاف ای عنقا منهدر نیام تنگ نتواند دو تیغ آسوده شدبرنیایی تا ز خود در خلوت ما پا منه
غزل شماره ۶۵۷۷ بی تأمل بر بساط پاکبازان پا منهتا نشویی دست از جان پای در دریا منهقسمت صیاد از صید حرم دل خوردن استامن می خواهی، ز حد خویش بیرون پا منهچون نداری ترجمانی همچو عیسی در کنارمهر خاموشی چو مریم بر لب گویا منهگوشه گیری در میان خلق تنها بودن استبر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منهبر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیستبرنداری باری از دل، بار بر دلها منهچاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرابی عصا زنهار در صحرای امکان پا منهگوشه گیر از خلق چون آیینه ات بی زنگ شدخرمن خود را چو کردی پاک در صحرا منهآه سرد ناامیدی می کند کار خزانچوب منع ای باغبان در پیش راه ما منهمی شود بر زود سیریها گواه پا بجاوقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منهبالش خار است سر از خواب چون سنگین شودزیر سر چون تن پرستان بالش خارا منهشهپر پروانه نتواند نقاب شمع شدپرده بر رخسار خود ای آتشین سیما منهنسخه داغی به دست آر از دل پرشور مادل به داغ بی نمک چون لاله حمرا منهاز تواضع های رسمی می کنندت سنگسارتا میسر می شود از خانه بیرون پا منهدیده را از خون دل مگذار صائب بی نصیبآنچه می باید به ساغر ریخت در مینا منه
غزل شماره ۶۵۷۸ بر دل ارباب حاجت دست خود بی زر منهآستین خشک را بر دیده های تر منهدولت ده روزه دنیا بود نقشی بر آبدل به نقش موج در دریای بی لنگر منهچشم بر راه تو دارد از نگین دان تاج زردل به زندان صدف زنهار چون گوهر منهبستر آرام رهرو دامن منزل بودتا نگیری دامن منزل به بالین سر منهجز در دل نیست امید گشاد از هیچ درتا در دل می توان زد دست بر هر در منهتا در آتش می توان بودن، مکن یاد بهشتهست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منهنقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلانبر زمین پیش خسیسان چهره چون زر منهتا نسازی قطره خود را درین دریا گهردست خود را چون صدف بر روی یکدیگر منهمی به روی تازه رویان نشأه دیگر دهددر بهاران صائب از کف شیشه و ساغر منه
غزل شماره ۶۵۷۹ دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منهچون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منهام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلنددست خود بر روی هم ای آهنین بازو منهبستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای استجز به خاک ای زاده خاک سیه پهلو منهجوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیستبندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منهبرنمی دارد شراکت، حسن یکتا آمده استچشم بگشا نام لیلی را به هر آهو منهبلبلان را دل به دست آور به شکرخنده ایاز خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منهپاس وقت صحبت نازک خیالان را بداربی طلب در خلوت ارباب معنی رو بنهنبض جان را نیست جز دست مسیحا محرمیشانه ای غیر از دل صدچاک بر گیسو منهشیرمردان را کمی صائب فزونی جسته اندرتبه خود را برابر با سگ آن کو منه
غزل شماره ۶۵۸۰ از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوهاز هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوهبس که از فریاد من در سینه اش پیچیده دردبا فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوهعقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشیزیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوهچرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کردورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوهبر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده استورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوهچهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیستاز شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوهپیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاهورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوهپیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشتاین زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوهاز شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبکگر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوهبی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلمدر مقام بردباری تیغ در چنگ است کوهبی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیستگر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوهبادبان عیش را چون ابر برگردون رساناز فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوهنیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشقگر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
غزل شماره ۶۵۸۱ تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوهدست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوهپای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغداغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوهخازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار رازین سبب باشند روشن گوهران جویای کوههر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیستخنده مستانه کبک است از بالای کوهمی شود شیرازه دل عارف آگاه رااز تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوهپیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاهزین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوهنیست از درد طلب آسودگی اوتاد رابر سر آتش بود از لاله زان روپای کوهاز لب لعل تو هر خونی که پنهان می خوردمی کند از لاله گل هر سال از سیمای کوهروزی ثابت قدم از عالم بالا رسدمی شود ابر بهاران بوستان پیرای کوهگرد کلفت از دل من هم گرانی می برداز سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوهپای پیچیده است در دامان تسلیم و رضابر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
غزل شماره ۶۵۸۲ صباحت آب در گلزارش از جوی گهربستهنزاکت رشته جان را بر آن موی کمر بستهسری از کوچه هر رگ برآورده است مژگانشز شوخی تهمت خون بر زبان نیشتر بستهپریشانان همه جمعند و آن نازک میان حاضرکه غیر از زلف، دیگر طرف ازان طرف کمربسته؟نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟که چون بادام آوردند در باغم نظربستهبرآورده است از دل جوش چندین عقده مشکلما کمربسته گمان ساده لوحان این کهنفس از سینه مجروح چون زخمی برون آیدکه آب چشمه پیکان سپهرم در جگر بستههمانا دل شکست از من درین دریا حبابی راکه چندین صف کمر در کشتنم موج خطر بسته
غزل شماره ۶۵۸۳ به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهستهبرآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهستهفریب روی آتشناک او خوردم، ندانستمکه خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهستهز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتمگران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهستهکباب نازک دل آتش هموار می خواهدبرافکن از عذار خود نقاب آهسته آهستهمکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارتکه سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهستهجدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهرکه گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهستهسرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارشدل بی عشق می گردد خراب آهسته آهستهبه نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کنکه می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهستهمشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشدکه سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهستهبه این خرسندم از نسیان روزافزون پیری هاکه از دل می برد یاد شباب آهسته آهستهخط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطرکه گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائبشکست این کشتی از موج سراب آهسته آهستهنبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائبگره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته