انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 649 از 718:  « پیشین  1  ...  648  649  650  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۴

به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته

به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته

به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته

ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته

مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته

خیال نازک آخر می فروزد چهره شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته

دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته

به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته

اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته

اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۵

به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته

ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته

ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته

همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته

به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته

ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته

دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته

به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته

حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۶

نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده

کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده

به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده

نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده

به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده

مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده

که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده

فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده

نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده

بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده

زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده

کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده

ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۷

مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتاده
که از بی روغنی ها در چراغم آتش افتاده

نهان در پرده تزویر دارد درد ناکامی
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده

نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده

مرو از ره به حسن باده لعلی که این گلگون
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده

به مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالم
که از بیداد شیران در نیستان آتش افتاده

مرا در بی قراری چون فلک معذور می دارد
نگاه هرکه بر رخساره آن مهوش افتاده

نیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۸

مگر در باغ راه جلوه جانانه افتاده؟
که از مستی ز دست شاخ گل پیمانه افتاده

ز آبادی نظر بر سنگ طفلان است مجنون را
وگرنه گنجها در گوشه ویرانه افتاده

در آن محفل که می سوزم چو شمع از داغ ناکامی
مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده

نمی گردد ز جولان سختی ره سیل را مانع
عبث سنگ ملامت در پی دیوانه افتاده

درین دریای گوهر آن حباب سست بنیادم
که سیلابم به منزل از هوای خانه افتاده

ز فیض خاکساری رزق من بی خواست می آید
که سیراب است هر خشتی که در میخانه افتاده

زنم بر قلب لشکر چون علم خود را به تنهایی
به این بی دست و پایی همتم مردانه افتاده

به چشمم آب می گردد چو خورشید از قدح امشب
ز رخسار که یارب عکس در پیمانه افتاده؟

ندارم یک نفس آرام در یک جا ز شوق او
سپند بی قرار من در آتشخانه افتاده

به قدر آنچه آن حسن غریب است آشنا با دل
نگاه آشنا در چشم او بیگانه افتاده

نبندد بر زمین چون نقش صائب ناله زارم؟
که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۸۹

شنیدم آه گرمی با تو گستاخانه سرکرده
به جسم نازکت بیماری چشمت اثر کرده

گل رخسارت از دلسوزی تب آتشین گشته
ملاقات لبت تبخاله را تنگ شکر کرده

خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنای دردسر کرده

رگ دست ترا کز رشته جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیشتر کرده

به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده

ترا صائب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۰

که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده

مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده

خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده

کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده

به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده

مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده

اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده

نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده

به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۱

می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله

ای که موقوف رفیقان موافق بودی
می رود بوی گل و باد صبا بسم الله

ز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پای ترا بسم الله

چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرما بسم الله

دست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی است
گوی توفیق ز میدان بربا بسم الله

بی گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله

سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز من بی سر و پا بسم الله

من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله

گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله

وعده صحبت بی پرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله

روز را می گذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله

وعده جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قد رعنا بنما بسم الله

چشم بد دور ازان زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله

گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا بسم الله

همچو منصور اگر فکر کناری داری
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله

بازگشت تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، می گذرد وقت دعا بسم الله

گر چو منصور ترا داعیه سربازی است
ایستاده است بپا دار فنا بسم الله

بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله

چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میان گوی سعادت بربا بسم الله

صیقلی نیست به از قامت خم پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله

باز کرده است در مخزن گوهر صائب
می خری گر گهر بیش بها بسم الله
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۲

خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه

ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه

هست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگ
حل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواه

حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش
هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه

طلب عافیت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه

دیده شور بود لازم شیرینی رزق
باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه

سپر انداختن اینجا زره داودی است
نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه

نیست در دیده حیرت زدگان نقش دویی
غیر یک صورت از آیینه تصویر مخواه

همت پیر برد کار جوان را از پیش
بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه

جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه

دامن دولت جاوید نگه داشتنی است
خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه

چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟
خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه

رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو
غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه

مرشدی نیست به از ترک علایق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۳

سرو من طرح نو انداخته ای یعنی چه؟
جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟

تو که از شرم به مشاطه نمی پردازی
یک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟

تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟

شیر در بیشه خشم تو جگر می بازد
رنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟

عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟

تشنه خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟

تیر بر سینه اهل نظر انداخته ای
بعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟

گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟

شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 649 از 718:  « پیشین  1  ...  648  649  650  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA