انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 91 از 108:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
آریای عزیز سلام و خسته نباشی
عیدی خوبی به همه دادی دستت درد نکنه امیدوارم که سال نو برای شما سال خوبی باشه
من هم موافقم که نباید شهین رو وارد سکس های گروهی بکنی چون از زیبایی و متانت شخصیت شهین هیچی باقی نمی مونه در ضمن حمید که به همه زنها حتی مادر خودش نگاه سکس داره چرا لیلا رو هیچ رقم باهاش کاری نداشته
منتظر قسمت های جدید هستیم
موفق باشی
     
  
مرد

 
در جواب دوستمون،اولا کسی نترسیده جون این داستانه،دوما منظور دوستانه دیگه که اصرار دارن اینه که این داستان که یه سال و خورده ای ادامه داشته حیفه آخرش دیگه اینقد فانتزی و دور از ذهن تموم بشه چون همیشه اول و باقی هر مسئله و کاری یه طرف پایان اونم یه طرف پایان یعنی نتیجه تمام اون ، پس خواهشمندیم داستان رو طوری بهکه پایانم برسون که تصورش یکمی غیرقابل قبول نباشه و خواننده هاییهای که این همه. مدت پای داستان وایسادن خوشحال داستان رو به پایان برسونن .
     
  
مرد

 
سلام مرسی از داستانت،عالی یود خداییش دقیقا دوروز نخابیدم کلا داستان رو کلا خوندم پشت سر هم فقط زود ادامش رو بزار بعدش هم در مورد ناتاشا بیشتر مانور بده و شهین رو وارد سکس گروهی اصلا نکن با خصوصیات اخلاقیش جور در نمیاد اکه فقط با حمید باشه بهتره حتی دیگه با کامبیر هم نباشه در کل داستانت معرکه بود پسر <3
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
پس ادامش رو کی میزاری؟؟
     
  

 
فوق العاده زیبا مثل همیشه
خسته نباشید دادا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
من سه ماه پیش چند قسمت داستان رو داخل یک کانال تلگرامی خوندم و بعد با سرچ تو گوگل اینجا پیداش کردم
خیلی سخته صد صفحه رو تو یک هفته خوندن و بعد انتظار زیاد برای ادامش

خیلی سخته داستان طولاني رو بشه پیوسته با اشتباهات کم ادامه داد


دست مریزاد فوق العاده اس داستانت



مطمئنم خودت بیشتر از همه خواننده های داستانت میتونی داستان رو پبش ببری
هميشه يادمان باشد
که نگفته ها را ميتوان گفت،
ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت
چه سنگ را به کوزه بزنی
چه کوزه را به سنگ،
شکست با کوزه است
دلها خیلی زود از حرفها می شکنند...
     
  
مرد

 
سایه یادت نره
زندگی یه شهوته
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت پنجم


ماشین رو بیرون خونه توی کوچه پارک کردم و واسه اینکه کسی رو بیدار نکنیم از در بغل وارد خونه شدیم ، پاورچین رفتم سمت اتاق خودم که الان در تملک رویا بود و از توی کمد شلوارکم رو برداشتم ، صدای خور خور آروم رویا مطمئنم کرد که الان داره خواب هفت پادشاه رو میبینه ... ، از اتاق که بیرون اومدم مامانمو دیدم که در اتاق دوقلوها رو باز کرده و داره تماشاشون میکنه ، حتی دیدنش هم برای من حریص کافی بود ، وقتی فکر میکردم امشب بدون مزاحم میرم و پیشش میخوابم حمید کوچیکه خود به خود راست میشد ، دکمه های مانتوش رو باز کرده بود و روسریش روی شونه اش بود ، مامانم رفت توی اتاق دوقلوها ، دیگه منتظر مامانم نشدم ، رفتم توی اتاقشون و شلوارم رو در آوردم و روی دسته صندلی انداختم ، مشغول باز کردن دکمه های پیرهنم بودم که مامانم هم پیداش شد و با لبخند گفت اینجا چه غلطی میکنی .. ؟، برو بیرون ببینم میخوام لباس عوض کنم .. ، گفتم کاری ندارم اومدم کمکت کنم لباس عوض کنی دیگه !! ، در کمدشو باز کرد و خندید و گفت لازم نکرده پشتتو کن من لباس عوض کنم ! ، پیرهنمو هم انداختم روی دسته مبل و با شورت و جوراب نزدیکش رفتم و گفتم بزار کمکت کنم دیگه ... ، بعد هم روسریش رو که دور گردنش انداخته بود از سرش برداشتم و روی میز گذاشتم ، اینقد افکار شیطانی توی مغزم میچرخید که تماشا کردنش با لباس هم تحریکم میکرد ، فکر اینکه الان لخت میشه و تا صبح بدون مزاحمت کنارش میخوابم کافی بود که کیر خوابیده ام سرشو بلند کنه و به حالت آماده باش در بیاد .. ، اما باید خیلی احتیاط میکردم ، یه اشاره بی مورد کافی بود که شهین منو با اردنگی از اتاق بندازه بیرون و تمام نقشه هام نقش بر آب بشه ، مانتوی سبز نسبتا تنگش رو از تنش بیرون کشید ، زیر مانتو یه بلوز نازک آستین بندی سفید تنش بود که روش نقش یه گل خم شده بود ، سینه های گنده و روی فرمش بلوز رو توی تنش خیلی سکسی کرده بود ، بند های سوتین بنفش رنگش بلافاصله یادم انداخت که این یکی دیگه از شورت و سوتینهایی هست که از سهیلا براش گرفتم ، مانتو سبز رنگ رو توی کمد آویزون کرد و رو به من که با شورت و زیرپوش جلوش وایساده بودم گفت اینطوری نمیای تو رختخواب ها ... ، برو شلوارکتو بپوش فعلا ! ، گفتم باشه بابا میپوشم .. ، پشتشو به من کرد و دکمه شلوارشو باز کرد ، میدونستم اگه خیلی سریش بشم عصبی میشه و نتیجه برعکسه ، کمی ازش دور شدم و در حالی که تماشاش میکردم دیدم که همونطوری که پشتش بهم بود خم شد و شلوارشو پایین کشید ، کون قلنبه و گنده اش توی اون شورت گیپور بنفش واقعا دیدن داشت ، دلم میخواست بچسبم بهش و کیرمو که الان دیگه راست شده بود محکم بچسبونم به چاک کونش .. ، پوست قشنگ کونش دون دون شده بود و انگار که کونشو خارونده باشه همه دونه هایی که کونشو پوشونده بودن قرمز شده بودن ، شلوارکمو برداشتم و پوشیدم ، شلوارشو بدون اینکه عجله ای داشته باشه توی کمد کنار مانتوش آویزون کرد یه جوراب رنگ پای سه ربع زیر شلوار پوشیده بود و لبه های جورابش کمی از بالا جمع شده بود ، از توی کمد یه روبدوشامبر سفید با گلهای بزرگ سوسنی و قرمز برداشت و روی تخت انداخت ، بهش نزدیک شدم ، بدون توجه به حضور من کارشو میکرد .. ، لبه تخت نشست و جورابها رو یکی یکی از پاش بیرون کشید و کنارش انداخت و بعد روبدوشامبر رو عین شنل روی دوشش انداخت .. ، جلوش روی زمین نشستم و گفتم بزار پاهاتو بمالم مامانی ، مخالفتی نکرد پاهاش رو به سمتم دراز کرد و گفت امروز کجا بودی از صبح ؟ گفتم تا یازده دوازده که پیش ماندانا بودم اما بعدش اومدم خونه میخواستم لباس عوض کنم و زود بیام خونه .. ، اما خوابم برد .. ، پنجه های پاش رو توی دستهام گرفتم و دو دستی انگشتهاش رو ماساژ میدادم .. ، تازه از توی کفش بیرون اومده بود و یکم عرق داشت ، بوی بدی نمیداد ، شاید هم من اینقد هیجان زده بودم که هیچ بودی بدی ازش به مشامم نمیرسید .. ، رو و کف پاش رو مالیدم و بعد اون یکی پاش رو توی دستم گرفتم .. ، گفت الان خوبی دیگه ؟ پیشت لخت و پتی میگردم به دیدن زنهای لخت عادت کردی ؟ گفتم ها ؟ آره خوب معلومه .. ! خیلی خیلی فرق کردم با قبل ، با پای آزادش کیرمو که دیگه داشت میترکید لمس کرد و با تمسخر گفت آره خوب ، کاملا مشخصه ! ، بعد گفت هر وقت چشمای آتیش به دیدن پنبه عادت کرد و دیگه پنبه رو نسوزوند چشمای مرد جوون هم به دیدن زن لخت عادت میکنه ..!! ، لبخند زدم .. ، گفت بفرما ، دیشب خونه ماندانا خوابیدی ، قصه حسین کرد رو که تعریف نمیکردین ؟ ، باز با اینحال پای مامانتو میخوای بمالی این شکلی شدی ! ، بعد پاشو کشید و گفت لازم نیست دیگه بمالی .. ، پاش رو دوباره توی دستم گرفتم و به کیرم اشاره کردم و گفتم تو به این چیکار داری .. ، من خودم دوست دارم پاتو بمالم .. ، گفت آره دیگه خودت دوست داری خودتو تحریک کنی و بعد من باید خالیت کنم که نه اصلا حوصله اش رو دارم و نه تو مودش هستم و نه اینکه کار درستیه ! ، با دست ساق پاش رو محکم مالیدم ، میدونستم خیلی خوشش میاد ، برای تایید فکر من آه بلندی کشید و روی تخت افتاد ، موهای تازه نوک زده پای سکسی مامانم زیر دستم حس خوبی بهم میداد ، راست میگفت داشتم از لذت و هیجان میمردم .. ، گفتم هیچ نیازی نیست شما منو خالی کنی .. ، اینهم که میبینی بدون اجازه پاشده ، چند دقیقه دیگه که ببینه هیچ خبری نیست خودش میخوابه .. ، خندید و جوابی بهم نداد .. ، اون یکی پاش رو توی دستم گرفتم و گفتم یه چیزی رو توی رابطه تو و بابام نمیفهمم .. ، میدونم تو خیلی دوستش داری ها.. ، پاش توی دستم تکون خورد و فهمیدم که خیلی از این بحث خوشش نمیاد .. ، اما ادامه دادم میدونم که اون هم خیلی دوستت داره .. ، اما ... ، گفت اما چی ؟ گفتم ولی نوع دوست داشتن بابامو نمیفهمم ، مثلا امروز صبح بابام با آتوسا جلسه داشت .. ، نیم خیز شد و گفت نخیر ، از بابات پرسیدم گفت نیومده ..! ، گفتم خوب تو اگه بودی راستشو میگفتی ؟ ، بعد ادامه دادم وقتی زنگ زدم که بپرسم واسه سربازیم چیکار کرده سها گوشی رو برداشت و گفت جلسه داره ، گفتم با آتوسا خانم ؟ تعجب کرد اما گفت آره .. ، گفتم عیب نداره وصلم کن .. ، وقتی وصل کرد اتاق بابام یکم طول کشید تا جواب بده بعد هم که تلفنو برداشت نفس نفس میزد .. ، احتمالا قصه حسین کرد تعریف میکردن ! ، با عصبانیت نگاهم کرد و گفت رختخوابش هنوز گرمه ، بزار خنک بشه بعد پشت سرش این حرفها رو بزن و اعصاب منو خورد کن !! ، گفتم نمیخوای بشنوی دیگه نمیگم ، عصبانی نگاهم کرد و گفت جونت در بیاد حالا که گفتی همشو بگو دیگه ! مطمئنی ؟ گفتم آره بخدا خود سها گفت که آتوسا جلسه داره ، تازه بعدشم وسط جلسه وقتی تلفن منو جواب داد داشت هن و هن میکرد و نفس عمیق میکشید ، اثر مخرب حرفهام رو توی صورتش کاملا میدیدم ، تیر خلاص رو زدم و ادامه دادم بعد میاد و آتوسا رو میرسونه خونه و سر راه برای تو هم گردنبند میخره و بعد هم سر شام هی بهت عاشقانه نگاه میکنه و عاشقانه تا فرودگاه میبریمش و جدا میشیم ... ، بعد تو اینقد بهش وفاداری که الان حسابی تو خودت هستی و دلت گرفته و ... ، من اینو نمیفهمم .. ، مطمئنم بابام یا از الان یکی رو تو لندن واسه خودش رزرو کرده یا توی هواپیما یکی رو پیدا میکنه که تنها نمونه ، اما تو اینطوری .....! ، ساکت بود و داشت فکر میکرد ، پررو شدم و ادامه دادم یکی دو بار با کامبیز یکم نزدیک شدی اما بعد چند وقته که از اونهم فرار میکنی .. ، دست کرد توی موهاش و گیره سرش رو بیرون کشید ، آه کوتاهی کشید و موهاش رو تکون داد ، روبدوشامبرش رو از روی شونه اش پایین انداخت و بلوز سفید رنگ رو در آورد ، سینه های گنده و هوس انگیزش توی سوتین بنفش خیلی دیدنی شده بودن ، روبدوشامبرش رو دوباره تنش کرد و لبه هاش رو روی هم انداخت و با یه گره شل ثابتش کرد ، گفت چراغو خاموش کن و بیا بخوابیم .. ، از جام بلند شدم و چراغو خاموش کردم و برگشتم ، گفت چراغ خواب رو هم روشن کن ، رفتم سمت آباژور و چراغ قرمز کم نور رو روشن کردم و توی نور قرمز آباژور به کیر راستم که حتی از توی شلوارک هم کاملا مشخص و برجسته بود نگاهی انداختم و اومدم سمتش ، نشسته بود توی تختخواب و بالش رو پشت سرش گذاشته بود و توی فکر بود ، لحاف رو تا نصفه روی پاهاش کشیده بود .. ، به بالش کنار دستش اشاره کرد که بیا تو رختخواب .. ، رفتم توی تخت و خزیدم زیر لحاف ، سرم رو روی بالش نزدیک به باسنش گذاشتم ، با دست موهام رو نوازش کرد و گفت سکس برای مردها و زنها مثل هم نیست .. ، بیشتر مردها به سکس یه طوری نگاه میکنن که انگار یه نیاز روزانه است ، نه چیزی بیشتر .. ، میتونن روی یه زن بخوابن و بعد بلند بشن و شلوارشون رو بپوشن انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ، شب هم یه هدیه بخرن و بیان پیش زنشون و بگن سلام عزیزم دوستت دارم .. ، بعد آهی کشید و ادامه داد و گفت احتمالا هم راست میگن ، دستم رو زیر لحاف دراز کردم و بالای رون داغ و گوشتالوی مامانمو با دست لمس کردم و مالیدم .. ، ادامه داد اما برای من و بیشتر زنها اینطوری نیست ... ، زنها وقتی با یکی میخوابن یه حس مالکیتی نسبت به اون طرف پیدا میکنن .. ، مگر اینکه جنده باشن و کلا این حس رو سرکوب کنن و فقط به عنوان یه شغل به سکس نگاه کنن .. ، بعد ساکت شد .. ، بالای رونش و کنار شورتشو مالیدم و گفتم خوب .. ، گفت همین دیگه ... ، بعد روبدوشامبرش رو در آورد و روی دراور کوتاه کنار تخت انداخت و خزید زیر لحاف و رو به من گفت تو هم دستمالی کردن منو تموم کن و بگیر بخواب ، انگار که دارم با خودم حرف میزنم گفتم خوب خیلی خوشم میاد ... ، گفت بمال تا جونت در بیاد .. ، دستمو از به بالای رون و کون گنده اش مالیدم و بعد به سمت سینه اش رفتم و گفتم راستی هم داره جونم در میاد !! ، گفت خوب چه مرضیه ؟ برو با همون ماندانا .. ، با پروانه .. ، گفتم آها پروانه .. ، چه مثال خوبی زدی ..!! ، پروانه هم وقتی کامبیز باهاش ور میره کاری به کارش نداره ! ، گفت اولا تو از کجا میدونی ، بعدشم شاید پروانه خواست بکشه پایین و بگه کامبیز جون بیا بکن ، منم باید همین کارو بکنم ؟ گفتم کامبیز که به من دروغ نمیگه ، میگه همیشه تو رختخواب با مامانش بازی میکنه تا خوابشون ببره ، مامانم تکونی خورد و گفت پروانه شوهر نداره ، من شوهر دارم ، پروانه کمبود داره من کمبودی ندارم ، تازه اونهم خیلی اشتباه میکنه ، مشکلات بزرگتری براشون درست میشه ، گفتم هیچ مشکلی هم درست نمیشه ، تو همش سخت میگیری .. ، گفت اگه سخت میگرفتم تو الان کنارم نخوابیده بودی ، گفتم اصلا میخوام کمرتو بمالم ، همون موقع هم که بچه بودم همیشه برات میمالیدم ، یادت نرفته که .. ، پشتشو بهم کرد و گفت بیا بمال ، خودمو بهش نزدیک تر کردم و همونطوری که کنارش خوابیده بودم و پشتش بهم بود شروع به مالیدن کمر لختش کردم ، وقتی دیدم بند سوتینش مزاحمه بدون اینکه منتظر اجازه اش بشم قفل سوتینش رو گرفتم و باز کردم ، گفت واااا ، چرا بازش کردی ؟ گفتم مزاحم بود ، دیگه چیزی نگفت کمی بهش نزدیکتر شدم و وقتی که کمرشو میمالیدم کیر راستم از روی شلوراک گاهی با کونش تماس میگرفت که تمام تنمو میلرزوند ، گفت کامبیز چند وقته با پروانه میخوابه ؟ گفتم خودش که میگفت چند سالی میشه .. ، گفت با هم سکس دارن ؟ گفتم منظورت اینه که ... ، با ناراحتی خودشو تکون داد و گفت آره .. ، گفتم خبر ندارم ، گفت حتما دارن .. ، مگه میشه چند سال اینطوری کنار هم بخوابن و با هم ور برن و هیچ اتفاقی هم نیفته .. ، گفتم خوب داشته باشن ، مهم اینه که بعد این چند سال هیچ اتفاق خاصی براشون نیفتاده .. ، گفت آدم تو زندگی مردم نیست که بدونه چه اتفاقهایی افتاده ، دستمو از کمر به سمت سینه گنده اش جلو بردم و آروم بغل سینه اش رو مالیدم ، بجای نفس از سینه ام آتیش در میومد ، به سمتم چرخید و گفت دیگه بسه ، بعد با بیمیلی دستشو از زیر لحاف به سمت کیرم دراز کرد و آروم گفت درش بیار خالیت کنم که بتونی بخوابی ، جای ناز کردن نبود ، میدونستم اگه یه ثانیه نه و نو کنم پشیمون میشه ، با لذت تمام و بلافاصله شلوراک و شورتم رو با هم از پام بیرون کشیدم و کیر راستم بیرون پرید ، با دستهای قشنگش زیر لحاف کورمال کورمال کیرمو پیدا کرد و مالید .. ، دستمو به سمت بالای رونش جلو بردم و همونطوری که کیرمو میمالید گفتم چرا دیگه سمت کامبیز نمیای ؟ کیرمو ماساژ داد و گفت به همون دلیل قبلی .. ، به اضافه اینکه کامبیز و رویا ... ، گفتم اوه پس بخاطر رویاست ؟ اونها که با هم سکس ندارن .. ، گفت باشه بالاخره شاید بخوان ازدواج کنن .. ، گفتم بیخیال بابا .. ، کامبیز بدبخت صد بار تا الان التماسم کرده یه کاری کنم دوباره باهاش چند دقیقه تنها باشی فکر میکنه از دستش ناراحتی ! ، گفت من کامبیز رو خیلی دوست دارم ، تقریبا برام مثل تو میمونه .. ، چه ناراحتی ای ... ، دستمو وسط پاش رسوندم و گفتم اینقد از دستش فرار نکن دیگه گناه داره دوستم ! ، با تماس دست من به وسط پاهاش تکونی خورد و خودشو جمع کرد ، گرما و رطوبت کس خوشگلش رو از توی شورت گیپور حس کردم ، گفتم میخوام ماچش کنم ، گفت نه .. ، گفتم بزار دیگه .. ، اینطوری زودتر میام ، گفت خوشم نمیاد .. ، اما یه طوری گفت که میدونستم مخالفتی نمیکنه واسه همین هم شیرجه زدم زیر لحاف و گفتم فقط یه ثانیه است .. ، یه بوس کوچولو ... ، لحاف رو کنار زدم که تو نور کم آباژور ببینم چیکار دارم میکنم ، گفت نکن دیگه لحاف رو چرا کنار زدی یخ کردم خودم رو کنارش رسوندم و وسط کش شورتش رو گرفتم و پایین کشیدم ، کیر راستم به ساق پاش کشیده شد و برق دویست و بیست ولت رو به تن من وصل کرد ، سرم رو به چاک خوشبو و تمیزش نزدیک کردم و بوسیدمش ، شورتشو سریع بالا کشید و لحاف رو روی پاش انداخت و گفت خوب دیگه بسه .. ، بهش نزدیک شدم و گردنشو بوسیدم و کنارش ولو شدم ، دستشو دراز کرد و کیرمو توی دستش گرفت و گفت زود بیا که بخوابیم .. ، سرمو به زیر بغلش نزدیک کردم ، بوی عرق تنش به مشامم رسید حالم که بد نشد هیچ صد برابر هم تحریک شدم ، یکی از سینه هاش رو که از توی سوتین شل بیرون افتاده بود مالیدم ، چشمامو بستم و به اون روزی فکر کردم که دامنش رو بالا داده بود و سر کامبیز زیر دامنش بود ، وقتی که کامبیز شورتشو از پاش در میاورد ، دستم نا خود آگاه دوباره به سمت وسط پاهاش پایین رفت و کس خیسش رو از روی شورت مالیدم و خودمو جای کامبیز عوضی گذاشتم که توی این کس ناز تلنبه میزد ، انگار که قراره سکس کنم خودمو جلو و عقب دادم و کیرمو توی دست شهین جابجا کردم ، کس خیسشو دوباره و دوباره از روی شورت میمالیدم ، نفسهام تند شد و مامان هم به حرکت دستهاش سرعت داد و بالاخره یه آه بلند کشیدم و آبم مثل فواره از نوک کیرم بیرون پرید و روی دست مامانم و شکمم ریخت .. ، مامان خندید و دستشو که آبهای من از روش میچکید بالا برد و گفت ووی .. ، من هم خندیدم .. ، با دستمال دستشو تمیز کرد و بعد شکمم رو پاک کرد ، سوتینش رو که من قبلا باز کرده بودم کامل در اورد ، پشتشو بهم کرد و گفت دیگه بخواب .. ، از پشت بهش نزدیک شدم و بغلش کردم ، سینه گنده اش رو با دست راستم توی دستم گرفتم و کیر خوابیده ام روی شورتش کشیده میشد .. ، گفتم تو چی ؟ با لحن عصبانی گفت بخواب ...! ، ولو شدم و چشمامو بستم ، انگار همه جونمو گرفته بودن ، پلکهام سنگین شدن و خیلی زود خوابم برد ...
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت ششم


چشمامو که باز کردم اتفاقات دیروز مثل قطار جلوی چشمام رژه میرفتن ، چشمم به شلوارکم افتاد که کنار دستم افتاده بود و گوشه شورتم از توش بیرون زده بود .. ، بی اختیار لبخندی به لبم آوردم و دستمو دراز کردم و برش داشتم لحاف رو کنار انداختم و با نگاهی به حمید کوچیکه باهاش سلام و علیک گرمی کردم ، شورت و شلوارمو پوشیدم و از روی میز توالت مامانم ساعتم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم ، حدود ده صبح بود ، با خودم گفتم امروز حتما یه سری به ناتاشا بزنم ، بهم گفته بود که سه شنبه میره .. ، رفتم توی دستشویی ، حال نداشتم ، همونجور سر پا شاشیدم و اطراف دستشویی رو آب گرفتم ، آبی به سر و صورتم زدم و بیرون اومدم .. ، درست کنار در دستشویی وایساده بود ، لباس یکسره آبی آسمونی بلندی با آستین کوتاه پفی تنش کرده بود و موهاش رو مرتب روی سرش بسته بود ، چشماش برق میزد ، گفت باز سرپا شاشیدی ؟ ، با عصبانیت گفتم تو دستشویی هم دوربین گذاشتی ؟ گفت نخیر دوربین نمیخواد صدای شرشرش رو همسایه ها هم میشنون ! ، گفتم حال نداشتم بابا ولمون کن دیگه .. ، دور توالتو آب گرفتم .. ، با دیدن رویا که از اتاق من بیرون اومد حرف مامانم نصفه موند .. ، با لبخند گفت صبحانه خوردی عمه ؟ ، رویا خندید و گفت آره عمه شهین ، ممنون ..! ، گفت نوش جونت عزیزم بعد رو به من کرد و گفت برو صبحانه ات رو بخور .. ، بعدش با رویا درس میخونی ؟ گفتم نه دیگه یه سر میرم یکی از دوستهام رو ببینم بعد به کامبیز سر میزنم و یه سر میرم خونه و عصری میام !! ، بعد گفتم اگه خرید هم داری بگو انجام بدم .. ، اخماش رو توی هم کرده بود اما وقتی گفتم اگه خرید داری بگو خنده اش گرفت و گفت اوه اوه چه جو گیر شده که مرد خونه است ، رویا هم خندید .. ، گفتم خوب ببخشید اشتباه شد .. ، مامانم با خنده گفت تو برو تو آشپزخونه تا منم یه سری به دوقلوها بزنم و بعد بیام و ببینم اگه خریدی لازمه بهت بگم .. ، سری تکون دادم و رفتم توی آشپزخونه ، بساط صبحانه هنوز روی میز ولو بود ، پنیر و کره و مربا و گردو .. ، با تیکه های بریده شده نون بربری تازه ، خدا پدر و مادر این لیلا رو بیامرزه که از وقتی وارد خونه ما شده بود همیشه نون تازه داشتیم ! ، واسه خودم چایی لیوانی بزرگی ریختم و از روی کابینت ظرف شکر رو برداشتم و دوسه تا قاشق مربا خوری شکر توش ریختم و هم زدم ، پشت میز نشستم و یه لقمه بزرگ با نون تازه و پنیر تبریز درست کردم و یه نصفه گردو روش گذاشتم و گاز زدم .. ، در آشپزخونه باز شد و مامانم با قیافه عصبانی اومد تو .. ، گفتم باز چته ؟ گفت کجا میخوای بری ؟ به کدوم دوستت میخوای سر بزنی ؟ گفتم وای خدا شروع شد ... ، پشت سرم در کابینتها رو یکی یکی باز کرد ، انگار دنبال چیزی میگشت ، گفتم ناتاشا داره سه شنبه میره خارج واسه همیشه ، میخوام قبل رفتنش برم و یه سر ببینمش ! ، گفت بره ایشالله گور به گور بشه ، لازم نکرده بری ببینیش ! ، گفتم لا اله الا لا .. ، من واقعا نمیفهمم ناتاشا چه هیزم تری به تو فروخته .. ، گفت هیزم ترش همین که با یکی به سن و سال تو ریخته رو هم ! ، این اگه ریگی به کفشش نبود میرفت و با یکی همسن و سال خودش رفیق میشد که بلکه یه اتفاقی هم بینشون میفتاد و سر و سامونی میگرفت .. ، گفتم این اگه ریگی به کفشش بود که ول نمیکرد کلا از ایران بره .. ، وایمیستاد به قول تو میخی رو که کوبیده بود محکم تر میکرد .. ، پشت سرم کفگیری رو که توی دستش بود توی هوا تابی داد و با تهدید گفت : گفته باشم حمید ، بجان خودم اگه یه بار دیگه باهاش خوابیدی دیگه تو این خونه جات نیست .. ، با پررویی تمام در حالی که بقیه لقمه ام رو توی دهنم میچپوندم گفتم هی خط و نشون میکشی با این برو با اون نرو .. ، اگه باهاش نخوابم تو جورشو میکشی ؟؟؟ ، هنوز حرفم تموم نشده بود که صدایی بلند شد و لقمه دهنم با دردی که توی کمرم پیچید به بیرون پرت شد ، بیرحمانه با کفگیر وسط کمرمو نشونه گرفته بود و محکم زده بود تو کمرم ، مطمئن بودم جای دونه دونه سوراخهای کفگیر توی کمرم جا انداخته .. ، گفتم آخ خ خ ... و دستمو به سمت جای کفگیر توی کمرم کشوندم و در همون حال جامو عوض کردم چون شهین رو میشناختم و میدونستم به یه ضربه قناعت نمیکنه و احتمالا ضربه دوم توی راهه ! ، درست حدس زده بودم و همون لحظه با جاخالی من ضربه دوم بجای کمرم روی بازوم فرود اومد ، زود از صندلی پا شدم و از دستش فرار کردم ، با عصبانیت گفت مردیکه بی حیای پررو .. ، پدر سگ من باید جورشو بکشم ..؟ ، گفتم گه خوردم مامان منظورم این بود که هی نگو با این برو با اون نرو .. ، دوباره به سمتم حمله کرد ، گفتم مامان غلط کردم .. ، خنده اش گرفته بود ، گفت بتمرگ صبحانه ات رو کوفت کن ، گفتم نزنیا .. ، گفت حرف مفت نزن که کتک نخوری .. ، گفتم چشم شما فقط اسلحه رو غلاف کن ! ، خندید و کفگیر رو توی کشو انداخت ، اونوقتها این کفگیرهای زپرتی هنوز مد نشده بود ، کفگیرها معمولا چدنی و ریخته گری بودن و ضربه هاشون واقعا کاری بود ، مثل همه چیزهای دیگه تهدید و کتک زدن با کفگیر هم الان مسخره شده ، اگه با کفگیر یکی رو بزنی مثل اینه که با پشه کش طرفو زدی و احتمال قریب به یقین اینه که کفگیر میشکنه و طرف هم هیچیش نمیشه ! ، اما اونروز جای کفگیر روی سرشونه من بلافاصله قرمز شد ، خم شد و سر شونه ام رو بوسید و با لحن مهربونش گفت چی میشه اینقد حرف مفت نزنی و حاضر جوابی نکنی .. ، گفتم دست خودم نیست مامان ارثیه ! ، گفت آره خوب همه چیت عین خود عوضیش شده .. ، با لبخند گفتم منظورم به تو بود نه بابام .. ، حاضر جوابیم به خودت رفته .. ، با کف دست آروم توی سرم کوبید و گفت غلط کردی که من اینطوری حرف مفت زن و حاضر جواب بوده باشم .. ، یه خودکار پیدا کرد و روی کاغذ شروع به یادداشت برداشتن کرد و در همون حال گفت اینهایی که مینویسم رو خرید کن و قبل از غروب بیار خونه .. ، گفتم چشم ... ، گفت یه سوال میپرسم جون مامان درست جواب بده .. ، گفتم چشم .. ، گفت کامبیز با پروانه سکس کامل داره ؟ گفتم اوهوم .. ، سری تکون داد .. ، گفتم مامان .. ، نگاهم کرد ، گفتم قرارمون که یادت نرفته .. ، بجون خودم اگه سوال ازم میپرسی و راست ودرست جوابتو میدم اگه یه کلمه از دهنت بپره دیگه باهات حرف نمیزنما .. ! ، گفت خفه .. ، گفتم حالا من گفته باشم ، گفت من چیکار دارم که بخوام به کسی بگم .. ، بعد انگار با خودش حرف میزنه گفت من همیشه فکر میکردم این چیکار میکنه بدون شوهر ، چون از اون زنهاییه که خیلی به سکس علاقه داره .. ، از جوونیهاش هم اینطوری بود ، اگه یه روز در میون با یکی نمیخوابید مریض میشد .. ، حالا معلوم شد چیکار میکنه ، البته خودم هم قبلا حدس زده بودم اما با خودم فکر میکردم امکان نداره ......، گفتم مامان اونروز تو خونه ارواح که خاله پروانه باهام ور میرفت و مجبورت کرد که بشینی و تماشا کنی چی میگفت ؟ همیشه دلم میخواست ازت بپرسم .. ، چی میخواست تعریف کنه تو نذاشتی ؟؟ ، بعد نگاهش کردم و گفتم بگو دیگه .. ، گفت من یادم نیست ..! ، گفتم آهان یهو یادت رفت .. ، باشه از خود پروانه میپرسم ! ، عصبی شد و گفت باشه برو بپرس ، اما اونهم چیزی واسه تعریف کردن نداره .. ، بعد زیر لب گفت خوب همه تو جوونیها و دوران مجردیشون یه کارهایی میکنن که بعدا یا پشیمون میشن و یا ولش میکنن ، لازمه دوران جوونیه دیگه .. ، گفتم آهان ، به شما که میرسه لازمه دوران جوونی میشه ، به ما که میرسه با این برو با اون نرو ! ، گفت مگه وقتی با همسن و سال خودت میری من بهت چیزی گفتم .. ، گفتم کم هم که چیز نگفتی ، همین ماندانا زنگ زد خونه یادته چه الم شنگه ای بپا کردی ؟ بابام جلوتو گرفت بیخیال شدی .. ، گفت من این کارو کردم که تو روت تو روی من باز نشه که شد ..!! ، وگرنه اگه واقعا میخواستم جلوتو بگیرم بابات که هیچی ، اگه همه جد و آبادت هم میومدن حریف من نمیشدن .. ، خودت هم میدونی که راست میگم .. ، حرفش با باز شدن در آشپزخونه و ورود لیلا نصفه موند ، لیلا بهم سلام کرد و جوابشو دادم ، آخرین قلپ چایی شیرینم رو خوردم و رو به مامانم کردم ، مامانم فکر کرد میخوام بحث قبلی رو جلوی لیلا هم ادامه بدم ، با چشم و ابرو بهم گفت ساکت و بعد گفت لیلا جون من داشتم با حمید یه صحبتی میکردم ، میشه چند دقیقه تنهامون بزاری ؟ لیلا قابلمه ای رو که توی دستش گرفته بود بلافاصله زمین گذاشت و گفت چشم خانم .. ، مامانم گفت ممنون عزیزم ، یه چند دقیقه دیگه بیا ناهارو بزار .. ، لیلا از آشپزخونه بیرون رفت و مامانم گفت یه وقت جلوی این حرفی از دهنت نپره ... ، گفتم نه بابا میخواستم بگم یه چایی بهم بدین که تو اون بدبختو انداختی بیرون ! ، مامانم خندید و لیوان خالی رو از دستم گرفت و دوباره چایی ریخت ، بعد نگاهم کرد و پرسید حسهای من معمولا دروغ نمیگن اما اونروز تو گفتی بین بابات و فریبا هیچی نیست .. ، راست گفتی ؟ گفتم آره بخدا .. ، لب و دهنشو یه جوری کج کرد که انگار بخواد بگه نمیدونم .. ، معلوم بود هنوز هم باور نکرده ، گفتم در اون مورد تو اشتباه کرده بودی .. ، گفت پس در کدوم مورد اشتباه نکرده بودم ؟ ... ، گفتم هان ؟ گفت وقتی میگی در اون مورد اشتباه کرده بودم معنیش اینه که یه جای دیگه رو اشتباه نکرده بودم ... ، بعد ماشین حسابشو بکار انداخت و توی ذهنش دنبال جواب گشت ، چند ثانیه بعد نگاهم کرد و گفت عاطفه .... ، عاطفه ... ، بعد گفت پس در مورد عاطفه اشتباه نکرده بودم .. درسته ؟؟ ، گفتم من کی همچین حرفی زدم .. ، نه بابا ... ، گفت راستشو بگو ... ، صبحانه ام تموم شده بود ، گفتم من یه زنگ به کامبیز بزنم ، دیروز هم زنگ زده بود خونه ، ... ، مامانم با عصبانیت گفت حرف میزنی یا نه ؟ ، گفتم شب میام خونه .. ، تو تعریف میکنی که خاله پروانه چی میخواست اونروز برام تعریف کنه منم یه چیزهایی برات تعریف میکنم که شاید دوست داشته باشی بشنوی .. ، ولی ربطی به عاطفه نداره .. ، بلند شد و گفت حمید همین الان بگو .. ، گفتم بخدا چیز خاصی نیست .. ، بعد هم احتمالا طولانی میشه .. ، لیلا میخواد غذا درست کنه و منم میخوام برم به کامبیز سر بزنم .. ، میدونستم تا شب از کنجکاوی و فضولی دیوونه میشه ، منم غیر از این هیچی نمیخواستم .. ، اصرار داشت که همین الان واسش تعریف کنم ، تقریبا از دستش فرار کردم و رفتم توی اتاقم ، لیلا پشت میز نشسته بود و طبق معمول جزوه هاش جلوش باز بودن ، گفتم ای بترکی .. ، چقد درس میخونی .. ، خندید و نگاهم کرد و گفت میدونی چند نفر کنکور شرکت میکنن ؟ گفتم به درک ..! ، گفت تو میتونی بگی به درک ، بعد از کنکور یه سربازی میری و میای تو کارخونه بابات میشی رئیس و یه زن خوشگل میگیری ، اما من باید به فکر خودم باشم .. ، گفتم تو نگران چی هستی ، تو هم شوهر میکنی و میری .. ، سرشو یه طوری تکون داد که انگار بخواد بگه تو هیچی حالیت نیست ..!! ، چونه اش رو گرفتم و نگاهش کردم و گفتم مگه چیه ؟ تو چشماش اشک جمع شد و گفت هیچی .. ، گفتم رویا خودتو جمع کن مرگ من ، هممونو به گا میدی ها .. ، عمه شهینتو نمیشناسی ؟ اگه هنوز زنده ای بخاطر اینه که فکر میکنه تو کامبیز رو دوست داری و محبتت به بابام پدر و دختریه ، سر شام که گریه کردی و رفتی گفت بمیرم بچه ام خیلی مهربونه ..!! ، اگه بو ببره که تو کله پوکت چی میگذره دودمان خودتو زندایی سولمازو منو بابامو به فنا میده ها .. ، سرشو تکون داد و گفت میدونم .. ، گفتم این فکرای احمقانه رو از کله ات بیرون کن ، اصلا میدونی چیه .. ، میخوام برم پیش کامبیز ، تو هم لباس بپوش باهام بیا ، به کامبیز که یه کس بدی احتمالا مغزت یکم آزاد میشه ..! ، همونطوری که نشسته بود با کف دست به شکمم کوبید و گفت حرف نزن !! ، خندیدم و دست کردم و تلفن رو برداشتم و زنگ زدم .. ، تلفن چند تا زنگ خورد و بعد صدای ناتاشای خوشگلم به گوشم رسید .. ، الو ... ، گفتم سلام ناتاشا جون .. ، حمیدم ! ، رویا نگاهم کرد و اخم کرد ، منتظر بود به کامبیز زنگ بزنم و تو ذوقش خورده بود ، ناتاشا گفت سلام حمید جون چطوری عزیزم .. ، گفتم خوبم ، دلم تنگ شده بود برات خواستم بیام یه سری بهت بزنم .. ، گفت واسه ناهار بیا ، گفتم ساعت یازده است و من تازه صبحانه خوردم ، گفتم اتفاقا منم همینطور ، پس یه طوری بیا که ساعت سه و چهار بیای اینجا با هم ناهار بخوریم ، خوبه ..؟ گفتم عالیه .. ، گفت باشه عزیزم پس ساعت سه منتظرت هستم ، گفتم باشه ناتاشا جون .. ، یکم مکث کرد و گفت بعد از ناهار که کار خاصی نداری .. ، میتونی چند ساعت پیشم بمونی ؟ گفتم اوهوم .. ، گفت باشه ، راستی یه عکس سه در چهار خودتو برام بیار .. ، میخوام یادگاری بزارم تو کیفم ، قدیمها که ملت موبایل نداشتن که عکس عزیزانشون رو توی گوشی داشته باشن مد بود که عکسهای کوچیک از دوستان و نزدیکانشون رو توی کیف جیبیشون میذاشتن ، واسه همین هم اصلا تعجب نکردم که ناتاشا ازم عکس خواست ، بهش گفتم باشه عزیزم فقط تو هم باید یکی بهم بدیا .. ، گفت باشه .. خداحافظی کردم و قطع کردم همیشه دو سه تا عکس خودمو توی کیفم داشتم واسه کارهای ضروری ، اونوقتها زیاد پیش میومد که عکس لازمت بشه .. ، برای همه چی عکس لازم میشد ، رویا گفت مگه نگفتی میخوای بری پیش کامبیز ، گفتم واسه ساعت سه با ناتاشا قرار گذاشتم ، حالا کو تا ساعت سه .. ، بزار ببینم کامبیز هست یه سری بهش بزنیم .. ، بعد هم گوشی تلفن رو دوباره برداشتم و تماس گرفتم ... ، صدای پروانه توی گوشی پیچید .. ، الو ... ، گفتم سلام خاله .. ، گفتم به به ببین کی زنگ زده .. ، چطوری خاله ؟ گفتم خوبم خاله .. ، گفت مامانت چطوره عزیزم ؟ گفتم خوبه به لطف شما .. ، گفت عروس من چطوره ؟ خندیدم و گفتم اینجا نشسته .. ، گفت پاشید بیاید پیش ما دیگه .. ، گفتم چشم ، کامبیز هست خاله ؟ گفت آره عزیزم گوشی رو نگهدار .. ، از من خداحافظ ... ، کامبیز .... ، کامبیز .... ، رو به رویا کردم و گفتم احوال عروس گلش رو هم پرسید .. ، رویا سرخ شد و با دهنش ادا در آورد و گفت ی ی ی ی ! ، کامبیز گفت الو ... ، گفتم سلام چطوری .. ، گفت دو سه روزه ازت خبر ندارم ، دیروز هم زنگ زدم خونه ارواح نبودی .. ، گفتم آره پریشب که رفتم خونه ماندانا اینها ، دیروز هم یه سر رفتم خونه عمو فرهاد .. ، حالا ببینمت واست تعریف میکنم ، بعد گفتم برنامه ات چیه ؟ گفت هیچی داشتم با این جزوه ها توی سر خودم میزدم .. ، میای ؟؟ گفتم آره رویا رو هم میارم ، با خوشحالی گفت آخ جوون ، بیاید بیاید .. ، گوشی رو قطع کردم و گفتم پاشو لباس بپوش بریم .. ، سرشو از توی کتاب فیزیک بیرون آورد و گفت باشه .. ، گفتم اه این کوفتی رو هم یه دقیقه ببند هر وقت میبینم سرت تو کتابه کهیر میزنم بخدا !!
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت هفتم


ساعت نزدیک یازده بود که از خونه بیرون اومدیم .. ، مامانم وقتی دید رویا هم میاد اصلا مخالفتی نکرد کلی هم خوشحال شد ، گفت آره والا ببرش یه هوایی به سرش بخوره ، اینقد سرشو تو این کتابها فرو کرده آدم فکر میکنه الانه که خل بشه ، شما دو تا رو اگه جمع میکردن و تقسیم بر دو میکردن دو تا آدم نرمال از توش در میومد .. ، جفتمون خندیدیم .. ، گفتم خدایی راست میگه .. ، کنار دستم نشست ، یه مانتو شلوار خاکستری روشن پوشیده بود ، گفتم ای بابا مدرسه که نمیری ، این لباسهای تیره چیه میپوشی .. ، گفت اونجا بریم درش میارم ، اینطوری کسی بهم گیر نمیده ، اصلا حوصله این کمیته و بسیجی ها رو ندارم .. ، شونه ام رو بالا انداختم .. ، کلید دراز شورلت نوا رو توی سوراخ سوییچ فرو کردم و چرخوندم ، ماشین خوش دست با صدای قشنگی روشن شد و موتور شیش سیلندر چهار لیتری با صدای غرش خودش بهم فهموند که غول خفته بیدار شده و منتظر دستور منه ... ، دنده رو توی حالت درایو گذاشتم و پام رو از روی ترمز برداشتم و پدال گاز رو فشردم و غول آهنی قهوه ای از جاش کنده شد ... ، پروانه خانم خودش در رو رومون باز کرد ، یه لباس نازک لیمویی و سفید چسب تنش پوشیده بود ، اینقد نازک که میتونستی نقش شورت گیپورشو توش تشخیص بدی ! ، موهای طلایی قشنگشو مرتب شونه کرده بود و روی کمرش ریخته بود ، دامن لباسش تا روی زانوش رو میپوشوند و ساقهای سفید و کپلش لخت بودن و به چشمای هیز من چشمک میزدن ، یه دمپایی زرد رنگ پاشنه بلند دم پاش انداخته بود ، لبهاش رو به رنگ انار قرمز کرده بود و آرایش ملایمی داشت ، با خوشرویی بهمون خوشامد گفت و بردمون توی خونه .. ، چند لحظه بعد کامبیز هم از بالا اومد پایین .. ، خاله پروانه گفت ناهار میمونید دیگه ... ، گفتم خاله من تازه همین الان صبحانه خوردم ، ناهار هم به یکی از دوستام قول دادم ساعت سه برم پیشش ، رویا لبخند زد .. ، خاله پروانه گفت از دستت میره خاله جون یه قیمه بادمجونی درست کردم از همونهایی که عاشقش هستی .. ، گفتم آخ آخ خاله .. ، میگفتی حداقل صبحانه نمیخوردم .. ، خندید ... ، گفت برید بالا تا براتون چایی بیارم ... ، رویا خودشو لوس کرد و گفت میمونم کمکتون میکنم بعد با هم میریم بالا ... ، خاله پروانه خندید و گفت باشه عروس گلم .. ، گونه های رویا گل انداخت ، دست کامبیز رو گرفتم و گفتم پس ما بریم یکم اختلاط کنیم تا رویا میاد .. ، توی راه پله گفت حمید بگو چی شد دیروز ..!! ، گفتم چی شده ؟ گفت بیا بهت بگم .. ، دیروز بعد ناهار با مامانم رفته بودیم تو آلاچیق نشسته بودیم و یه آفتاب ملایمی هم میزد .. ، یهو مامانم گفت کامبیز پاشو یه شیشه مشروب بیار یکم بخوریم .. ، خلاصه آقا منم رفتم و یه شیشه مشروب آوردم و نشستیم به خوردن ، یه پیک من یه پیک مامان یهو نگاه کردیم دیدیم شیشه از نصف هم کمتر شده .. ، خندیدم و گفتم ای ول خاله پروانه .. ، کامبیز گفت مامان یه چند دقیقه هم نشست و گفت کامبیز جون من خوابم گرفته میرم بخوابم .. ، خلاصه با مامان تا بالا رفتم و اول رفت دستشویی و بعد هم رفت تو رختخواب ... ، گفتم آخ جوون تو هم پریدی روش و یه دل سیر کردیش دیگه .. ، کامبیز گفت نه بابا ، هنوز پاش به رختخواب نرسیده بود بیهوش شد ، از اون مدلیها که اونروز من و تو رفتیم تو اتاق دامنشو زدم بالا و تو بالای سرش کیرتو در آوردی و جلق زدی و حالیش هم نشد ... ، خندیدم و گفتم خوب ب .. ، گفت خوب به جمالت ده دقیقه بعدش زنگ زدن ، دیدم پری اومده .. ، خاله پری وقتی فهمید مامانم خوابه کلی ذوق کرد و به هر زوری که بود اشکان رو خوابوند .. ، قاه قاه خندیدم ، کامبیز گفت آقا ما رفتیم تو این اتاقه که پایین نزدیک حیات هست ، گفتم اتاق واکسی دیگه ! ، خندید و گفت آره اتاق واکسی ! ، گفتم خوب خوب ، گفت خلاصه پری رو لخت کردم و افتادم روش و د بکن ! ، دستی به کیر راستم کشیدم و گفتم خوب .. ، گفت خوب به جمالت یه لحظه پری رو پشت و رو کردم که از کون بکنمش ، کیرمو تف زدم و همینکه فرو کردم تو کونش و از هیجان یه دادی هم زدم سرمو بلند کردم و چشمم به پنجره افتاد و دیدم که مامانم داره با چشمای قرمز و اخمای توی هم نگاهمون میکنه ... ، بی اختیار گفتم اوه ه ه .. ، کامبیز گفت آره .. ، گفتم خوب ... ، گفت خوب دیگه آقایی که شما باشی کیرم فوری خوابید ، پری هم سرشو بلند کرد و گفت چت شد کامبیز بکن دیگه .. ، گفتم پاشو که گاومون زایید ! ، پری هم ترسید و بلند شد و پرسید چی شده .. ، بهش گفتم که مامانم داشته تماشامون میکرده .. ، با هیجان گفتم خوب خوب .. ، گفت هیچی دیگه تمبونم رو بالا کشیدم و پری و هم دامنشو انداخت روی پاش و گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم .. ، پری گفت من میرم خونه اما نذاشتم و گفتم آخرش که چی بزار ببینیم مامان چی میگه بعد بفهمیم چه خاکی تو سرمون کنیم .. ، با هیجان و ترس گفتم خوب .. ، کامبیز گفت مامانم تو آشپزخونه پشت میز نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود ، وقتی رفتیم تو سرشو بلند کرد و به ما که از خجالت و ترس سرمون رو پایین انداخته بودیم گفت از کی ؟ از کی با هم رابطه دارید ؟ پری گفت یکی دو سالی میشه .. ، خلاصه یه نیمساعتی مارو سین جین کرد ... ، بعد گفت نمیگید علی بفهمه چه بساطی به پا میشه ؟ پری هم گفت تو نگران علی نباش ، بعد هم تعریف کرد که علی سیاه دیگه موقع سکس میشینه و تماشا میکنه که پری با مردهای دیگه میخوابه .. ، مامانم هم کلی تعجب کرد ، گفتم آخرش چی شد ؟ کامبیز گفت هیچی ، یه شیشه دیگه مشروب آوردیم و سه تایی زدیم ! ، بعد هم سه تایی رفتیم توی جکوزی بالا ... ، پری وقتی دید مامانم هم کامل لخت شد کلی تعجب کرد ، مامانم هم گفت فک کردی فقط خودت زرنگی آبجی ؟ منم سه ساله باهاش میخوابم ، پری هم قاه قاه زد زیر خنده و سه تایی لخت مادر زاد توی جکوزی چسبیدیم به هم ، منم که سرم از مشروب گرم بود یهو به مامانم و پری گفتم راستی حمید هم با جفتتون خوابیده ها .. ، جاش الان خالیه ... ، با تعجب تقریبا فریاد زدم واو ... راست میگی ؟؟ خاله پروانه چی گفت ؟؟ ، کامبیز گفت پری و پروانه یه نگاهی از سر تعجب به هم انداختن بعد یهو عین دیوونه ها جفتی زدن زیر خنده .. ، منم که از حرفهای کامبیز و تصور اون صحنه خنده ام گرفته بود قاه قاه خندیدم و گفتم اوه اوه پس جای من حسابی خالی بوده ، کامبیز گفت آره دیگه جاتو خالی کردم و بعد از جکوزی توی رختخواب دو تا آبجی رو انداختم کنار هم و همچین گاییدمشون که خودم هم از کمر خودم تعجب میکردم ! ، خندیدم و با هیجان گفتم ای ولا .. ، کامبیز گفت خلاصه دفعه دیگه چهار تایی میایم همینجا تو جکوزی ! ، گفتم کامبیز .. ، گفت هان .. ، گفتم دلم میخواد چهارتایی با مامانهامون جمع بشیم تو جکوزی ! ، کامبیز گفت لامصب من که از خدامه .. ، مامان تو پایه نیست .. ، گفتم فعلا دارم رو مخش راه میرم ، میدونی که بابام دیشب رفت انگلیس .. ، گفت آهان گفته بودی یکشنبه میره ، اما من اصلا یادم نبود .. ، گفتم دیشب رفتم تو رختخواب جای بابام خوابیدم .. ! ، کامبیز با تعجب و هیجان گفت اوه ! ، گفتم واقعا دلم میخواد بکنمش پسر !! ، کامبیز گفت اوه اوه .. ، راه میده ؟ گفتم فعلا که اصلا راه نمیده .. ، کامبیز گفت از من میشنوی بیخیال شو .. ، اخلاق مامانت با مامان من اصلا قابل مقایسه نیست ، من یه دردسر با مامانم داشتم تو صد تا دردسر داری ! ، گفتم آره میدونم اما واقعا دلم میخواد .. ، کامبیز خندید و گفت منم همینطور ! ، بعد پرسید راستی گفت دیروز و پریروز کجا بودی ؟ گفتی بیای برام تعریف میکنی ..! ، گفتم آره راستی .. ، کامبیز ناهیدو کردم !! ، خبر ناگهانی و فوری بود ، کامبیز با دهن باز نگاهم کرد و گفت هان ؟ گفتم داستانش طولانیه ، ماندانا یه خواهر کوچیک داره که اسمش موناست ، پریشب که منو کشوندن اینجا میخواستن مونا رو از دختری در بیارن دنبال کیر مفت میگشتن ، قرعه فال بنام من افتاد ! ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت چه شانسی هم داری لامصب که قرعه همش بنام تو میفته ... ، گفتم شانسم از تو بهتر نیست که مامان و خاله خوشگلتو کنار هم میخوابونی و از کس این در میاری میکنی تو کون اون !! ، خندید ... ، گفتم رفتم مهمونی دیدم همشون با دوست پسر هاشون اومدن ، دوست پسر شادی رو بگو یه گوساله بود حداقل صد و بیست کیلو .. ، باهاش دعوام شد .. ، کامبیز با دهن باز گفت چی ؟؟؟ دعوات شد ؟ صدای حرف زدن رویا و خاله پروانه از بیرون در حرفمون رو نصفه گذاشت اشاره کردم که بعد برات تعریف میکنم . ، در رو باز کردن و خاله پروانه با سینی چایی و رویا که حالا دیگه مانتوش رو پایین در آورده بود و با یه تیشرت سبز کمرنگ آستین کوتاه بود و توی دستش یه ظرف کوچیک شیرینی بود وارد شدن .. ، خاله پروانه چایی رو گذاشت و گفت من برم پایین مواظب غذام باشم .. ، از جام پریدم و گفتم منم میام خاله دیگه حوصله حرف زدن با این مردیکه رو ندارم ! ، خاله پروانه و کامبیز خندیدن و پروانه گفت بیا عزیزم .. ، در اتاق کامبیز رو که بستیم لبهای پروانه رو بوسیدم و در حالی که با دستم کون گنده اش رو از روی لباس میمالیدم پله های پهن خونه رو به سمت پایین ادامه دادیم ... ، گذاشتم که کامبیز دل سیری رویا رو بکنه و کله پوک رویا رو با آب داغ کیرش شستشو بده خودم هم رفتم که یه شورت داغ رو از روی یه کون رویایی بزرگ و سفید به پایین هل بدم و حمید کوچیکه رو با چاک وسط پاهای مامان رفیقم آشتی بدم !
AriaT
     
  
صفحه  صفحه 91 از 108:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA