غزل شماره ۶۵۸۴ به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهستهز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهستهبه مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرقگذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهستهبه همواری بلندی جو که تیغ کوه را آردبه زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهستهز تدبیر جنون پخته کار عقل می آیدکه مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهستهمشو از زیردست خویش ایمن در زبردستیکه خون شیشه را نوشید جام آهسته آهستهخیال نازک آخر می فروزد چهره شهرتمه نو می شود ماه تمام آهسته آهستهدلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستمکه پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهستهبه شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شوکه خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهستهاگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شدکشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهستهاگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائبز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
غزل شماره ۶۵۸۵ به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهستهبلی کم زور می گردد کمان آهسته آهستهز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادمبه من مایل شد آن سرو روان آهسته آهستهازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کنبه حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهستههمین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطقکه مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهستهبه کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردنببر پیوند از خلق جهان آهسته آهستهز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس منز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهستهدل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماندهوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهستهبه مویی می توان از چرب نرمی برد گویی راچه دلها برد آن نازک میان آهسته آهستهحریف دلبران شهر قزوین نیستی صائببکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
غزل شماره ۶۵۸۶ نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتادهکه گوهرها برون از مخزن اسرار افتادهکدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتادهبه چین عاریت دامان استغنا نیالایدز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتادهنگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان رامتاع یوسفی در هر سر بازار افتادهبه آب روی خود در منتهای عمر می لرزمبه دست رعشه دارم ساغر سرشار افتادهمجو در سایه بال هما امنیت خاطرکه این گنج گهر در سایه دیوار افتادهکه می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟سر منصور از خامی به پای دار افتادهفلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم منسپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتادهنشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابمز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتادهبود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربینوگرنه رشته تسبیح از زنار افتادهزند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارماگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتادهکدامین سروبالا را خدایا در نظر داردکه مهر عالم آرا را ز سر دستار افتادهازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارمکه رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
غزل شماره ۶۵۸۷ مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتادهکه از بی روغنی ها در چراغم آتش افتادهنهان در پرده تزویر دارد درد ناکامیبه ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتادهنگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟سروکار خدنگم با کمان پرکش افتادهمرو از ره به حسن باده لعلی که این گلگونبه ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتادهبه مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالمکه از بیداد شیران در نیستان آتش افتادهمرا در بی قراری چون فلک معذور می داردنگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتادهنیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائبز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
غزل شماره ۶۵۸۸ مگر در باغ راه جلوه جانانه افتاده؟که از مستی ز دست شاخ گل پیمانه افتادهز آبادی نظر بر سنگ طفلان است مجنون راوگرنه گنجها در گوشه ویرانه افتادهدر آن محفل که می سوزم چو شمع از داغ ناکامیمکرر آتش از پروانه در پروانه افتادهنمی گردد ز جولان سختی ره سیل را مانععبث سنگ ملامت در پی دیوانه افتادهدرین دریای گوهر آن حباب سست بنیادمکه سیلابم به منزل از هوای خانه افتادهز فیض خاکساری رزق من بی خواست می آیدکه سیراب است هر خشتی که در میخانه افتادهزنم بر قلب لشکر چون علم خود را به تنهاییبه این بی دست و پایی همتم مردانه افتادهبه چشمم آب می گردد چو خورشید از قدح امشبز رخسار که یارب عکس در پیمانه افتاده؟ندارم یک نفس آرام در یک جا ز شوق اوسپند بی قرار من در آتشخانه افتادهبه قدر آنچه آن حسن غریب است آشنا با دلنگاه آشنا در چشم او بیگانه افتادهنبندد بر زمین چون نقش صائب ناله زارم؟که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده
غزل شماره ۶۵۸۹ شنیدم آه گرمی با تو گستاخانه سرکردهبه جسم نازکت بیماری چشمت اثر کردهگل رخسارت از دلسوزی تب آتشین گشتهملاقات لبت تبخاله را تنگ شکر کردهخمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردیسر بی مهریت را آشنای دردسر کردهرگ دست ترا کز رشته جان است نازکترطبیب بی مروت بوسه گاه نیشتر کردهبه امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازدمسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کردهترا صائب اگر پای عیادت هست خوش باشدکه ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
غزل شماره ۶۵۹۰ که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیدهمهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیدهکه نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیدهخموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان راز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیدهکمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشدکز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیدهبه آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستنکه سرسبزست دایم سرو از دامان برچیدهمکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانیکه فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیدهاگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گرددنگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیدهنگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزلحنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیدهبه موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانیکه بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
غزل شماره ۶۵۹۱ می دهد عشق به شمشیر صلا بسم اللهتازه کن جانی ازین آب بقا بسم اللهای که موقوف رفیقان موافق بودیمی رود بوی گل و باد صبا بسم اللهز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروزگر نرفته است به گل پای ترا بسم اللهچند گویید درین راه خطر بسیارست؟این ره پرخطرست و سرما بسم اللهدست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی استگوی توفیق ز میدان بربا بسم اللهبی گنه کشتن من بر تو اگر هست گراندارم اقرار به تقصیر و خطا بسم اللهسبب کشتن عشاق اگر بیگنهی استابتدا کن ز من بی سر و پا بسم اللهمن نه آنم که به تیغ از تو بگردانم رویامتحان کن به دو صد زخم مرا بسم اللهگر تمنای تماشای قیامت داریبگذر بر سر خاک شهدا بسم اللهوعده صحبت بی پرده به دیر انجامیددو سه جامی بکش از شرم برآ بسم اللهروز را می گذراندی که برون آید خطخط برآمد، ز در لطف درآ بسم اللهوعده جلوه به فردای قیامت دادیشد قیامت، قد رعنا بنما بسم اللهچشم بد دور ازان زلف دلاویز که هستاز دو سو مصحف رخسار ترا بسم اللهگر سر صحبت یاران موافق داریمنم و فکر و خیال تو، بیا بسم اللههمچو منصور اگر فکر کناری داریدار آغوش گشاده است درآ بسم اللهبازگشت تو اگر بود به پیری موقوفصبح شد، می گذرد وقت دعا بسم اللهگر چو منصور ترا داعیه سربازی استایستاده است بپا دار فنا بسم اللهبود موقوف به پل گر گذر از عالم آبقدت از بار گنه گشت دوتا بسم اللهچون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگاناز میان گوی سعادت بربا بسم اللهصیقلی نیست به از قامت خم پیران راخواهی آیینه اگر داد جلا بسم اللهباز کرده است در مخزن گوهر صائبمی خری گر گهر بیش بها بسم الله
غزل شماره ۶۵۹۲ خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواهنفس سرد ز کام و دهن شیر مخواهناخن عقده گشایی ز گره چشم مدارفتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواههست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگحل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواهحرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیشهیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواهطلب عافیت از عالم پرشور مکننکهت ناف غزال از دهن شیر مخواهدیده شور بود لازم شیرینی رزقباش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواهسپر انداختن اینجا زره داودی استنصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواهنیست در دیده حیرت زدگان نقش دوییغیر یک صورت از آیینه تصویر مخواههمت پیر برد کار جوان را از پیشبی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواهجای شکرست چو شد قبض مبدل با بسطخونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواهدامن دولت جاوید نگه داشتنی استخط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواهچه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواهرحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجوغیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواهمرشدی نیست به از ترک علایق صائباز جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
غزل شماره ۶۵۹۳ سرو من طرح نو انداخته ای یعنی چه؟جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟تو که از شرم به مشاطه نمی پردازییک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگزخانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟شیر در بیشه خشم تو جگر می بازدرنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاریعلم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟تشنه خون منی همچو صراحی در دلدست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟تیر بر سینه اهل نظر انداخته ایبعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطنباز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟