انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

بهار


زن

 
عنوان داستان: بهار
نویسنده: بهار خسروی
در ۲۳ قسمت
ممکن است در صورت استقبال فصل دوم هم داشته باشد.
     
  
زن

 
پرولوگ
اسم من بهاره. 26 سالمه. فوق لیسانسم. الان توی یه شرکت خصوصی کار می‌کنم. پدر و مادرم چند سال پیش مردن و پول خیلی زیادی ازشون به من ارث رسیده. یه خونه دو طبقه خیلی شیک و یه پژو 2008 دارم. خیلی خوش هیکلم. قدم بلنده. 186 سانتیمتر. استخون‌بندی درشتی دارم. کون و ممه بزرگی دارم. کسم کلوچه‌ایه. خیلی سفیدم. ورزشکارم و همیشه باشگاه می‌رم. هیکلم از خیلی از تاپ مدلا بهتره. انگشتام همیشه مانیکور و پدیکوره. آرایش خاصی لازم ندارم. نچرالی خیلی خیلی خوشگلم.
می‌خوام داستان زندگیمو براتون تعریف کنیم. از چند سال پیش، روزی که از پایان نامه لیسانسم دفاع کردم. پدر و مادرم تازه مرده بودن و خیلی حالم بد بود. پایان‌نامه رو به سختی تموم کردم و تونستم بالاخره دفاع کنم. دیگه تو شهر دانشگاهم کاری نداشتم و باید برمی‌گشتم شهر خودم.
داستان من از توی اتوبوس برگشت از دانشگاه شروع می‌شه.

قسمت اول : دانه‌ای که کاشته شد.
چون از شهر دانشگاهم به شهر خودم پرواز مستقیم نداشت مجبور بودم با اتوبوس برگردم. صندلی من صندلی تکی توی ردیف چهارم بود. اون وقتا تیپ من خیلی ساده و باب عرف بود. اون روزم یه شلوار جین گشاد و یه ذره کوتاه پوشیده بودم. نشستم و هندزفری گذاشتم و منتظر حرکت اتوبوس شدم. دیدم که دو تا پسر جوون اومدن و روی صندلی‌های کنارم تو ردیف مقابل نشستن. خوشتیپ و خوش‌لباس بودن. اون وقتا وقتی که یه مرد یا پسر اطرافم می‌بود اولین چیزی که دقت می‌کردم این بود که می‌خواد و می‌تونه اذیتم کنه یا نه. از اون دو نفر حس بدی نگرفتم و با خیال راحت به یه پادکست گوش دادم.
پاهام بدجوری درد گرفته بود. دو روز گذشته همه‌ش توی کفش بودن. فیلمی که راننده گذاشته بود تموم شد بود و تقریبا همه اتوبوس رفتن توی چرت. پسرای کناری هم خواب بودن. کفشامو و جورابامو در آوردم و پاهامو مالیدم. خیلی بهتر شدن. کفشامو گذاشتم زیر صندلیو دوباره هندزفریو گذاشتم و چشامو بستم. یه چرت نیم ساعتی زدم. بیدار که شدم برگشتم سمت پسرا. اونی که نزدیکم بود خوابیده بود. ولی اونی که اون طرف کنار پنجره نشسته بود بیدار بود و داشت به پاهام نگاه می‌کرد ! تا من برگشتم سمتش اونم سرشو برگردوند !
به پاهام نگاه کردم. پاهام خیلی قشنگن. پهن نیستن و انگشتامم کشیدن. درسته پاهام پف کرده بود و بدون لاک بودن ولی هنوزم خیلی خوشگل بودن. یه حس خاصی پیدا کردم که اون پسره داشت به پاهام نگاه می‌کرد. انگار داشت به بدن لختم نگاه می‌کرد. انگار به یه بخش خصوصی من که اجازه نداره، نگاه کرده بود. زیرچشمی حواسم بود که سرشو دوباره برگردوند سمت من. اولش ناخودآگاه خواستم کفشامو بپوشم ولی بعد بی‌خیال شدم. خطری تهدیدم نمی‌کرد و اذیت نمی‌شدم. دلمم سوخت براش. گفتم چرا اینو ازش بگیرم. بذار نگاه کنه.
دوباره پادکستو گذاشتم و خوابیدم. با سر و صدا بیدار شدم. اتوبوس وایساده بود برای شام و نماز و دستشویی. من فقط یه دستشویی رفتم و سریع برگشتم تو اتویوس. بعد از نیم ساعت مسافرا یکی یکی سوار شدن. اون دو تا پسره هم اومدن. پسر کنار پنجره‌ای به دوستش گفتم بذار من صندلی کنار راهرو بشینم اون ور گرممه. دوستش قبول کرد و رفت ته. من نگاشون نمی‌کردم و فقط صداشونو می‌شنیدم. من که می‌دونستم این می‌خواد نزدیک‌تر به من بشینه تا بهتر پاهامو ببینه یه جوری لجم گرفت و دیگه کفشمو در نیاوردم ! دوس داشتم قیافه پسره رو ببینم حتما خیلی ناراحت شده بود . هندزفریو گذاشتمو یه آهنگ آروم پلی کردم و خوابیدم. یه دو ساعتی گذشت و من دوباره بیدار شدم. یه نگاه به اطراف کردم. همه خواب بودن حتی اون پسره. پاهام ذوق ذوق می‌کرد. کفشامو در آوردم و دوباره خوابیدم. باز یه دو ساعت بعد با تکون اتوبوس بیدار شدم. پسره رو دیدم که داره دوباره به پاهام نگاه می‌کنه. باز یه جوری خوشم اومد با اینکه خیلی حالت پاهام مناسب نبود دوس داره بهشون نگاه کنه. خودمو زدم به خواب. زیرچشمی ولی نگاش می‌کردم. زل زده بود به پاهام و انگار اصلا چیز دیگه‌ای تو اتوبوس جز پاهای من نبود. حس قدردانی داشتم بهش. دلم خواست بهش جایزه بدم. زیرپایی صندلیو تا آخرین حد ممکن دادم بالا و پاهامو به سمت راهرو متمایل کردم. دیدش خیل بهتر شده بود. زیر چشمی نگاش می‌کردم. دیدم گوشیشو در آورد و به سختی سعی کرد یه جوری که کسی نبینه از پاهام عکس بگیره. ترسیدم. ولی به نظر می‌رسید کادرش فقط از پام باشه و صورتم نمی‌افتاد تو عکس. نمی‌دونستم چیکار کنم. کاری از دستم برنمی‌اومد. مثلا من خواب بودم. نمی‌تونستم داد بزنم و رسواش کنم. آبروی خودمم می‌رفت. فکر کردم اصلا من تو اتوبوس خوابیدم و کار بدی نکردم که اگه عکسم پخش بشه بد باشه برام. تازه دیگه الان همه از خودشون عکسای لختی می‌ذارن تو اینستا. کی عکس پای یه دخترو تو اتوبوس پخش می‌کنه ! عکس‌العملی نشون ندادم. عکسشو گرفت گوشیشو گذاشت جیبش و دوباره زل زد رو پاهام.
کرمم گرفته بود. هر چند دقیقه پاهامو به هم می‌مالیدم مثلا تو خواب ! دیدم دستشو برد سمت شلوارشو اونجاشو مرتب کرد. دستشو که برداشت دیدم اونجاش چه بزرگ شده ! خوشم اومد که تونستم با پام این کارو بکنم. دلم می‌خواست بازم بیش‌تر ازم لذت ببره. یه جوری که انگار پاهام درد می‌کنه دستمو کشیدم به پاهام و شروع کردم مالیدنشون. پاچه شلوارم گشاد بود و بالای مچ پا. مالیدنمو رو به ساق پام ادامه دادم. چون پاچه شلوارم گشاد بود راحت بالا می‌رفت. تا وسطای ساق پامو داشتم می‌مالوندم مثلا تا اون بتونه پاهامو ببینه. دیگه داشت ضایع می‌شد. دستامو برداشتم ولی تو آخرین لحظه یه کاری کردم که پاچه شلوار بالاتر از حالت عادی بمونن. پاها و ساقای سفیدم الان بیرون بود. زیرچشمی به پسره نگاه کردم دیدم داره اونجاشو می‌ماله ! قلبم تند تند شروع کرد به زدن. چشامو بستم از خجالت و سرمو بردم اون سمت. همه‌ش فکر می‌کردم الان همه اتوبوس دارن به بدن سفیدم نگاه می‌کنن. حس عجیبی بود هم معذب بودم و هم خیلی خوشم میومد.
نفهمیدم کی خوابم گرفته بود تا اینکه با ترمز اتوبوس بیدار شدم. توی یه شهر بین راه وایساده بود تا مسافر پیاده کنه. اون دو تا پسرم داشتن پیاده می‌شدن. منم نگاشون کردم موقع پیاده شدن. پسره دقیقا آخرین لحظه‌ای که دیگه داشت از جلو چشم می‌رفت برگشت و بهم نگاه کرد و لبخند زد. یهو قلبم انگار وایساد. انگار بهم گفت می‌دونم بیدار بودی. می‌دونم خوشت اومده بود ! بعد از یه مکث خیلی کوتاه پیاده شد و دیگه ندیدمش.
اون شب تو من احساسی به وجود اومد که تا حالا حسش نکرده بودم. اون احساس زندگی منو به کل عوض کرد ...
     
  
مرد

 
منتظزیم بلاخره یه داستان خوب اومد
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت دوم : برخورد نزدیک از نوع سوم
بعد از مرگ مامان و بابا چند روز زن‌عموم اومد پیشم که تنها نباشم. بعدشم که رفتم دانشگاه و خوابگاه. بعد از تموم شدن درسم عمومم گیر داده بود که باید بیای با ما زندگی کنی. علاوه بر این که واقعا دلش به حالم می‌سوخت و می‌خواست مراقبم باشه، می‌خواست جلوی حرف مردمو بگیره که نگن دخترجوون مجرد برادر مرحومش تنها زندگی ‌می‌کنه. با وجود این که پسرعموم تقریبا هم‌سنم بود ولی این جلوی اصرارش برای نقل مکان من به خونشون رو نمی‌گرفت. . احتمالا به این دلیل که بدش نمی‌اومد ما با هم ازدواج کنیم.
دوس نداشتم ولی از روی اجبار وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه عموم. طبقه دومشون دو تا اتاق داشت که یکیشو به من دادن. توی اتاق دیگه هم عمو و زن عمو بودن. پسر عموم که اسمش محمد بود هم طبقه پایین اتاق داشت. روز اول که نقل مکان کردم عموم و زن عموم یه سخنرانی کامل کردن که شما دو تا باید مراقب هم باشین و غیرمستقیم بهمون گفتن حواستون به رفتارتون باشه ! من از قبل جلوی محمد هیچوقت روسری نمی‌زدم و رابطه خشکی با هم نداشتیم. ولی خیلی هم به هم نزدیک نبودیم. از اون موقع هم همیشه سعی می‌کردم فاصلمو حفظ کنم و رفتار و پوششم جوری نباشه که جلوی عموم و زن عموم زشت باشه. هیچ وقت نمی‌ذاشتن با محمد تنها باشم. یعنی همیشه زن‌عمو خونه بود. وقتی هم جایی می‌خواست بره مطمئن می‌شد که یا من خونه نباشم یا محمد.
من از رفتارای محمد فهمیده بودم که دوست دختر داره ولی به روش نیاوردم. یه روز که زن عموم می‌خواست سه چهار ساعت بره یه جلسه مذهبی و محمدم باید دانشگاه می‌بود و من تنها خونه بودم، محمد زنگ زد و گفت می‌خوام دوس دخترمو بیارم خونه و ازم پرسید تو ناراحت نمی‌شی و کلی قسمم داد که به کسی نگم. بعد که مطمئن شد ازم خواست که وقتی اومدن من قایم شم که دختره منو نبینه ! قبول کردم. ده دقیقه بعد اومدن. من تو راهرو طبقه بالا وایساده بودم و یواشکی از بالای پله نگاه کردم. محمد با دختره اومدن تو. یه دختر سبزه و لاغر و شیرین بود. همون دم در پرید بغل محمد و شروع کرد لب گرفتن ازش. خجالت کشیدم. خواستم برم تو اتاقم ولی نتونستم. دوس داشتم ببینم. محمد که انگار حدس می‌زد من اونجا باشم گفت زهره بریم تو اتاق. اون ولی ول کن نبود و محکم محمدو بغل کرده بود و می‌بوسید. بیچاره محمد حتما کلی خجالت کشیده از من. خلاصه رضایت داد و رفتن تو اتاق و درو بستن. رفتم تو اتاقم. ولی نمی‌تونستم تحمل کنم. رفتم پایین و از تو سوراخ کلید یواشکی نگاشون کردم. از شانس خوب من تخت محمد دقیقا روبه‌روی در بود و خوب همه چیو تونستم ببینم.
لباساشونو در آورده بودن ولی شلواراشون هنوز پاشون بود. دراز کشیدن بودن کنار هم و داشتن همدیگه رو می‌بوسیدن. من تا حالا این جور چیزی ندیده بودم. حس عجیبی داشتم. محمد بازوهاشو انداخته بود دور زهره. زهره هم با دستاش دو طرف صورت محمدو گرفته بود و لباشون روی هم بود. محمد دستاشو رو بدن زهره می‌کشید و زهره از کشیده شدن انگشتای محمد روی پوستش پیچ و تاب می‌خورد. محمد دستاشو برد زیر سوتین و ممه‌هاشو رو گرفت. زهره شروع کرد به ناله کردن. من بدنم گرم و دهنم خشک شده بود. سوتینشو داد بالا وممه‌هاشو انداخت بیرون و نوکشونو می‌مالوند. ممه‌هاش قهوه‌ای تیره بودن. سرشو بالا گرفته بود و چشاشو بسته بود و تندتند نفس می‌کشید و ناله می‌کرد. من ناخودآگاه دستمو برده بودم سمت ممه‌هامو داشتم می‌مالوندمشون ! محمد داشت دستاشو میبرد توی شلوار زهره. من قلبم شروع کرد به تپیدن. منتظر بودم ببینم عکس‌العمل زهره چیه که ... یهو صدای در حیاط اومد ! شت ! شت !
سه تایی از جا پریدیم ! حتما زن‌عموم زود برگشته ! من اول دویدم سمت طبقه بالا ولی یهو مغزم به کار افتاد. اونا تا لباس بپوشن دیر می‌شد. برگشتم و رفتم به سمت حیاط. کفشای محمد و زهره رو سریع برداشتم از دم در و انداختمشون پشت چند تا دبه که همیشه این گوشه حیاط بودن. رفتم جلو و گفتم عه زن‌عمو شمایین ؟ ترسیدم. دویدم ببینم کی اومده ! با تعجب گفت کی بیاد بابا منم. حال خانم مرادی به هم خورد بردنش بیمارستان جلسه نصفه کاره موند منم برگشتم ! میوه خریده بود. گفتم زن‌عمو بدین من میارم تو. گفت نمی‌خواد دو قدم مونده. ولی من برای این که معطلش کنم رفتم جلو و هی با اصرار سعی کردم ازش بگیرمشون. اونم دستشو می‌کشید. من عمدا یه جوری کشیدم که میوه‌ها از دستش بیفتن و بریزن رو زمین. گفت چته چرا اینجوری می‌کنی !؟؟ گفتم وای ببخشید الان جمعشون می‌کنم. دو تایی شروع کردیم به ریختن میوه‌ها توی کیسه. به در نگاه کردم دیدم محمد داره از لای در پریشون ما رو نگاه می‌کنه. تازه به ذهنم رسید که اینجوی زن عموم اگه محمدو می‌دید فکر می‌کرد که ما با هم تنها بودیم ! با سر بهش اشاره دادم که برگرده تو اتاق.
میوه‌هارو جمع کردیم و رفتیم تو. من به زن‌عمو گفتم که شما برین لباساتونو در بیارین تا من اینارو ببرم آشپزخونه بشورم. خواستم بره طبقه بالا تا یه فرصتی پیدا بشه اون دو تا در برن. گفت دوباره نریزیشون و از پله‌ها رفت بالا و زیرلبی غرغر می‌کرد و احتمالا بهم فحش می‌داد. دویدم سمت اتاق محمدو بهش گفتم بدوین برین بیرون ! فقط چند دقیقه وقت دارین ! زهره بنده خدا قیافه‌ش دیدنی بود ! یه ترکیبی از ترس و تعجب بود که این دختره کیه اصلا ! خودمم سریع رفتم و کفشاشونو از پشت دبه‌ها در آوردم و گذاشتم جلو پاشون. کفشارو پوشیدن و زدن بیرون. محمد به نشانه قدردانی برام سری تکون داد و در حیاطو آروم بست و رفت.
من برگشتم رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به شستن میوه‌ها. قلبم تندتند می‌زد. تعجب کرده بودم که چطور تونستم وضعیتو جمع کنم. زن‌عموم که پایین اومد همه‌ش استرس داشتم که فهمیده. ولی به نظر میومد بیش‌تر نگران اون خانم جلسه‌ایه بود. رفت و نشست به تلفن زدن و من یواش یواش آروم شدم.
     
  
مرد

 
عالی عالی
     
  
زن

 
قسمت سوم: عشق اول، شکست اول، پرواز اول
اون روز همه‌ش تصویر لخت زهره و محمد جلوی چشمم بود. به زهره فکر می‌کردم که چقدر رفتارش عجیب بود. معلوم بود که خیلی اون کارایی که محمد باهاش می‌کردو دوس داشت. به محمدم فکر می‌کردم. به بدنش. خیلی عجیب بود. نسبت بهش احساسی نداشتم ولی برام جالب بود فکر کردن بهش. وقتی یاد اون موقعی که ممه‌های زهره رو تو دستش گرفت و مالوند می‌افتادم دستمو می‌بردم رو ممه‌های خودمو می‌مالوندمشون. انگار که اون داره این کارو برام می‌کنه.
اون شب بهم پیام داد و تشکر کرد. ازش در مورد زهره پرسیدم و یه نیم ساعتی با هم چت کردیم. گفت زهره باهاش قهر کرده. به محمد گفتم حق داره بنده خدا و برو منتشو بکش تا دوباره باهات آشتی کنه. بازم تشکر کرد و خوابیدیم.
از اون روز با هم صمیمی‌تر شدیم. هر روز باهم چت می‌کردیم. زهره هم قهرش ادامه پیدا کرد و کات کردن. چت کردنای ما هر روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. برام روزای عجیبی بود. من هیچوقت دوس پسر نداشتم و خوشم اومد که دارم با یه پسر صحبت می‌کنم. مثل حسی بود که تو اتوبوس برای بار اول حس کرده بودم. خوشم اومد که جذبم شده. خوشم اومد که می‌خواد باهام صحبت کنه. برام سوال بود که تو فکرش ازون کارایی که با زهره کرد با منم می‌کنه؟ سعی می‌کردم براش جذاب باشم. از یه جایی به بعد دیگه اگه باهاش حرف نمی‌زدم ناراحت می‌شدم. حرفامون عین دوس دختر دوس پسرا بود به جز اینکه به هم ابراز علاقه نکرده بودیم، تا این که یه شب، به قول خودش، دلشو به دریا زد و بهم گفت دوسم داره. دیگه رسما دوس دختر دوس پسر شدیم.
چند بار با هم بیرون قرار گذاشتیم و بیش‌تر تونستیم همدیگه رو ببینیم. یه بار، تو یه کافه یهو دستمو گرفت. اون اولین بار بود که بدن یه پسرو لمس کردم. خیلی احساس عجیبی بود. یه حس گناه و یه حس لذت. دیگه واقعا وابسته‌ش شده بودم. یه بار روز دخترو برام تو یه کافه جشن گرفت با یه کیک کوچیک و یه تیشرت خیلی قشنگ به عنوان هدیه. محمد گوشیشو داد به پیشخدمت تا ازمون عکس بگیره. موقع عکس گرفتن بی‌هوا منو بغل کرد ! تا حالا این کارو نکرده بودیم و من جا خوردم. خیییلی حس خوبی داشت گرمای بغلش. دستمو انداختم دور کمرشو سرمو گذاشتم رو شونش. واقعا نمی‌خواستم اون لحظه تموم شه. عکسو گرفت و مجبور بودم ولش کنم. دیگه تو آسمونا زندگی می‌کردم. عاشقش شده بودم.
چند بار بعد که بیرون رفتیم هی خودمو بهش می‌چسبوندم به هر بهانه‌ای. دوس داشتم گرماشو حس کنم. شروع کردیم به بوسیدن هم. اولین بار که لبش به صورتم خوردو یادم نمی‌ره هیچ‌وقت. یا وقتی که اولین بار لبشو رو لبم حس کردم. همه بدنم شروع کرد به لرزش. دیوونه شده بودم. یه کافه خلوت پیدا کرده بود می‌رفتیم اونجا و همدیگه رو می‌بوسیدیم. انگار تو بهشت بودم.
افتادیم توی ایام امتحانای محمد و دیگه نتونستیم بریم بیرون. فقط از تو اتاقامون گاهی چت می‌کردیم. من می‌خواستم فقط به اون فکر کنم هر دقیقه. می‌خواستم باهاش حرف بزنم همیشه. ولی اون همه‌ش درگیر بود. چتامون هی تایمش کم‌تر می‌شد و من هی عصبی‌تر می‌شدم. عادتم شده بود که تو گوگل بغل کردن و بوسیدن و دوس دختر دوس پسرو سرچ می‌کردم و عکسارو نگاه می‌کردم. خوشم میومد. یاد بغل کردن و بوسیدن محمد میفتادم ولی مشتاق‌تر می‌شدم و عصبی‌تر. درست وقتی که خیلی ناراحت بودم و فکر نمی‌کردم وضعیتی از اون بدتر وجود داشته باشه دنیا بهم نشون داد که همیشه وضع بدتری هم هست !
یه روز دیدم طبقه پایین سر و صداست. رفتم دیدم زن‌عموم داره داد و هوار می‌کنه وبه یکی فحش می‌ده و هی می‌گه اون جنده فلان فلان شده و این حرفا ! عمومم محمدو گرفته و هل میده تو دیوار ! دویدم پایین گفتم چی شده ؟ چیکارش دارین ؟ زن عموم که منو دید انگار قاتل پدرشو دیده باشه یهو پرید سمتمو موهامو گرفت و می‌کشید و داد می‌زد ای جنده !! ای جنده !! چیکار داری با پسرم !!
شت ! لو رفتیم حتما. نمی‌دونم چطوری. موهام بدجوری درد گرفته بود. جیغ زدم ولم کن ! عموم اومد وساطت. موهامو از دستش در آورد و هلش داد عقب. تو صورت عموم نگاه کردم گفتم چی‌شده ؟ می‌خواستم خودمو بزنم به اون راه. عموم با یه حالتی نگام کرد. گفت بعد از این همه کاری که برات کردم ... حقمون این بود ؟ تند تند فکر کردم. یه قسمت مغزم می‌گفت اعتراف کن بیفت به دست و پاش. بگو محمدو دوس داری. باهم ازدواج می‌کنین خوشبخت می‌شین. یه قسمت مغزم می‌گفت انکار کن. لو نده خودتو. گفتم عمو چی شده ؟ من هیچ کار بدی نکردم. من چیکار با محمد دارم ؟ چی می‌گه زن عمو ؟ دارین اشتباه می‌کنین. زن عموم داد زد این چیه پس ؟؟ تو گوشیش عکسای روز دختر من و محمدو نشونم داد. خشکم زد. دیگه مغزم نکشید. نمی‌دونستم چی بگم. عموم یه نگاه بهم کرد و گفت خوب شد داداشم مرد و جندگی دخترشو ندید ! کله‌م آتیش گرفت ! گفتم جندگی چیه عمو ؟ من و محمد همدیگه رو دوس داریم. می‌خوایم با هم ازدواج کنیم. مگه نه محمد ؟ سه تایی برگشتیم سمت محمد. فکر کردم الان پشتم در میاد. ولی اون سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. انگار یه تریلی زد بهم. زن عموم داد زد ولش کن پسرمو ! انگار یکی قلبمو گرفت تو دستشو محکم فشارش داد. نفسم بالا نمیومد. اشکم در اومد.
دویدم بالا تو اتاقم. درو بستم. نشستم رو زمین و گریه کردم. داغون شده بودم. چرا محمد ازم دفاع نکرد ؟ چطور دلش اومد اینجوری به من توهین بشه ؟ چرا واقعیتو نگفت ؟ باز از پایین صدای زن عمو اومد که به عمو گفت بهت گفتم این دختره رو نیار اینجا. معلوم نیست چطوری تربیتش کردن ! دیگه طاقت نیاوردم. پاشدم کیف و موبایلمو برداشتم. مانتومو پوشیدم و رفتم پایین. نگاشونم نکردم و از در رد شدم. عموم داد زد کجا داری می‌ری؟ جواب ندادم. زن‌عمو گقت ولش کن بره دختره هرزه رو. عموم دنبالم اومد تو حیاط و از پشت گرفتم. برگشتم و با تمام زورم زدم تو صورتش. شوک شد. من دویدم و زدم بیرون از خونه. دنبالم نیومد. صداشو می‌شنیدم که پشت سرم فحش می‌داد به بابا. نامرد. فقط دویدم. می‌خواستم صداشو نشنوم. دویدم و از اون خونه و آدماش دور شدم.
یه تاکسی دربست گرفتم و آدرس خونمونو دادم. راننده یه اقای مسن بود که سعی کرد دلداریم بده. هی گفت چرا گریه می‌کنی؟ من هی گفتم هیچی. انقدر تکرار کرد که جیغ زدم گفتم به شما ربطی نداره رانندگیتونو بکنید لطفا ! بنده خدا ناراحت شد و دیگه تا دم در خونمون باهام حرف نزد. انگار یه آدم دیگه بودم. تقصیر اونا بود. اینقدر رو اعصاب من راه رفتن تا واکنش نشون بدم. وگرنه من هیچوقت به عموم یا یه آقای مسن بی‌احترامی نمی‌کردم. حس خوبی داشتم از اینکه جلوشون در اومدم.
رسیدیم. پیاده شدم. درو باز کردم رفتم تو. چقدر دلم می‌خواست مامانم زنده بود تا الان بغلم می‌کرد. بابام بود تا بهم می‌گفت من مراقبتم نگران نباش. چراغارو روشن کردم. گوشیم هی زنگ می‌خورد. عموم یود. تازه فهمیدم چی شده. تصمیم گرفته بودم که دیگه اونجا نباشم. من همیشه از روی ترس و با زیاد فکرکردن به مشکلات، نمی‌تونستم برای خودم تصمیم بگیرم و به جاش همیشه کنترلو می‌دادم به بقیه. امشب تو یه لحظه، تصمیم گرفتم که دیگه به بقیه حق کنترل ندم. تصمیم گرفتم نذارم بقیه بهم توهین کنن. اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر کردم. به محمد، به عمو و زن‌عمو. به مامان بابا. محمد که خیال می‌کردم عشق زندگیمه با من اینجوری کرد. فامیلم که اینقدر بهشون اعتماد و اتکا داشتم باهام اونجوری کردن. حتی بابا مامانم منو تنها گذاشتن. فقط خودم برای خودم باقی مونده بودم. فقط خودمو داشتم.
اون شب خیلی داغون بودم. ولی الان که به گذشته نگاه می‌کنم اون شب بهترین شب زندگیم بود. شبی که تصمیم گرفتم یه دختر آزاد باشم. شبی که به خودم قول دادم تا فقط به خودم فکر کنم.
     
  
مرد

 
عالی بود مثل قسمتهای قبل
     
  
زن

 
میان‌پرده : نوبهار است !
تا چند روز عموم زنگ می‌زد و اصرار می‌کرد برگردم پیششون. چند بار اومد در خونه و من درو براش باز نکردم. یه روزم با زن‌عموم اومد. یه روزم محمد زنگ زد. به هیچکدوم توجه نکردم. بعد از چند روز بیخیال شدن و از زندگیم رفتن بیرون.
توی حسابم پول بود به مقدار کافی. چند روز فقط تو خونه نشستم و به آینده فکر کردم. ترسیده بودم. خیلی. احساس تنهایی می‌کردم. چند تا تصمیم گرفتم که باید عملیشون می‌کردم. اول باید به پولای بابا دسترسی پیدا می‌کردم. باید همه چیو به نام خودم می‌زدم. باید استقلال مالی پیدا می‌کردم که به کسی محتاج نباشم. بعدش باید کار پیدا می‌کردم. و از همه مهم‌تر باید از زندگیم لذت می‌بردم.
توی اینترنت گشتم و چند تا وکیل خوب پیدا کردم. رفتم باهاشون صحبت کردم. به نظرشون کار سختی نبود. یکیشون یه وکیل جوون بود که به قول خودش این کاره بود. گفت من از هر راهی پولتو بهت می‌رسونم. قانونی و غیرقانونی. راه‌های در رو و زیرمیزی دادن و همه اینا رو بلدم. وقتی هم که فهمید تنهام و پول زیادی هم قراره بهم برسه شروع کرد به نخ دادن. خوشتیپ بود. پولدارم به نظر می‌رسید. ولی من اصلا خوشم نیومد ازش. راستش ازشم می‌ترسیدم. کلا همه‌ش ترسم این بود که مردم تا می‌فهمن من تنهام بخوان ازم سواستفاده کنن. بی‌خیالش شدم و با یه وکیل دیگه که خیلی مودب و بانزاکت بود قرارداد بستم. بهم کمک کرد و طی چند ماه همه اموال پدرمو به اسمم کرد. ما پول زیاد داشتیم. بابا کلی زمین و دو تا خونه به جز اونی که توش زندگی می‌کردیم داشت. دو تام ماشین داشتن مامان و بابام. چند حساب بانکی با مبالغ خیلی خوبی هم داشتن.
عموم هم تو پروسه انحصار وراثت با این که می‌تونست ولی هیچ کارشکنی‌ای نکرد و همه مدارک و اسنادی که پیشش بودو بهم داد. هر وقت به امضاش نیاز بود میومد و امضا می‌داد. فقط بهم می‌گفت که تو این پولو خراب می‌کنی. بذار کمکت کنم و یه جای مطمئن سرمایه‌گذاری کنم برات و این حرفا. ولی من بهش توجهی نکردم. می‌دونستم برای خودش نمی‌خواد پولو و واقعا می‌خواد سرمایه‌م از بین نره تا بتونم راحت زندگی کنم ولی نمی‌خواستم دیگه کسی به جام تصمیم بگیره.
خونه‌ها و زمینو نگه داشتم. می‌خواستم همیشه خیالم راحت باشه که یه پولی دارم به عنوان بک‌آپ. تصمیم گرفتم ماشین بابا رو بفروشم و ماشین مامانو که یه 206 قرمز بودو برای خودم نگه دارم. این خونه‌ای که الان توش بودم رو هم تصمیم گرفتم بفروشم و برم یه جای دیگه. می‌خواستم دیگه خاطرات قدیمیمو از جلوی چشمم بردارم و زندگی واقعا نویی رو شروع کنم.
بعدا دیدم عملی کردن این تصمیما چقدر پردردسر بودن !
     
  
مرد

 
     
  
زن

 
قسمت چهارم : جوانه می‌زند.
اولین کاری که تصمیم گرفتم انجام بدم فروش ماشین بابا بود. یه رنو مگان. همیشه بهش می‌گفتم یه ماشین خوشگل‌تر بگیر این بدشکله ولی گوش نمی‌کرد. متاسفانه قسمت شد که من بفروشمش. یادم اومد که داداشِ الناز بهادری، یکی از دوستای دبیرستانم، بنگاه ماشین داره. بهش زنگ زدم و بعد از کلی حرف و تعریف خاطره و اینا آدرس بنگاه داداششو بهم داد. منم فرداش ماشینو سوار شدم و رفتم به اون آدرس. بنگاهش جای متوسطی از شهر بود. دم در شلوغ بود و همه‌شون مرد بودن. حس خوبی نداشتم ولی از کارای دادگاه یاد گرفته بودم که باید برم جلو و کارمو راه بندازم. تا پارک کردم همه ریختن سرم که خانم فروشیه ؟ چند می‌فروشین؟ به قیمت خوبی می‌برمش‌ها ! خانم جواب چرا نمی‌دی ! گفتم فروشی نیست و ازشون رد شدم و رفتم تو بنگاه. لباسام معمولی بودن ولی تا رفتم تو چند نفر که اونجا بودن شروع کردن زل زدن. به اون آقای پشت میز که به نظرم شبیه به دوستم بود و حدس زدم برادرش باشه گفتم سلام. آقای بهادری؟ گفت بله در خدمتم. گفتم من خسروی هستم دوست الناز. گفت بله بله بهم گفته بودن در موردتون. چرا تشریف آوردین. زنگ می‌زدین میفرستادم ماشینو بگیرن ازتون !
اومد و ماشینو دید و گفت بریم تستش بکنیم. سویچو گرفت و نشست و منتظر موند. بعد که دید من متوجه نشدم گفت شما هم تشریف بیارید بالا و در شاگردو باز کرد. رفتم تو نشستم. ماشینو روشن کرد و یه سری سوال ازم پرسید. مدلش چنده و بیمه چی داره و این حرفا. مدارکو بهش نشون دادم. پیچید تو یه بزرگ‌راهو گازشو گرفت ! خیلی تند می‌رفت. ترسیدم. گفتم لطفا یواش‌تر برین ! عذرخواهی کرد گفت باید تست کنم آخه. گفتم باشه ایراد نداره. نگاش کردم. یه جوون بود که به نظر 4-5 سالی ازم بزرگ‌تر بود. آستین‌کوتاه پوشیده بود. بازوهاش خیلی بزرگ بود. معلوم بود بدنسازه. با دست چپ فرمونو گرفته بود. حلقه نداشت. ته ریش داشت و کنار موهاشو کوتاه کرده بود و بالاشو ریخته بود یه طرف. خوشتیپ بود خیلی. یاد یکی از اون عکسایی افتادم که اون موقع تو گوگل سرچ می‌کردم. یکیشون یه پسر بود که خیلی شبیه آقای بهادری بود. تو اون عکس پسره لخت بود و هیکل ورزشکاری‌ای داشت و یه دختری رو تو بغلش گرفته بود و لبشو می‌بوسید. به لباش نگاه کردم. دلم می‌خواست ببوسمشون. باورم نمی‌شد ! من تا به حال به جز محمد به کسی اینجوری فکر نکرده بودم.
برگشت سمتم دید بهش زل زدم. هل شدم. ازش پرسیدم چطوره ماشین ؟ گفت خیلی خوبه معلومه ازش مراقبت شده. می‌تونم چند روزه به قیمت خوبی بفروشم برات. چقدر قیمت گذاشتی خودت ؟ از این که جمع نبست جا خوردم. گفتم من نمی‌دونم ولی لطف کنید با بیش‌ترین قیمت ممکن بفروشین. من عجله‌ای برای فروش ندارم. گفت ای به چشم ! یه جوری کشید چشمو. خندیدم. اونم خندید. دوس داشتم همینجوری دور بزنیم تو ماشین باهم. ولی اون برگشت سمت بنگاه و پیاده شدیم. کارت بنگاهو داد بهم و گفت مشتری پیدا کنم بهت زنگ می‌زنم.
رفتم خونه. داشتم فیلم می‌دیدم تو لپ‌تاپ که به خودم اومدم دیدم دارم به بهادری فکر می‌کنم ! یاد قیافه‌ش و بازوهاش افتادم. رفتم تو پوشه عکسام و اون عکسه که شبیهش بودو باز کردم. تصور کردم پسره که لخته اونه و منم دختری که بغلش کرده. حالم یه جوری بود. سرچ کردم پسر لخت. کاری نداشتم. نشستم عکسای پسرای لختو نگاه کردم. با جزییات. روشون زوم می‌کردم. رو بازوهاشون. سینه‌هاشون. سیکس پکشون. رونشون. همه عکسا بدنسازی بودن. تو یکی از عکسا جلوی شرت پسره باد کرده بود. دوس داشتم ببینم اونجاشون چطوریه. سرچ کردم: کیر ... اوه ... چقد عجیب بودن ...
تا شب شاید صد تا عکس پسر لخت و کیر دیدم ! حالم دگرگون بود. دوس داشتم یکیشو لمس کنم. دوس داشتم به بدنشون دست بکشم. به بازوشون. به سینه‌شون ... به کیرشون ...
گرسنم شد. پاشدم رفتم غذا بپزم ولی همه‌ش تو فکر اون پسرا و آقای بهادری بودم. نتونستم مقاومت کنم. رفتم کارتشو پیدا کردم. بهش پیام دادم. سلام آقای بهادری. خوبین؟ الناز جون خوبه ؟خبری نشد؟ مشتری پیدا شد؟ یه تیک خورد. پنج شیش دقیقه منتظر موندم. جواب نداد. اعصابم خورد شد. رفتم شام آماده کردم و خوردم. بعد دیدم همون موقع‌ها جواب داده بود. خوشحال شدم. نوشته بود سلام. چه عجله‌ای داری ! هنوز چند ساعت گذشته ! دیدم سوتی دادم. گفتم آخه شما گفتی سریع پیدا می‌شه مشتری ! گفت آره سریع چند روزه. نگران نباش دختر ! گفتم باشه آقای بهادری. پس من منتظر خبرتونم. گفت باشه. ولی لطفا منو رضا صدا کن. خوشم اومد. بهش گفتم چشم آقا رضا. گفت. چشمت بی‌بلا. به قیمت فکر کردی ؟ دیدم می‌خواد بحثو ادامه بده. منم رفتم جلو لپ‌تاپ عکس اون پسره رو باز کردم و بهش نگاه می‌کردم و شروع کردم به چت باهاش. نزدیک به یه ساعت با هم چت کردیم. از خودش گفت و زندگی وتحصیلاتش. منم همینطور. مثل اون وقتایی بود که با محمد چت می‌کردیم. بهش نگفتم تنها زندگی می‌کنم. ترسیدم. خوابم گرفته بود. بهش شب به خیر گفتم. اونم گفت خوابای خوب ببینی و استیکر بوس فرستاد. قلبم تند تند زد. مطمئن شدم دلش می‌خواد باهام دوست بشه. خوشم اومد که تونستم مثل اون پسر تو اتوبوس، جذبش کنم.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA