انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 94 از 108:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  107  108  پسین »

یک تابستان رویایی


مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت نهم


لیست خرید مامانم رو از جیبم در آوردم توی بازار تجریش خرید کردم ، واقعا حس مرد خونه بودن بهم دست داده بود ، دلم میخواست زودتر شب بشه و برم و مامانمو حسابی بالا و پایین کنم که بفهمم چقد از حرفهای پروانه راست بوده و چقدرش دروغ .. ، در اینکه خاله پروانه یه حسهای حسادت نسبت به مامانم داشت هیچ شکی نداشتم .. ، اما حرفهایی که پروانه زد خیلی سنگین تر از اون بود که بتونه همه اش دروغ باشه .. ، باکس نوشابه رو توی صندوق عقب گذاشتم و رفتم دنبال بقیه خریدهام که پیش حاجی صبا گذاشته بودم .. ، ترک دریان بود ، نمیدونم از کی دریانیها تمام بقالیهای تهران رو قبضه کردن ، اما از وقتی من یادم میاد همینجوری بوده .. ، احتمالا حمله اونها به نسلهای قبل از من برمیگرده ! ، خریدها رو برداشتم و دوباره سمت ماشینم رفتم ، یادمه هنوز دم امامزاده صالح ایستگاه اتوبوس نشده بود و مردم میتونستن ماشین پارک کنن ، سوار ماشینم شدم و به سختی از بین بقیه ماشینها راهم رو به سمت میدون باز کردم و به سمت خونه راه افتادم ، به ساعتم نگاهی انداختم حدود دو و نیم بود ، پام رو روی پدال گاز فشردم و نوای شیش سیلندر از جاش کنده شد و به سمت خونه ما پر گرفت ، وقتی در زدم لیلا جواب داد ، گفتم اگه زحمتت نیست بیا کمکم کن که جنسها رو ببریم توی خونه ، وقتی در رو باز کرد یه لحظه فک کردم مامانمه ، همون لباس بلند سفید با گلهای درشت آبی و زرد تنش بود ، دیگه کارش از پوشیدن لباسهای قدیمی مامانم گذشته بود و گاهی یهو لباسهای جدید مامانمو که دل خودشو زده بود توی تن لیلا میدیدم ، قاه قاه خندیدم با تعجب نگاهم کرد .. ، گفتم هیکلت خیلی شبیه هیکل مامانمه با این لباسهایی که میپوشی اگه یه دفعه از پشت بغلت کردم و ماچت کردم زیاد تعجب نکن ! ، گونه اش گل انداخت و خجالت کشید ، اما بعد به خودم گفتم حرف بدی زدم ، به روش آوردم که لباسهای مامانمو میپوشه .. ، لیلا دو سه تا کیسه رو برداشت و رفت سمت خونه ، همون لحظه مامانم هم رسید و نگاهی به لیلا انداخت که با گونه های گل انداخته از بغلش رد شد و سرش پایینه .. ، نگاهم کرد و گفت چیزی بهش گفتی ؟ ، هنوزم همینطوریه .. ، با یه نگاه میفهمه که من گندی زدم یا نه ! ، گفتم نه بابا .. ، دیدم لباس تو تنشه یه لحظه فک کردم تویی ، بهش گفتم با این لباسها اگه یه دفعه از پشت بغلت کردم تعجب نکن .. ، مامانم گفت واااا ، خیلی بد کاری کردی مامان ، چه حرفیه زدی به دختر بیچاره ، مگه خودش خواسته که لباس کهنه منو بپوشه .. ، گفتم منظورم به اون نبود ، گفت میدونم اما احتمالا لیلا اینطوری برداشت کرده ، نگاهش کردم ، نه .. ، حتما پروانه دروغ گفته ، از مامان معصوم و مهربون من خیلی بعید بود بخواد اون بلاها رو سر پسرهای مردم بیاره .. ، نگاهم کرد و گفت چیه ..؟ گفتم چیه مگه ؟ گفت همچین زل زدی به من که انگار دفعه اوله منو میبینی ! ، بعد با تعجب نگاهی انداخت و گفت رویا رفت تو ؟ گفتم نه رویا با من نیومد ، خاله پروانه اصرار کرد بمونه اونهم موند .. ، ابروش رو بالا انداخت و گفت آها .. ، گفتم میرم یه سر به ناتاشا میزنم و ناهار پیشش میمونم ! ، زیر لب گفت ایشش گور به گور بشه ناتاشا ! ، خندیدم و سوار ماشین شدم ، وقتی دور زدم مامانم رو دیدم که در خونه رو بست ... ، هضم کردن حرفهای پروانه واقعا نیاز به زمان داشت ، واسه من که یه پسر نوزده ساله بودم و از مامانم یه الهه معصوم توی ذهنم بود شنیدن اون حرفها حسابی بهمم ریخته بود ...
به عمارت دو طبقه بزرگ نگاه کردم و با خودم گفتم احتمالا این آخرین باریه که توی این خونه میام با ناراحتی زنگ آیفون رو زدم ، صدای قشنگ ناتاشا توی آیفون پیچید .. ، کیه ؟ گفتم منم ناتاشا .. ، دیززز .. بیا تو عزیزم .. ، درو که باز کردم دیدم که با ناز و قدمهای کوتاه از توی آشپزخونه بیرون اومد و سمت در آومد که بهم خوشامد بگه .. ، یه لباس یشمی آستین کوتاه با دامن روی زانو تنش کرده بود و یه جوراب نازک خاکستری رنگ سکسی پاش کرده بود و دمپایی های پاشنه چهارسانت سفید که دو تا گل درشت روش داشت ، بهش نگاه کردم و ... لبخندم کمرنگ شد .. ، ای خدا موهاتو چرا این شکلی کردی ؟ خندید و گفت چه شکلی ؟ گفتم اه چرا اینقد کوتاه کردی موهاتو ، از اون موهای مواج و بلند خبری نبود ، موهاشو صاف کرده بود و تا زیر گردنش کوتاه شده بود ، با ناراحتی گفتم موهات خیلی قشنگ بود ، حیف شد.. ، گفت فکرشو نکن دوباره در میاد و بلند میشه .. ، با اخم گفتم من کجام که ببینم دوباره بلند شده و خوشگل شده .. ، خندید و بغلم کرد و گفت هرجا باشم برات عکس میفرستم .. ، بعدشم تو بیا پیشم .. ، گفتم تو کجا .. ، من کجا .. ، فرانسه کجا .. ، ایران کجا ! ، با خنده گفت مگه نمیدونی زمین گرده .. ، از هر طرف بری بالاخره دوباره به هم میرسیم ! ، با اخم گفتم نوبت من که میشه زمین یه خط مستقیمه که به هیچ کجا نمیرسه ... ، ناتاشا در حالی که دستمو گرفته بود و به سمت آشپزخونه میکشید گفت خط مستقیم وجود نداره !!
عجب ناهاری ... ، بی اختیار گفتم واو .. ، گفت میخواستم دستپخت من دیرتر یادت بره .. ، گفتم آخ جووون مرغ شکم پر ! ، گفت دیدم اوندفعه خیلی دوست داشتی دوباره واست درست کردم ، میترسم دیگه به این زودیها یه شمالی که بتونه خوب درست کنه پیدا نکنی ، گفتم آخ جووون .. ، میز رو چیده بود ، غذاهای خوشمزه رو یکی یکی کشید و سر میز آورد ، بعد در حالی که دو تا تخم مرغ نیمرو رو که هنوز در حال جلز و ولز بودن از توی تابه بیرون میاورد و روی میزرا قاسمی میذاشت گفت البته شکمتو خیلی هم پر نکن ، یه ساعت دیگه میخوام ببرمت باشگاه یه تنی به آب بزنی ! ، با خنده گفتم باشگاه مختلط پیدا کردی ؟ روی صندلی نشست و با دست صندلی رو زیر کون خوشگلش جابجا کرد و گفت اوهوم .. ، قاه قاه زدم زیر خنده .. ، گفتم من فعلا ناهار نقد رو میچسبم ، باشگاه مختلط نسیه پیشکش ! ، خندید ... ، به چشمای رنگی قشنگش و بدن بی نقصش توی اون لباس قشنگ و چسبون نگاه کردم و حسرت خوردم .. ، این هیکل خوشگل و بدن زیبا رو میخواست ببره کجا و با کی قسمت کنه ؟ وقتی یادم میفتاد که یکی دو روز دیگه کلا از ایران میره بی اختیار یه غبار غمی روی دلم مینشست .. ، شکمم که سیر شد دستم خود بخود رفت سمت پای قشنگش با دست بالای رونش رو از روی لباس نازک لمس کردم ، لبخندی تحویلم داد .. ، گفتم بعد از این ناهار خوشمزه چی میچسبه ؟ گفت یه چرت بیست دقیقه ای تو اتاق من ! ، گفتم به به .. ، به ظرفهای ناهار که روی میز بود اشاره کرد و گفت اینها رو بعدا جمع میکنم .. ، پاشو بریم بالا .. ، توی اتاق بغلش کردم و لبهاش رو با لبهام لمس کردم .. ، دستم که به سمت لای پاش حرکت کرد سرشو یکم از سرم دور کرد و گفت حمید جون فک کنم امروز سکس نکنیم ! ، فکم آویزون شد و با چک و چیل درهم پرسیدم چرا ؟ گفت چون نزدیک پریودمه و امروز و فردا احتمالا پریود میشم .. ، یکم دلدرد دارم که باعث میشه نتونم خوب لذت ببرم و سکسمون خراب میشه ، گفتم بیخیال ناتاشا .. ، لبخند قشنگی تحویلم داد و گفت مطمئنا دوباره فرصتش پیدا میشه .. ، با ناراحتی سرمو تکون دادم .. ، واسه اینکه جو رو عوض کنه گفت راستی .. ، عکس آوردی ؟ گفتم اوهوم .. ، بعد هم توی جیب عقبم دنبال کیفم گشتم ، نمیدونم کسی این کیفهای چسبی رو که یه مدتی مد شده بود یادش میاد یا نه . ، کیفهای نرمی که شکلهای متفاوت روش داشت و مال من یادمه که تصویر اسنوپی داشت .. ، و درش با یه چسب بسته میشد .. ، یه مدتی مد شد و همه جوونها داشتن ، زود هم از مد افتاد ، خلاصه از توی کیفم عکس خودم رو در آوردم و دادم به ناتاشا .. ، با هیجان در کشو رو باز کرد و از توش یه کارت برداشت ، بالای کارت عکس تاج شاه و پایینش نوشته بود باشگاه افسران شاهی ، با چشمای از حدقه در اومده به کارت نگاه کردم ، ناتاشا از توی کشو یه قیچی برداشت و دور عکس من رو چید تا اندازه قسمت مخصوص چسبوندن عکس بشه و با کمال تعجب دیدم که عکس من رو روی کارت گذاشت و بالا و پایینش رو منگنه کرد ، بعد هم از توی کشو یه مهر گرد براشت و توی استامپ زد و عکس من رو توی کارت با مهر باشگاه افسران شاهی مهر کرد ! ، بعد در حالی که میخندید کارت رو به سمت من دراز کرد و گفت اگر پنج سال پیش این کار رو میکردم اعضای انجمن خون منو حلال اعلام میکردن اما الان...، با بیاد آوردن پل قدیمی بلا استفاده و قفل و زنجیر زنگ زده باشگاه خنده ام گرفت و با خنده گفتم اون باشگاه درب و داغون که در و پیکر نداره و صد ساله درش باز نشده الان کارت عضویتش به چه دردی میخوره ؟ خندید .. ، به کارت نگاهی انداختم ، جلوی اسم و فامیل نوشته بود کیانوش وفا .. ، گفتم این دیگه کیه .. ، گفت وقتی اون باشگاه برو و بیایی داشت هم بیشتر اعضای اون اسم مستعار داشتن ، تنها چیز واقعی توی کارت عضویت عکس بود ، ابروم رو بالا انداختم .. ، گفت بذار لباس بپوشم ، میخوام ببرمت توش رو بهت نشون بدم ، گفتم واقعا ؟ بجای جواب گفت اوهوم .. ، گفتم عمرا قفلش باز بشه .. ، تازه پلش هم داغونه احتمال اینکه بیفتیم پایین خیلی زیاده .. ، بعد نگاهش کردم و گفتم این باشگاه هم جزو املاک خانوادگیتون بوده ؟ خندید و گفت نه .. ، بعد گفت فروغی رو همونجا دیدی دیگه ..؟ آره ؟ گفتم آره بنظرم ، البته من بالای کوه بودم و داشتم توی باشگاه رو دید میزدم و اون توی خیابون بود .. ، ناتاشا زیر لب گفت عوضی .. ، بعد در همون حالی که با من حرف میزد تیکه تیکه لباسهای تنش رو در آورد و روی تخت انداخت .. ، بعد هم از توی کمد مانتو و شلوار برداشت و پوشید و بعد گفت بریم .. ، وقتی راه افتادیم گفت یه جا وایسا کارتتو پرس کن .. ، اونوقتها واسه اینکه کارتهایی مثل گواهینامه و کارت شناسایی نو بمونه و خراب نشه بین دو تا لایه پلاستیک پرس میکردن ، دو نوع پرس داشتیم پرس نرم و پرس سخت .. ، پرس سخت شیک تر بود اما اگه تا میکردی میشکست و خط شکستگی روش میموند .. ، سر راه توی یه مغازه فتوکپی کارتم رو پرس کردم البته صاحب مغازه که آشنا هم بود با دیدن کارت باشگاه توی دست من حسابی تعجب کرد ، دوباره سوار ماشین شدم و به سمت دربند راه افتادم ، البته باید اعتراف کنم که واقعا فکر میکردم کار احمقانه ای هست و مطمئن بودم حتی اگر ناتاشا کلید اون قفل رو داشته باشه هم امکان نداره که بشه قفل رو باز کرد ، تنها چیزی که باعث میشد مسیر رو به سمت دربند ادامه بدم اطمینان ناتاشا و حس کنجکاوی شدید خودم بود که میخواستم هر طوری شده توی اون باشگاه رو ببینم و تصور کنم که اون جلسات خاص اونجا چطوری برگزار میشده .. ، کنار پل کهنه و قفل و زنجیر زنگ زده وایسادم و گفتم ببین این کف پلش کامل خرابه .. ، حتی اگه قفلو باز کنیم هم امکان نداره بتونیم از روی پل خودمون رو به اونور برسونیم .. ، ناتاشا گفت کی گفت اینجا وایسی .. ، راه بیفت ، گفتم هان ؟ مگه باشگاه افسران اینجا نیست .. ، گفت آره ، یکم برو بالاتر .. ، دوباره راه افتادم و جلوی یه پل دیگه که به یه خونه بزرگ به اونور رودخونه راه داشت ناتاشا فرمان ایست داد .. ، وایسادم و به ناتاشا نگاه کردم .. ، گفت ماشین رو نگهدار و پیاده شو . ، ابروم رو بالا انداختم و پیاده شدم .. ، ناتاشا با قدمهای مطمئن از روی پل به سمت خونه بزرگ رفت و من هم درست پشت سرش ، بعد زنگ آیفون رو زد و بعد از چند لحظه صدایی از توی آیفون پرسید کیه ؟ ناتاشا گفت سلام من از آشنایان آقای گرجی هستم .. ، در بلافاصله با صدای دیززز باز شد ، وقتی وارد شدیم من انتظار داشتم وارد یه خونه بشیم اما بر خلاف انتظار من وارد یه اتاق شدیم که دو تا در داشت
AriaT
     
  
مرد

 
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت دهم


یکم ترسیده بودم ، فضا خیلی وهم انگیز بود ، تنها دلخوشی من حضور ناتاشا بود .. ، ناتاشا گفت کارتتو بده کارت رو بهش دادم ، ناتاشا یه کارت دیگه هم از توی کیفش در آورد و به یکی از درها که روش جایی شبیه شیار صندوق پست داشت نزدیک شد و دو تا کارت رو از اون شیار به داخل انداخت ... ، چند ثانیه بعد در روبرو با صدای دیزز باز شد ، ناتاشا از توی کیفش دو تا ماسک نیم صورت طلقی در آورد و یکیش رو به سمت من دراز کرد و گفت به احتمال زیاد هیشکی اینجا نیست ، اما واسه احتیاط اینو بزن ، در حالی که از هیجان و یکم ترس موهای تنم سیخ وایساده بود ماسک رو به صورتم زدم .. ، ناتاشا لبخند زد و جلو افتاد و گفت اگر احیانا کسی رو دیدی اصلا حرف نزن .. ، مواظب باش به کسی زل نزنی ، فقط به علامت سلام و احترام کمی سرت رو خم کن و رد شو .. ، همین .. ، بعد دستم رو گرفت و به سمت در دوم رفتیم ، ترس برم داشته بود ، فهمید و گفت اینجا یه زمانی ترسناک بود ، الان دیگه هیچی مثل قبل نیست ، بیا .. ، در رو باز کردیم و وارد یه دالان طولانی شدیم که با چند تا چراغ روشن شده بود ، خیلی ترسناک بود ، انگار اون دالون انتهایی نداشت ، صدای پاهامون طنین انداز میشد و اکو میکرد و به فضای وهم انگیز دامن میزد ، گاهی صدای رودخونه دربند رو میشنیدم ، فک کنم دالون صد متری ادامه داشت ، بعد یهو وارد یه اتاق خیلی بزرگ شدیم .. ، از سمت و مسیری که اومده بودیم میدونستم که توی باشگاه افسران هستیم ، تازه میفهمیدم که اونروزی که از بالا نگاه کرده بودم درست حدس زده بودم که اون باشگاه کاملا هم تعطیل نیست .. ، ناتاشا جلو افتاد و از اون فضا وارد یه محوطه خیلی بزرگ شدیم ، استخر بزرگ با خط کشی کامل و لاین بندی و آبی زلال هیچی شکی باقی نمیگذاشت که اون باشگاه هنوز هم فعال هست .. ، دهنم از تعجب باز مونده بود ، اطراف استخر فضای بزرگی بود که با لابی و صندلیهای زیاد و میز بار کامل میشد .. ، هیچکس توی اون باشگاه بزرگ نبود .. ، ناتاشا دستم رو گرفت و به سمت دالان دیگه ای که در سمت راستمون بود کشوند ، رختکن بزرگ با کمدهای فلزی شماره داری که در همشون باز بود و همگی خالی بودند ، و کنارشون دوشهای حمام .. ، کاملا مشخص بود که زمان شاه توی اون باشگاه چه برو و بیایی بوده .. ، گفتم باشگاه به این بزرگی و هیشکی توش نیست .. ، چرا استخر آب داره ... ، مگه کسی استفاده میکنه ؟ ناتاشا گفت آروم حرف بزن حمید ، اینجا کلا کسی حرف نمیزنه مگر اینکه واقعا لازم بشه .. ، بعد گفت لباسهات رو در بیار و بزار توی یکی از کمدها .. ، توی هر کمد یه پلاستیک بود که توش یه حوله بزرگ و یه دمپایی تمیز گذاشته بودن آروم گفتم مایو ؟ گفت نیازی نیست ، لخت شو .. ، با تردید لباسهام رو یکی یکی در آوردم و توی کمد آویزون کردم ، ناتاشا هم دقیقا همینکارو کرد ، لخت لخت شدیم ، با دیدن تن لخت ناتاشا کیرم به حالت نیمه خوابیده در اومد ، ناتاشا به کیرم اشاره کرد و خندید .. ، آروم گفتم چیه خوب .. ، حوله رو از توی پلاستیک برداشت و روی دوش خودش انداخت و سینه و پایین تنه اش رو پوشوند ، من هم همینکارو کردم ، بعد در کمدهامون رو قفل کردیم ، میخواستم کلید کمدم رو بردارم اما ناتاشا گفت نیازی نیست ، بیا .. ، از رختکن بیرون اومدیم و وارد محوطه اصلی استخر شدیم گفتم بریم شنا ؟ ناتاشا گفت میریم ، بزار قبلش اینجا رو بهت نشون بدم ، بعد من رو به سالن ژیمناستیک و سالن ورزش برد که با دوچرخه های ثابت و چند تا وسیله ورزشی دیگه تجهیز شده بود ، روی وسایل رو خاک گرفته بود و معلوم بود مدتهاست کسی ازشون استفاده نکرده اما سالم و قابل استفاده بودن ، به بدنهای لخت خودمون اشاره کردم و گفتم اینجا همه این شکلی میان ؟ با اشاره چشم و ابرو گفت که آره .. ، آروم گفتم پس هرجای این سالن رد میشدی یهو میدیدی دو نفر روی هم هستن و مشغول تلنبه زدن ، خنده قشنگی کرد و گفت نه عزیزم این کار تو محوطه ممنوعه ، برای این کار توی طبقه بالا اتاق استراحت گذاشتن ، بعد هم بالا اشاره کرد ، یه راهرو و یه سری در توی طبقه بالای بار و لابی به چشم میخورد که جلوی راهرو نرده بود ، گفتم اوهوم .. ، بهم نگاه کرد و گفت میخوای ببینی ؟ گفتم آره ... ، دستمو گرفت و از راه پله کنار لابی بالا رفتیم ، توی راهرو کنار نرده وایسادم و به پایین نگاه کردم ، منظره قشنگی بود ، توی ذهنم تصور کردم که یه عالمه مرد و زن لخت توی اون محوطه مشغول رفت و آمد و ورزش هستن یا توی لابی دارن آروم با هم حرف میزنن یا توی این اتاقهای بالا مشغول استراحت و سکس هستن ، در اتاقهای مثل توالت خونه از داخل قفل میشد و از بیرون میتونستی بفهمی که سبزه یعنی خالیه یا قرمزه که معنیش این بود که کسی توش هست ، و البته که همه اتاقها اونروز خالی بودن .. ، ناتاشا یه اتاق رو باز کرد و بهم اشاره کرد که بیا تو ، توی اتاق یه تخت دو نفره با ملحفه سفید تمیز بود یه میز و دو تا صندلی و یه یخچال کوچیک بقیه اثاثیه اتاق رو تشکیل میدادن ، یه در کوچیک هم بود که مسلما به دستشویی و حمام ختم میشد ، ناتاشا اشاره کرد در رو قفل کن ، پنجره کوچیک اتاق که رو به دالان و محوطه استخر بود با یه پرده کرکره شیری رنگ استتار شده بود ، ناتاشا گوشه تخت نشست و اشاره کرد که بیا .. ، با هیجان به سمتش رفتم بغلش کردم ، ماسک رو از روی صورتم برداشتم و ماسک اون رو هم کنار انداختم و لبم رو به لبش چسبوندم ، کیرم بلافاصله قد کشید و اعلام آمادگی کرد خوابوندمش روی تخت و باهاش غلتی زدم ، تمام رگ و خونم به جوش اومده بود ، هر بار بهش نزدیک میشدم و تنم به تنش میچسبید درست مثل روز اولی که باهاش سکس کرده بودم تمام جونم به غلیان میومد و همه وجودش رو میخواستم ، حس کردم یه چیزی درست نیست .. ، انگار درد داشت .. ، بهش نگاه کردم و قیافه درهمش بهم فهموند که اشتباه نمیکنم .. ، ازش جدا شدم ، روی تخت نیم خیز شد و شکمشو گرفت ، با ترس گفتم چی شد ؟ در حالی که شکمشو گرفته بود و از درد به خودش میپیچید گفت هیچی عزیزم .. ، فک کنم پریود شدم .. ، گفتم اه ... ، گفت آره .. ، بعد از جاش بلند شد و گفت بیا زودتر بریم تا نریخته پایین ، سری به علامت تایید تکون دادم و از جامون بلند شدیم و ماسک زدیم و از در بیرون اومدیم ، تقریبا با سرعت پله ها رو پایین اومدیم و به سمت رختکن رفتیم ، ناتاشا در کمدش رو باز کرد و شورتشو پوشید بعد هم از توی کیفش چند تا دستمال کاغذی برداشت و تا کرد و روی کسش گذاشت و شورتشو پاش کرد و گفت این یکی دو ساعت نگهش میداره ، لباسهامون رو پوشیدیم و سریع بیرون اومدیم و به سمت راهرو رفتیم توی محوطه اصلی استخر با دیدن یه زن و شوهر پیر حسابی جا خوردم ، بنظرم حتی ناتاشا هم حسابی تعجب کرد ، معلوم بود اونها هم از دیدن ما جا خوردن ، چون بر خلاف توصیه ناتاشا که نباید به کسی زل بزنیم اون پیرزن داشت با نگاهش حسابی ما رو واکاوی میکرد ، وقتی دیدم اینطوریه طبق توصیه ناتاشا سری به علامت احترام براشون تکون دادم اما منم با نگاهم هیکل لخت پیرزن رو تماشا کردم که نزدیک بود باعث خنده ام بشه .. ، کلی جلوی خودمو گرفتم که نخندم ، سینه های پیرزن مثل دو تا پوست آویزون تا نزدیک نافش پایین اومده بود و کس چروکیده اش منظره خنده داری رو ایجاد کرده بود ، شکم پیرمرد لایه لایه و افتاده بود با یه کیر نخودی که توی لایه های افتاده شکمش محو شده بود و حتی تماشا کردنشون آدم رو به خنده مینداخت ، از بغلشون که رد شدیم ناتاشا به سرعت قدمهاش اضافه کرد و گفت اه فقط دیدن این مردیکه رو کم داشتم ، با خنده گفتم مگه کی بود ؟ گفت این تیمسار خداداد بود ، با زنش ، اسم زنش بلقیسه .. ، گفتم عجب فسیلهای متحرکی بودن .. ، خندید و گفت انقلاب که شد با وجود اینکه بازنشسته بود رفتن دستگیرش کردن ، خودشو زد به آلزایمر و یکم خل و چل بازی در آورد ولش کردن ، اما مغزش مثل ساعت کار میکنه .. ، صبح به تورج خبر میده که منو با یه غریبه اینجا دیده ... ، بعد انگار با خودش زمزمه میکنه گفت به درک .. ، مگه من باید به اینها جواب پس بدم .. ، ناتاشا توی اتاقک خروج سرشو به شیار روی در روبرو نزدیک کرد و اسم مستعار خودش و من رو گفت ، چند لحظه بعد کارتهامون از توی شیار بیرون اومد ، ناتاشا کارت من رو به دستم داد و با هم بیرون اومدیم .. ، وقتی سوار ماشین شدیم گفت حمید کارتت رو ازت نمیگیرم اما بنظرم بهتره دیگه اینجا نیای .. ، سری به علامت تایید تکون دادم ، گفت میدونستم خیلی کنجکاوی داری که داخل اینجا رو ببینی ، نشون دادن اینجا رو به تو مدیون بودم ، الان با وجود اینکه این باشگاه هنوز کاملا تعطیل نشده فقط این پیر و پاتالهای قدیمی هستن که میان اینجا ، یواشکی مشروبی میخورن و با همپالکی های قدیمیشون خوش و بشی میکنن و میرن .. ، واسه همین هم اگه تو دوباره بیای اینجا دیدن یه پسر جوون تنها خیلی جلب توجه میکنه و اگه سریش بشن که بفهمن کی هستی برات خوب نیست .. ، گفتم باشه بابا دیگه نمیام ... ، با چشمای قشنگش بهم نگاه کرد و گفت البته ماندانا هم یه کارت عضویت داره ، اگه یه وقت خواستی بیای با هم بیاید بد نیست !! ، وقتی این حرف رو شنیدم اینقد هول کردم که نزدیک بود تصادف کنم ، وقتی خیالم از تصادف راحت شد به ناتاشا نگاه کردم ، لبخندش بهم فهموند که خیلی وقته در جریان رابطه من و ماندانا هست و اصلا به روم نیاورده .. ، دیگه حرفی نزدم ، اما خیلی خجالت کشیدم ، دم خونه پیاده اش کردم و با یه لب جانانه ازش جدا شدم ، میدونستم که احتمالا این آخرین باری هست که میتونم ببینمش ، گفتم ناتاشا آدرسم رو که داری از خودت حتما بهم خبر بده .. ، دوباره گونه منو بوسید و گفت حتما عزیزم ... ، ازش جدا شدم و قبل از اینکه نوای قهوه ای رو روشن کنم به ساعتم نگاهی انداختم ، حدود ده شب بود .. ، به اتفاقات اونروز فکر کردم ، کیرم از صبح عین فنر هی خم و راست شده بود بدون اینکه به نوایی برسه .. ، با خودم گفتم شانس اوردم که گوشتیه و فلزی نیست وگرنه اینقدی که از صبح تا شده بود و دوباره راست شده بود تا الان صد بار شکسته بود ، یاد حرف مامانم افتادم که گفت اگه با ناتاشا خوابیدی دیگه سمت خونه نیا .. ، با خودم گفتم ای شهین سق سیاه .. ، اینقد انرژی منفی فرستادی که این کیر بدبخت من از همه طرف ناکام موند .. ، حالا باید خودت جورشو بکشی ! گفته بودم که !!!
AriaT
     
  
مرد

 
سعی میکنم هفته دیگه جبران این تاخیر یکی دو روزه رو بکنم و یکی دو روز زودتر آپ کنم ، فدای همتون ، حتی اونهایی که حوصله اشون سر میره و بهم دری بری میگن
AriaT
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
دسستت درد نکنه . ما دو ساله همه جوره پای داستانت ایستادیم و تا پایان داستان هم باهاتیم . خسته نباشی
     
  
مرد

 
azaz110: دسستت درد نکنه . ما دو ساله همه جوره پای داستانت ایستادیم و تا پایان داستان هم باهاتیم . خسته نباشی
فدات عزیزم ، منم فقط به عشق شماها مینویسم
AriaT
     
  
مرد

 
سلام داستانت خوبه یک سوال‌ داشتم از شما نویسنده عزیز آیا هنوز ساختمان باشگاه افسران وجود دارد و مثل کاخ سعد آباد به موزه تبدیل شده یا نه؟ و یک سوال هم فکر من را خیلی مشغول کرده البته به داستان ربطی نداره چرا معجون بعد از انقلاب ممنوع شده بود؟
     
  

 
     
  
مرد

 
با سلام
داستانت عالیه

قلمت زیباس
شیوه چیدمان شخصیت ها عالیه

موفق باشی
     
  
مرد

 
میگم با خوندن این ها کجاها که نمیریم!!! میگم خداییش بچه ها یکم خطریه این چیزا فقط فکر کنین داریم واقعا کجا میریم!!!
پیشرفت که داریم، چه سمتیش بحثه!!!
     
  
مرد

 
سلام داداش مرسی داری ،فقط کاش میشد زود تر اپ کنی داستان رو فدات
     
  
صفحه  صفحه 94 از 108:  « پیشین  1  ...  93  94  95  ...  107  108  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک تابستان رویایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA