غزل شماره ۶۵۹۴ یارب آشفتگی زلف به دستارش دهچشم بیمار بگیر و دل بیمارش دهتا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازددلی از سنگ خدایا به پرستارش دهچاک چون صبح کن از عشق گریبانش راسر چو خورشید به هر کوچه و بازارش دهاز تهیدستی حیرت زدگان بی خبرستدستش از کار ببر راه به گلزارش دهمی برد سرکشی و ناز ز اندازه برونهمچو سرو از گره خاطر خود بارش دهسرمه خواب ازان چشم سیه مست بشوشمع بالین ز دل و دیده بیدارش دهتا به خونابه کشان بهتر ازین پردازدچندی از خون جگر ساغر سرشارش دهتا مگر باخبر از صورت حالم گرددبه کف آیینه ای از حیرت دیدارش دهآن بت سنگدل از پیچش ما بی خبرستپیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش دهنیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردمکز نکویان به خود ای عشق سروکارش دهصائب این آن غزل مرشد روم است که گفتای خداوند یکی یار جفاکارش ده
غزل شماره ۶۵۹۵ چه شبی بود که آن نرگس خواب آلودهدست در گردنم انداخت شراب آلودهنکند طالع نامرد اگر کوتاهیمی کشم پرده ازان روی حجاب آلودهباش تا پیش لب آرند ترا دلسوزانمکن آن دست نگارین به کباب آلودهاز شفق چرخ کهنسال به می می غلطدمن به می گر شدم ایام شباب آلودهبوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاکتا شد از خط لب لعل تو تراب آلودهزردرویی کشد از قلزم رحمت فردادامن هر که نگردد به شراب آلودهمپسند ای فلک پیر که چون صبح، شوداز شفق موی سفیدم به شراب آلودههیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟هیچ زاهد نشود از می ناب آلودهروز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاهحیف باشد که شود موی خضاب آلودهمی بی آب بود آتش سوزان صائبلطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
غزل شماره ۶۵۹۶ به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟این سپندی است که مرگ بسی آتش دیدهزخم ناسور من از حسرت مشک است کبابشانه زلف سیاهش به سمن پیچیدهگوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشتدیده اشک فشان از نگه دزدیدهچه غم از ناز خریدار گرانجان دارد؟آن که از گرمی بازار دکان برچیدهاز خیال گل رخسار تو هر قطره اشکگل ابری است که در خون شفق غلطیدهگوهری را که ظفرخان نبود جوهریشنشمارندش ارباب خرد سنجیده
غزل شماره ۶۵۹۷ به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاهکند درازی شب عمر شمع را کوتاهگذشت آه من از نه فلک ز پستی قدرکه نارسایی طالع بود رسایی آهبه حرف و صوت سرآمد حیات من، غافلکه راه زود به افسانه می شود کوتاهشد از سفیدی مو بیش دل سیاهی منز صبح حشر نشد جان غافلم آگاهز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاهمراست دیده دل از حطام دنیا سیرنیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاهعلاقه سر مویی به دل بود بسیاربس است لنگر پرواز چشم یک پر کاهز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهدکه عاشقند به بانگ بلند بر اللهکسی به مرتبه سروری سزاوارستکه ریشه کن ز دل خود کند محبت جاهدو روزه دولت فصل بهار چندان نیستکه کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاهمخور فریب سعادت ز چرخ شعبده بازکه بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاهز داغ لاله سیراب می توان دریافتکه می کند ته دل را شراب لعل سیاهمحیط پرخطر عشق ازان وسیع ترستکه بر کنار فتد موجه ای ازو به شناهزیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسنغرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاهز قطع رشته امید چند تاب خوری؟ازین کلافه وسواس دست کن کوتاهبه من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
غزل شماره ۶۵۹۸ ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاهبه تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟که هست دست من از دامن دعا کوتاهدرازدستی دربان ز چوب منع نکردز آستانه امید، پای ما کوتاهمگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمعنمی شود به بریدن زبان مرا کوتاهز عمر کوته خود آنقدر امان خواهمکزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاهنبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیمز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟به وصف زلف، شب هجر نارسایی کردکند درازی افسانه راه را کوتاهنمی رسد به گریبان عافیت دستتنکرده دست ز دامان مدعا کوتاهتوان به صبر خمش هرزه نالان راکه از مقام شود ناله درا کوتاهز پیچ و تاب دل افزود بیش طول املشود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاهکند بلندی دعوی برهنه عورت جهلکه از کشیدن قد می شود قبا کوتاهز بس که بر در بیگانگی زدم صائبشد از خرابه من پای آشنا کوتاه
غزل شماره ۶۵۹۹ بمیر تشنه، منه پای بر کناره چاهکه خم کند قد استاده را نظاره چاهمجوی آب مروت ازین تهی چشمانکه تشنگی نبرد از جگر نظاره چاهبه رهنمایی کوته نظر ز راه مروکه پیش پا نتوان دید با ستاره چاهز کاهلان بگسل تا به منزلی برسیکه نقش پای گرانان بود قواره چاهسخن چو تازه برآید ز کلک، بی قدرستچو یوسفی که فروشند بر کناره چاهبه وادیی که منم رهنورد آن صائببود ز نقش قدم بیشتر شماره چاه
غزل شماره ۶۶۰۰ چگونه زان گل رعنا دو چشم بردارم؟که هم بهار نگاه است و هم خزان نگاهکمند زلفش ازان حلقه حلقه گردیده استکه مشق حلقه ربایی کند سنان نگاهاگر چه خط به لبش راه گفتگو بسته استهنوز بر سر حرف است ترجمان نگاهبه گوشمال خط سبز چشم بد مرساد!که حسن شوخ ترا کرد قدردان نگاهازان زمان که ره زلف یار را دانستدگر مقام نفهمید کاروان نگاهز فکر شد دل من ریشه ریشه چون مجنونکه کرد چشم مرا عشق رازدان نگاهامید هست که همصحبت تو گر داندهمان که کرد مرا با تو همزبان نگاهمیان اهل نظر امتیاز من صائبهمین بس است که فهمیده ام زبان نگاهکشیده دار ز نظاره اش عنان نگاهکه زهر می چکد از تیغ جانستان نگاهز گرمی نفسش سنگ آب می گرددبه هر دلی که زند برق بی امان نگاهگران رکابی صبر و شکیب چندان استکه چشم شوخ تو از کف دهد عنان نگاه
غزل شماره ۶۶۰۱ گر از طعام تن عام می شود فربهتن کریم ز اطعام می شود فربهکف کریم ز ریزش به خویش می بالدز می تهی چو شد این جام می شود فربهغذای روح بود قسمت لب خاموشقدح ز باده گلفام می شود فربهاگر چه در خور صیاد نیست طعمه منز صید لاغر من دام می شود فربهز درد و داغ محبت تمام گردد دلز پختگی ثمر خام می شود فربهگداخته است کسی را که شوق بوس و کنارکجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟زمین شور دهد بال و پر به موج سرابز آرزو دل خودکام می شود فربهاگر تو پنبه غفلت برآوری از گوشهزار بستر آرام می شود فربهنصیب چرب زبانان شود حلاوت عیشز قند پسته و بادام می شود فربهچرا خورم غم روزی، که مرغ قانع منچو دانه از گره دام می شود فربهبه چشم شور کنندش چو ماه دنبه گدازدو هفته هر که ز ایام می شود فربهعلاج ثقل به زینت نمی توان کردنکی از لباس، به اندام می شود فربه؟به زخم سنگ پریشان کنند مغزش راز پوست هر که چو بادام می شود فربهضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائبکه نفس کافر از اسلام می شود فربه
غزل شماره ۶۶۰۲ ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفتههمای از سر این مشت استخوان رفتهدو دولت است که یکبار آرزو دارمتو در کنار من و شرم از میان رفتهبه نوبهار چنان غره ای که پنداریکه خار در قدم موسم خزان رفتهامید گوشه چشمم به دستگیری توستکه در رکاب تو از دست من عنان رفتهکلاه گوشه دودم به عرش ساییده استحدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته غزل شماره ۶۶۰۳ به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایانتو می روی به ته چاه با عصای که چه؟ز برق و باد سبق می برند گرمروانفتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی استتو می دوی ز پی سایه همای که چه؟ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویشتو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟قضا نتیجه کردارهای باطل توستتو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟چو سرو جامه آزادگان یکی باشدتو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بودتو می بری به فلک پایه بنای که چه؟گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوشتو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیشهمی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟به گنجهای گهر زخم عشق ارزان استتو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟ترا که در سر هر مو گرهگشایی هستچو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمیدبرون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟جواب آن غزل است این که گفت مختاریغنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
غزل شماره ۶۶۰۴ بر آن عذار نه زلف مشوش افتادهکه موج بر رخ صهبای بی غش افتادهترا به چشم محال است میکشان نخورندچنین که باده حسن تو بی غش افتادهقلم ز نامه شوقم به خویش می لرزدکه نی سوار به صحرای آتش افتادهز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیمهزار رشته جان در کشاکش افتادهبه دست باده گلگون عنان مده زنهارکه نوسواری و این اسب سرکش افتادهغلط به خامه مو می کنند بی خبرانز فکر بس که دماغم مشوش افتادهچگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟تو طفل و خانه دنیا منقش افتادهدل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟سفال تشنه به صهبای بی غش افتادهز دانه دل من دود تلخ می خیزدبه خرمن که دگر باز آتش افتاده؟عجب که ناله عاشق شود عنانگیرتچنین که توسن ناز تو سرکش افتادهز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانشکمان ابروی او بس که پرکش افتادهحضور دل ز غم و درد عشق می داندسمندری که به دریای آتش افتادهبه حال سوختگان رحم می کند صائبنگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده