انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

بهار


زن

 
قسمت پنجم : 50 درصد تخفیف
فردا شب خودش پیام داد. گفت امروز چند تا مشتری پیدا کردم ولی می‌خوام گرون‌تر بفروشمش. گفتم هر جور صلاح می‌دونی. باهم چت کردیم یه کم. روز بعدش صبح زنگ زد گفت یه مشتری خوب پیدا کردم. ماشینو بیار و بیا. خوشحال شدم. بیش‌تر از فروش ماشین به خاطر دیدن خودش. خواستم یه تیپ خفن بزنم. دیدم لباس خوب ندارم. به خودم فخش دادم برای لباسام وتصمیم گرفتم برم لباس خوب بخرم در اولین فرصت. حاضر شدم و رفتم. دیدمش. با لوندی بهش سلام کردم. دستشو آورد جلو و باهام دست داد. ذوق کردم. ماشینو به مشتری نشون داد و همونجا قولنامه کرد. خیلی به قیمت خوبی فروختش برام. خیلی خوشم اومد ازش. زرنگ بود.
وقتی اونا رفتن گفت خب بهار خانم ! من شیرینی می‌خوام ! منم با ناز گفتم چشم. الان می‌رم می‌خرم میارم ! زد زیر خنده ! گفت اینجوری نه ! باید دعوتم کنی یه کافی‌شاپی رستورانی ! بازم سوتی داده بودم. چقد خنگم آخه ! با خوشحالی گفتم حتما ! خودشم تعجب کرد از این همه ذوق من ! واقعا خنگم ! باید خودمو جمع کنم! گفت شب ساعت هشت خوبه ؟ گفتم شب؟ چرا الان نه ؟! وای خدا ! سوتی پشت سوتی ! خندید گفت می‌دونم طاقت نداری ولی من کار دارم تا شب باید بنگاه باشم. داشتم آب می‌شدم از خجالت. الکی گفتم طاقت چیه ! آخه کار دارم امشب. ای لال بشی دختر. چه کاری داری آخه تو ! گفت خب باشه پس بمونه یه وقت دیگه ! سریع گفتم نه نه ! کارمو تا قبل هشت تموم می‌کنم ! نمی‌تونست جلو خندشو بگیره ! منم دیدم اگه همینجوری وایسم آبرویی باقی نمی‌مونه برام، خدافظی کردم و رفتم.
اسنپ گرفتم رفتم خونه. ماشین مامان (206 قرمز) رو برداشتم و زدم بیرون. کلی کار داشتم. اول رفتم آرایشگاه. موهامو کوتاه کردم. صورتمو وکس کردم. دختره گفت نمی‌خوای بدنتو لیزر کنی ؟ بدنت خیلی سفیده حتما پسرا دیوونت می‌شن همیشه! گفتم آره می‌خوام. گفت چی می‌خوای؟ دستا، پاها، شکم، بیکینی، فول بادی ؟ گفتم فول‌بادی. یه حسی داشتم که رضا قراره لختمو ببینه ! فکرش بدنمو یخ کرد. کارم که تموم شد رفتم خونه یه دوش گرفتم و بعد رفتم خرید.
می‌خواستم تیپ خوبی بزنم برای رضا. رفتم یه پاساژ خیلی خفن. دخترای دیگه رو نگاه می‌کردم ببینم اونا چی می‌پوشن. من همیشه به خاطر بابا مامان لباسایی که می‌پوشیدم خیلی پوشیده و گشاد بود. الان ولی می‌تونستم هرچی بخوام بپوشم.
رفتم تو یه مغازه که ویترینش خیلی شیک بود لباساش. فروشنده‌ش که یه پسر خوشتیپ بود که یه بازوش همه تتو بود. گفتم یه شلوار جین کم‌رنگ می‌خوام. چند تا بهم نشون داد. رفتم یکیشو پرو کردم. خیلی تنگ بود. بهش گفتم این تنگه یه سایز بزرگ‌تر میخوام. گفت مطمئنین؟ اون سایزش درست بودا. می‌شه ببینمش تو تنتون که راهنماییتون کنم. هول شدم. گفتم بفرمایید. تعجب کردم خودم. درو باز کردم و وایسادم جلوش. گفت این که خیلی خوبه ! من گفتم ببینید چطوری چسبیده به پاهام ! گفت خانم این مدلش همینجوریه ! شما ماشالا هیکلتون پره و ورزشکارین. گفتم نه من اصلا ورزش نمی‎کنم. تعجب کرد. گفت آخه خیلی هیکلتون خوبه ! تمام مدتم زل زده بود به پاهام. گفت کمرش چطوره؟ بلوزتون رو میدید‌ بالا ؟ چم شده بود؟ دادم بالا بلوزمو که کمرمو ببینه ! شکمم یه ذره معلوم بود ! به کمرم نگاه کرد و به شکمم و به کسم. طولانی‌تر از چیزی که باید. منم جیزی نگفتم. خوشم اومد که نگام کنه. باز اون حس خوبِ دیده شدن اومد سراغم ! گفت کمرشم اندازته. نمی‌دونم چی شد که زد به سرم که کونمو بهش نشون بدم ! برگشتم و پشتمو کردم بهش. مانتومو دادم بالا. از تو آینه نگاش کردم. کپ کرده بود. انتظار اینو نداشت. معلوم بود که از دیدن کونم تو اون شلوار تنگ و پوست سفید کمرم حض کرده دیدم هیچی نمی‌گه با شیطنت گفتم چی شد ؟ تنگ نیست ؟ بدون این که چشم از روی کونم برداره گفت نه عاااللیه. کافیش بود. مانتومو دادم پایین و برگشتم. گفتم مطمئنی؟ خب چرا اینقدر کوتاهه ؟ ساق پامو بهش نشون دادم. گفت خب الان همه شلوارا کوتاهن. شما ماشالا قدت بلنده یه ذره بیش‌تر کوتاه به نظر می‌رسه. همه مدت که حرف می‌زد زل زده بود به پاهام. چه لذتی داشت. گفتم خب باشه همینو می‌برم پس. یه مانتو و یه چیزی برای زیرشم می‌خوام. گفت ای به چشم و رفت یه مانتو گشاد و لش و یه نیم‌تنه برام آورد. گفتم این چیه؟ این که همه جام میفته بیرون ! گفت مطمئن باش بهت میاد. مانتوت گشاده هر وقت خواستی میاری جلو شکمت و کسی نمی‌بینه چیزی. الان همه می‌پوشن ! حیفه تو که هیکلت اینقدر خوبه از اینا نپوشی !
من عمرا این جور چیری نمی‌پوشیدم هیچوقت. ولی به نظرم اومد این می‌تونه بهم تو جذب رضا کمک کنه. گفتم خب بده ببینم چیه. با چه عشوه‌ای ! درو بستم و لباسمو در آوردمو پوشیدم نیم‌تنه رو. تا چهار پنج سانت بالای نافمو فقط پوشونده بود ! به خاطر رنگ سیاهش سفیدی پوستم خیلی به چشم میومد. فاق شلواره کوتاه بود و نافم اون وسط قشنگ مشخص بود ! مانتو رو روش پوشیدم. راس می‌گفت. خوب می‌پوشوند جلو شکممو. ولی اگه خودم می‌خواستم می‌تونستم بازتر بگیرمش و شکمم معلوم بشه.
به خودم نگاه کردم تو آینه. خوشم اومد. رضا از خداشم باشه ! انگار تازه خودمو داشتم می‌دیدم. واقعا انگار مدل بودم. اون شلوار پاهای کشیده و تو پرمو، کون گنده‌مو و پوست سفیدمو خیلی خوب نشون می‌داد. با نیم تنه سفیدی و تختی شکمم معلوم بود و نافم که دیگه تیر آخر بود برای کشتن هر پسری. دوس داشتم به خودم هی نگاه کنم تو آینه.
رفتم بیرون همونجوری. فروشنده سعی می‌کرد شکممو نگاه کنه ولی من پوشوندمش ! نمی‌خواستم پر رو بشه ! گفت خب بذارید ببینم چطور شد. گفتم خوبه. می‌برمش. جلو شکممو گرفته بودم هی. دوس داشتم اذیتش کنم. گفتم خب چقدر می‌شه اینا ؟ گفت قابل نداره و بوتیک متعلق به شماست و این حرفا. قیمتو که گفت مغزم سوت کشید. نمی‌دونستم لباسای این پاساژ اینقد گرونه ! مشکلی نداشتم. پولشو داشتم ولی دوس داشتم حالا که اینقد منو دید زد یه تخفیفی بگیرم ازش.
گفتم تخفیف بده. شروع کرد به اصلا قابلی نداره ولی نرخش همینه و این صحبتا. دستامو باز کردم که مانتوم کنار بره و شکمم معلوم بشه. چشاش رفتم رو شکمم. گفتم به هرحال اگه تخفیف بدی من مشتریت می‌شم و بازم میام اینجا ! با یه لحنی بهش گفتم که مجبور شد آب دهنشو قورت بده. با نزدیک به 50 درصد تخفیف لباسارو خریدم ازش ! مارکای لباسارو در آوردم و گذاشتم همونا تنم بمونه. لباسای قبلیمو برام گذاشت تو کیسه و کارت مغازشو انداخت توش و گفت این شماره موبایل شخصی خودمه. هرکاری داشتی در خدمتم. گفتم دستت درد نکنه و دستمو بردم سمتش باهاش دست دادم و اومدم بیرون ! ... باورم نمی‌شد که این منم !
دیگه ساعت نزدیک به هشت بود. باید می‌رفتم سر قرارم با رضا ...
     
  
مرد

 
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییی منتظز ادامشم
     
  
زن

 
قسمت ششم : شروع‌های تازه
رفتم سمت آدرس کافی‌شاپی که بهم مسیج کرده بود. یه کم زود بود. پارک کردم. تو آینه ماشین آرایشمو تازه کردم. یه رژ قرمز قرمز قرمز زدم و پیاده شدم رفتم به سمت کافی‌شاپه. به درش که نزدیک شدم خودمو تو شیشه دیدم و حض کردم. چه چیزی شده بودم.
رفتم تو. جای شیکی بود. یه میزو انتخاب کردم و نشستم. رو به روم یه پسر و دختر نشسته بودن. پسره از لحظه‌ای که من نشستم شروع کرد به دید زدن من. دختره پشتش به من بود و نمی‌دید. هیچ وقت اینقد اعتماد به نفس نداشتم تو زندگیم. فهمیدم خیلی تیپم خوب شده.
ساعت هشت شد و رضا اومد تو. بلند شدم و براش دست تکون دادم. تا منو دید جا خورد. هه هه ! فکر کرده بود من تیپم همونه که قبلا دیده بود ! وقتی داشت میومد به سمتم سر تا پامو ور انداز کرد. اومد جلو دست دادیم و نشست. فرصت نشد شکممو بهش نشون بدم ! دیگه شروع کردیم به صحبت و غذا سفارش دادیم. وقتی غذا رو آوردن من گفتم می‌خوام برم دستمو بشورم. موقع برگشتن عمدا مانتومو باز نگه داشتم. زوم کرد رو شکم تا وقتی نشستم. معلوم بود با لباسام و عشوه‌هام مخشو زدم اون شب. موقع خداحافظی ازم آدرس اینستامو خواست. بهش گفتم ندارم. ناراحت شد فکر کرد بهش دروغ می‌گم. ولی واقعا نداشتم !
خداحافظی کردیم و اومدم خونه. خیلی روز عجیبی بود. نمی‌تونستم لبخندو از رو صورتم بردارم. حس می‌کردم می‌تونم هر پسری رو که بخوام به دست بیارم. ... حس قدرت داشتم.
فرداش که پا شدم تصمیم گرفتم یه اکانت اینستاگرام خوب بسازم. خواستم یه سلفی بگیرم برای عکس پروفایلم. کیفیت عکسو دوس نداشتم. گوشیم قدیمی بود. تصمیم گرفتم یه گوشی جدید و خوب بخرم. یه کم تو دیجی‌کالا گشتم. یه گوشی انتخاب کردم ولی اون رنگی که من می‌خواستمو نداشت. کاری نداشتم. پا شدم پوشیدم رفتم از پاساژ مخصوص موبایل فروشا بخرمش.
تو پاساژ همه نگام می‌کردن ! رفتم تو یه مغازه و مدلو بهش گفتم. یه پسر جوون بود. گفت گوشی رو برای چی بیش‌تر می‌خواین. گفتم برای عکس گرفتن و اینستا و اینا. گفت خب چرا آیفون نمی‌خرین؟ برای عکس گرفتن فقط آیفون. پرسیدم یعنی خیلی فرق داره کیفیت عکسش ؟ گفت بذارین نشونتون بدم. گوشیشو در آورد و سریع گرفت سمتم و یه عکس ازم گرفت ! بعد گفت بفرمایید ببینید ! اصلا وقت نداد اعتراضی بکنم. عکسو نشونم داد. راست می‌گفت خیلی خوب بود کیفیتش. گفت ببینید زوم می‌کنم کیفیتش کم نمی‌شه و زوم کرد رو ممه‌هام. بعد تصویرو کشید پایین روی نافم ! گفت می‌بینید چه با کیفیته ؟! گفتم بله !
آخرش همون آیفونو بهم فروخت و یه قابم بهم روش هدیه داد. سیم کارتمو گرفت و انداخت روش تا تستش کنه. پرسید شمارتون چنده ؟ گفتم شمارمو اونم تو گوشی خودش زد تا بهم زنگ بزنه و چک کنه. مطمئنم می‌خواست شماره بهم بده عوضی. وقت رفتن بهش گفتم جناب می‌شه اون عکسو پاک کنید؟ گفت چشم. گفتم میشه جلو چشمم پاک کنید ؟ صورتم توش معلوم بود. نمی‌خواستم فامیلام با اون تیپ ببیننم. گوشیشو با دلخوری در آورد و جلوم پاک کرد. اومدم بیرون.
از این که اینجوری ازم سو استفاده کرد ناراحت بودم. انگار این لباس و این هیکل دردسرسازم هستن.
رفتم خونه و آرایش کردم و موهامو مرتب کردم و یه سلفی گرفتم و گذاشتم پروفایلم. اسم اکانتمم فقط با اسم کوچیکم گذاشتم تا فامیلام پیداش نکنن.
دو سه روز بعد یه بار دیگه رضا زنگ زد و قرار گذاشت با هم رفتیم بیرون. غذا رو که خوردیم گفت چقد بد مزه‌س. گفتم به نظرم که خوبه. گفت پس باید دستپخت منو بخوری تا ببینی خوشمزه یعنی چی ! فردا بیا خونمون تا برات آشپزی کنم ! فکر کردم منظورش خونه مامان باباشه. گفتم حتما ! اتفاقا دلم برای النازم تنگ شده ! گفت خب خیلی عالیه. پس فردا ساعت نه شب منتظرتم. البته من جدا زندگی میکنم از مامان بابا اینا ! شت ! دیگه نمی‌تونستم پس بگیرم حرفمو. اونم سریع شروع کرد به ادامه صحبتش که من دیگه نتونم بپیچونم.
اون شب از استرس فردا خوابم نبرد. صبح که بیدار شدم رفتم دوش گرفتم. دوباره اون فکر که احتمال داره رضا لباسامو در بیاره و لختمو ببینه اومد سراغم. یه ساعت زیر دوش بودم. به بدنم دست کشیدم. فکر کردم اگه اون دست بزنه بهم چی حس می‌کنه.
سختم بود. ولی فکر کردم بالاخره که چی. تا کی بدون رابطه باشم.
اومدم بیرون. رفتم جلو آینه قدی. حوله رو در آوردم. به بدنم نگاه کردم. واقعا خوب بود. از هر کی که تو اینستا عکس می‌ذاشت بهتر بودم. بلند. پُر. سفید. ممه‌های بزرگ با نوک صورتی. کمر باریک. کون بزرگ. پاهای کشیده. زانوهای خوشگل. برگشتم. چه کونی داشتمو روش دست کشیدم. خیلی خوب بودم خداییش.
تازه لیزر کرده بودم. صاف صاف بودم. کاری نداشتم تا عصر. فقط باید آرایش می‌کردم. رفتم تو اینستا گشتم. به ذهنم خورد که حالا اگه رفتم اونجا و خواست کاری کنه من باید چیکار کنم ؟! من که بلد نبودم. رفتم تو گوگل سرچ کردم sex ! شروع کردم به خوندن و عکس دیدن و به خودم که اومدم دیدم دو ساعته که دارم پورن می‌بینم. همه چی برام تازگی داشت ! همه چی عجیب بود برام. سعی کردم کارایی که دخترای تو فیلم می‌کردنو یاد بگیرم. حالم دگرگون بود. بعد از دیدن فیلما. دوس داشتم کسمو فشار بدم همه‌ش.
ناهار خوردم. خوابیدم. خواب دیدم رفتم خونه رضا و پلیس ریخت اونجا و دستگیرم کردن و انداختنم زندان و بابام اومده ملاقاتم !
بیدار شدم ساعت 5 بود. آرایش کردم و زدم بیرون. خیلی استرس داشتم. می‌لرزیدم انگار بدنم یخ کرده بود. تو دلم رخت می‌شستن. چند بار خواستم زنگ بزنم و کنسل کنم ولی جلوی خودمو گرفتم. یاد اون روز محمد و زهره که می‌افتادم دوس داشتم منم اون حالت زهره رو تجربه کنم.
یه جعبه شکلات خریدم و ساعت نه و ربع رسیدم در خونه رضا. نخواستم زود برسم فکر نکنه هولم ! یه آپاراتمان شیک بود تو یه جای خوب شهر. آیفونو زد رفتم بالا. طبقه 10 بود خونه‌ش. درو باز گذاشته بودو قلبم تو دهنم بود. پاهام سست بود. در زدم. اومد دم در به استقبال. یه تیشرت آبی خوشرنگ پوشیده بود با یه شلوار سفید گشاد و نازک. چه خوشتیپ بود. رفتم تو دست دادیم. جعبه شکلاتو دادم بهشو راهنماییم کرد تو. چه خونه قشنگی داشت ! چقد شیک بود ! چه بوی عذایی میومد ! گفت گرسنه‌ای ؟ نبودم. اشتها نداشتم از استرس. الکی گفتم آره. می‌خواستم چیزی که می‌دونم براش دعوت شدمو به تعویق بندازم. گفت پس تا من غذا رو می‌کشم برو لباساتو عوض کن بیا سر میز شام. رفتم تو اتاق خوابش. چقد قشنگ بود همه وسایلش. به تخت دو نفره‌ش نگاه کردم. به خودم گفتم اینجا قراره رضا باهات حال کنه ! دستام یخ زده بود. لباس نیاورده بودم با خودم. فقط مانتو و شالمو در آوردم. رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم. خوب بودم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون.
بفرمایید این ور. راهنماییم کرد به سمت میز شام. چه میزی چیده بود. نشستم کلی تعریف کردم از خونه و از میزی که چیده. نشستیم و غذا خوردیم. اول معذب بودم ولی یواش یواش یخم شکست و راحت‌تر بودم. مثل وقتی که باهم کافی‌شاپ رفتیم. غذا که تموم شد خواستم کمکش کنم ظرفارو ببرم تو آشپزخونه. گفت نه خودم می‌برم. من اصرار کردم ببرم اومد از پشت دستشو گذاشت رو دستام و بدنمون به هم دیگه چسبید و گفت تو برو بشین من خودم جمع می‌کنم. خوشم اومد از تماس بدنمون. یه کم دیگه اصرار کردم که بیش‌تر طول بکشه. بعد دیگه ولش کردم و رفتم سمت مبلا.
ظرفارو گذاشت تو سینک و اومد سمت مبلا. به بغل به سمت من نشست کنارم با فاصله بیست سی سانتی. ضربان قلبم دوباره شروع شد. گفت خب چه خبر خانم خانما. گفتم سلامتیت. حس کردم داره میاد سمتم که هول شدم و پا شدم ! با تعجب نگام کرد ! نمی‌دونم می‌خواست شروع کنه یا نه ! ناخودآگاه پا شدم ! باید یه چیزی می‌گفتم ! گفتم اون در بالکنه؟ حتما ویوش خیلی قشنگه ؟ گفت آره می‌خوای ببینیش ؟ گفت آره ! فقط می‌خواستم این صحنه یادش بره ! رفتیم تو بالکن. واقعا منظره قشنگی بود. تو هر شرایط دیگه‌ای کلی لذت می‌بردم از اونجا. ولی الان مغزم قفل بود. بدنم داغ بود. حس کردم گوشم قرمز شده. گفت چطوره ؟ گفتم عالیه. خواست بیاد نزدیکم بازم تقریبا با فریاد گفتم راستی اینستاگرام درست کردم ! با تعجب گفت چه عالی ! بهم باید بدی آدرسشو. گفتم باشه ولی عکس ندارم هنوز. گفت می‌خوای یه عکس ازت بگیرم اینجا ؟ ویوش خوبه. گفتم آره. موبایلمو بهش دادم که ازم عکس بگیره.
گفت ژست بگیر. من نمی‌دوستم دارم چیکار می‌کنم واقعا ! احتمالا ژست عجیبی گرفته بودم که زد زیر خنده. گفت اینجوری نه ! ببین پاهاتو اینجوری کن. اومد با دستاش پاهامو گرفت و بهشون یه پوز داد. بدنمم به یه سمت متمایل کرد و دستمم گرفت گذاشت روی نرده. دستش که بهم خورد انگار یه خورده آروم شدم. انگار منتظر چیزی که بودم اتفاق افتاده دیگه استرسشو نداشتم. خوشم اومد. دلم خواست بیش‌تر بهم دست بزنه. چند تا عکس گرفت گفت ببین خوبن ؟ اومد نزدیکم. دستشو گذاشت رو شونم و عکسارو بهم نشون داد. من همه حواسم پیش دستش بود. اصلا نفهمیدم عکسارو. گفت بذار یه دونه از صورت خوشگلت بگیرم ! من اصلا صدام در نمیومد ! یه ذره رفت عقب چند تا عکس گرفت و اومد جلو یه انگشتشو گرفت زیر چونم صورتشو آورد جلو. یه کم رفتم عقب ولی اونم خودشو کشید جلو و لبشو گذاشت رو لبم ...
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت هفتم : بالای بالای چرخ و فلک
تو چند ثانیه ضربان قلبم اینقد بالا رفت که ترسیدم صداشو بشنوه ! گوشامو داغ کرد ! نفسم بند اومد. لباش رو لبم بود داشت منو می‌بوسید ! من حرکتی نمی‌کردم. قفل کرده بودم. برگشت عقب. نگام کرد با شک ! به خودم اومدم. نمی‌خواستم فکر کنه دوس ندارم. دستامو بردم دو طرف صورتشو گرفتم اونجوری که زهره صورت محمدو گرفته بود و لبمو گذاشتم رو لبش. شروع کرد به بوسیدنم. منم بوسیدمش. تو بالکن به هم چسبیده بودیم و همدیگه رو می‌بوسیدیم. راضی بودم !
نمی‌دونم چقدر طول کشید. گفت بریم داخل ؟ با هر دو تا چشمم چشمک زدم و همزمان لبخند مهربون و لوندی زدم که یعنی آره. گفت ای قربونت ! خودمم خوشم اومد. دستشو انداخت دور کمرمو بردم تو. رفتیم رو مبل نشستیم. خیمه زد روم. شروع کرد همه صورتمو بوسیدن. اوه. چه حسی داشت ! تحملش سخت بود ! ناله و صدای نفسم بلند شد. رفت سمت گوشم. از ناله بلندم فهمید چقد خوشم اومده و ادامه داد. اومد رو گردنم. وای خدا. داشتم می‌مردم ! همینطوری که گردنمو می‌خورد دستشو گذاشت رو ممه‌هام ! لرزیدم. یه مکثی کرد و گفت جووون ! ادامه داد به مالوند ممه‌هام. رو ابرا بودم !
لباشو یواش یواش از رو گردنم آورد سمت بالای سینه‌م. دستشو برد زیر تاپم. دوباره لرزیدم ! دستشو از زیر تاپ روی پهلوها و شکمم کشید. لبشو گذاشت رو لبم و دستاشو یواش یواش آورد بالا. می‌دونستم که الان دستش می‌خوره به ممه‌هام. انگاز زمان کند می‌گذشت.
آآآه‌ه‌ه‌ه‌ه. از زیر سوتین دستشو برد و ممه‌هامو گرفت. وای. همه چی بار اولش چقد خوبه !
تاپمو در آورد. سوتینمو گرفت خواست بازش کنه. خودم دستامو بردم عقب و قفلشو باز کردم و به چشاش نگاه کردم. گفت جووون. سوتینمو کند. یه کم رفت عقب. نگام کرد. چه تحسینی تو چشاش بود. الان که به عقب نگاه می‌کنم اون نگا از همه چی تو اون شب بیش‌تر بهم حال داد. ممه‌هام خیلی خوشگلن. سفت سربالا. انگار اینایی که عمل می‌کننو از من الگو گرفتن. معلوم بود مات مونده.
تیشرتشو در آورد. حالا من مات موندم. چه بدنی داشت ! چه عضلاتی ! به به ! منم گفتم جووون ! دیوونه شد ! افتاد روم. دیگه تو دستش بودم. همه کار باهام می‌کرد. هر جا دستش رسید لیس زد و هرجا تونست دست کشید.
نیمه دراز کشیدم رو مبل و چشامو بسته بودم و سرم به سمت سقف بود. دستششو برد به سمت کونم. کونمو گرفت تو دستش. مالوندش. همزمان شکممو لیس می‌زد. دستشو از پشت برد تو شلوارم و شرتم. کون بزرگمو گرفت و می‌مالوند. وای که چه حالی داد !
سرشو آورد پایینو از رو شلوار کسمو بوس کرد. لرزیدم. گفت جووون ! دستاشو آورد جلو و رفت سراغ دکمه شلوارم ! ناخودآگاه دستمو بردم و جلوشو گرفتم. گفت نترس بیبی ! قربونت بشم مراقبتم خودم ! دوبار امتحان کرد. باز سعی کردم جلوشو بگیرم ولی انگار خودم دو دل بودم و خیلی تلاش نکردم. باز کرد دکمه رو. دوباره تپش قلب ! دوباره نفسم وایساد.
شلوارمو به سختی کشید پایین. شلوار تنگ بود و کونم بزرگ ! وقتی شلوارمو در میاورد همه‌ش قربون صدقه سفیدی بدنم می‌رفت. تا زانو که در آورد شلوارمو خودم پامو بالا آوردم تا راحت در بیاره شلوارو ! چشاش برق زد.
رفت عقب نگا کرد. دراز شده بودم رو مبل و فقط یه شرت پام بود. گفت بهااار !!! تو چقد بدنت سکسیه ! چقد خوش‌هیکلی ! چقد سفیدی ! اصلا باورم نمی‌شه ! انگار از تو فیلم در اومدی ! از ذوق داشتم می‌مردم ! گفتم مرسی ! رضا توام خیلی خوش هیکلی !
گفت بریم تو تخت ؟ اونجا راحت‌تریم. دوباره اون چشمک دوتایی و لبخندو زدم. گل از گلش شکفت. دستاشو انداخت دورم و رفتیم به سمت اتاق خواب. حدسم درست بود. کارم به اون تخت دونفره تو اتاق خواب رسید !
وقتی داشتیم می‌رفتیم دستشو کرده بود تو شرتمو و کونمو می‌مالوند. رسیدم تو اتاق. نشستم تو تخت و پاهامو جفت کردم و جمع کردم تو شکمم. وایساد به دیدن ساق پای کشیده و پاهای خوشگلم. اومد سمتم. بغلم کرد و خوابوندم. خودشم خوابید کنارم و شروع کرد به بوسیدن و خوردن و لیسیدن و دست کشیدن و مالوندن. یواش یواش رفت به سمت شرتم ! وسط رونمو دست می‌کشید و میخورد. هر وقت به سمت کسم نزدیک می‌شد من می‌لرزیدم.
خواست شرتمو بکشه پایین. ناخودآگاه پاهامو جمع کردم و نذاشتم. دوباره شروع کرد به بوسیدن و خوردن رونم و مالوندن کونم. دوبار تلاش کرد و یواش یواش شرتمو کشید پایین.
اینم از این ! تا حالا کسی کسمو ندیده بود ! از فاصله 10 سانتی نگاش می‌کرد. گفت این کس کلوچه‌ای صورتیت قشنگ‌ترین چیزیه که من تا حالا دیدم. ذوق کردم. نمی‌دونستم به کُسایی مثل کس من می‌گن کلوچه‌ای ! راست می‌گفت. بزرگ و نرم و صاف و صورتی بود و کنار پوست سفیدم واقعا قشنگ بود.
من مقاومت کردم ولی پاهامو یواش یواش باز کرد. سرشو آورد جلو با دو تا دستش دو طرف کسمو گرفت و باز کرد و از پایین تا بالاشو زبون کشید. وووووووووووووووووووووووووووییییییییییییییییییییییی.
این قوی‌ترین حسی بود که تو عمرم تجربه کردم و هیچ‌وقت دوباره برام تکرار نشد.
چنان آهی کشیدم که فکر کنم همه همسایه‌ها شنیدن. یه جوری لرزیدم که خودش ترسید و کارشو متوقف کرد. وای که چه حسی بود. انگار کسم داشت تو اتیش می‌سوخت. دستمو بردم رو سرشو کشیدمش سمت کسم ! هیچی نمی‌فهمیدم دیگه !
پاهامو باز کردم و افتاد به جون کسم. هر وقت مکث می‌کرد سرشو فشار می‌دادم که یعنی بلیس ! حس کردم اگه کسمو لیس نزنه می‌میرم ! نمی‌دونم چقد طول کشید ولی رسما دیوونه شده بودم. تو این دنیا نبودم. بهترین لحظات عمرم بود.
بلند شد. شرتشو در آورد ! چشامو به روز باز نگه داشتم ! به زور می‌دیدم ! اولین بار بود که یه کیرو از نزدیک می‌دیدم. عجیب بود. قشنگ بود یه جورایی. گرفتش جلوی صورتم. فهمیدم می‌خواد براش بخورم. خوب شد قبلش فیلم دیده بودم و می‌دونستم باید چیکار کنم. گرفتمش تو دستم. چه حسی داشت. داغ بود و صاف و سفت. از پایین تا بالاشو دست کشیدم انگار با خط بریل نوشته باشن و من بخوام بخونمش. روی سرش دست کشیدم. خیس بود. سرمو بردم بالا نگاش کردم. همه صورت رضا خواهش بود. زبونمو در آوردمو زدم به نوک کیرش. ترسم ریخت. بیشتر زبون زدم وکیرشو گذاشتم تو دهنم. قلبم تند تند می‌زد. یواش یواش هی دهنمو جلوتر بردم. تا جایی که داشتم عق می‌زدم. فهمیدم تا اونجا می‌تونم بخورم. دیگه شروع کردم به خوردن کیرش. دهنم کامل دور کیرش بود و زبونم نوازشش می‌کرد. حس خیلی خوبی بود. چشمامو بسته بودم و شکل کیرشو تو دهنم تصور می‌کردم با توجه به حسی که به دهنم می‌داد. به نظرم خوشمره بود. سعی می‌کردم با جون و دل بخورم براش. هم چون می‌خواستم ازم راضی باشه و هم چون خوشم اومده بود. باور نمی‌کردم دارم چیکار می‌کنم. هی به خودم می‌گفتم بهار داری ساک می‌زنی ! یه پسر آوردت خونه مجردی و کیرشو داده بخوری !
وایسادم کیرشو در آوردم و سرمو بند کردم و تو چشاش نگاه کردم. چشاش به زور باز بود. یه جوری نگاش کردم که شهوتو تو صورتم ببینه. گفت جوون ! خوشت میاد ؟ گفتم عاشق کیرتم ! و یه بوس گذاشتم رو سر کیرش ! اووفففف. اصلا باورم نمی‌شد ! یادم نمی‌اومد تا اون لحظه اسم کیرو بلند گفته باشم. حالا داشتم به یه پسر می‌گفتم عاشف کیرتم ! دستمو بردم زیر بیضه‌هاش و تو چشاش خیره شدم و هی سر کیرشو بوس کردم. دیوونه شده بود ... اصلا تو حال خودم نبودم ...
     
  
مرد

 
اوففففففففففففففففف عالی عالی
     
  
زن

 
قسمت هشتم : پایین پایین چرخ و فلک
نمی‌دونم چقد طول کشید ساک زدنم. تو این دنیا نبودنم. وقتی به خودم اومدم که دیدم رضا داره هلم می‌ده که بخوابم. به پشت دراز کشیدم. کیرشو آورد کنار کسم. یهو ترس همه وجودمو گرفت. گفتم نکنی توش ! پرسید اوپن نیستی مگه ؟ گفتم نه !!!! این چه حرفیه ؟!!!؟ در مورد من چی فکر کردی ؟؟!! خیلی ناراحت شدم. پیش خودم گفتم معلومه که فکر می‌کنی جنده‌ای ! تقصیر خودته که این همه به خاطرش کاراییو کردی که اصلا فکرشم نمی‌کردی. معلومه با این عشوه و علاقه نسون دادن به ساک زدن فکر می‌کنه این هزارمین کیریه که خوردی. ولی من فقط می‌خواستم اون لذت ببره. می‌خواستم از من خوشش بیاد. فکر نکنه من باحال نیستم. خییلی ناراحت بودم از خودم که راحت گذاشتم لختم کنه و کیرشو بخورم ...
خواستم خودمو از زیرش بکشم بیرون. نذاشت. گفتم بلند شو ! سفت گرفته بودم و نمی‌ذاشت تکون بخورم. گفتم نکن عوضی ! بذار برم. ولی اون همچنان سفت گرفته بودم و غذرخواهی می‌کرد که منطوری نداشته و حرف بدی نزده و چرا ناراحت می‌شم و این حرفا.
داد زدم ولم کن می‌خوام برم. ولی شهوت تو رفتارش بهم می‌گفت که گیر افتادم. خیلی ترسیدم. گفتم الان بهم تجاوز می‌کنه و بعدم می‌کشتم. یاد همه داستانایی که از تجاوز شنیده بودم افتادم. فکرشم نمی‌کردم اینقدر راحت خودمم تو این موقعیت قرار بگیرم. همه تصمیمای اشتباهی که گرفته بودم جلو چشام اومد.
هی خودمو تکون می‌دادم و اونم سفت گرفته بودم و ازم خواهش می‌کرد. گفت نترس تو نمی‌کنم. ببین. کیرشو فرو کرد بین رونام نزدیک کسم. پاهامو سفت گرفته بودم که تو کسم نره. کیرشو بین رونام بالا پایین می‌کرد و نفس نفس می‌زد. گریه‌م گرفته بود. یه کم خیالم راحت شده بود که تو کسم نکرده ولی اصلا دوست نداشتم ادامه بده. روم تکون می‌خورد و بدنمو می‌بوسید. ولی دیگه اصلا حس خوبی نداشتم. حالم داشت به هم می‌خورد. از صدای نفساش، از بوی تنش، از خیسی عرقش، از دستاش که دستامو گرفته بود بالای سرم حالم به هم می‌خورد. تمام وجودم تنفر بود.
نمی‌دونم واقعا چقدر طول کشید ولی تو ذهن من خیلی طولانی بود. تا مدت‌ها هر ثانیه‌ش رو یادم میومد.
یهو دستامو ول کرد. حرکاتشو تندتر کرد و بعد بلند شد و کیرشو گرفت تو دستش. یه کم بالا پایین کرد و آبشو پاشید رو شکمم ...
من فقط دستامو رو صورتم گرفته بودم و گریه می‌کردم. کنارم دراز کشید و شروع کرد به قربون صدقه رفتن. هی توجیه میاورد که ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم و به خاط خوشگلی خودت بود و اگه ناراحت نمی‌شدی همین کارو بدون درگیری انجام می‌دادیم و از این حرفا.
حالم ازش به هم می‌خورد. پا شدم و رفتم سمت لباسام و شروع کردم به پوشیدن. اونم پا شد و هی به حرفاش ادامه می‌داد. لباسامو گرفت و نذاشت بپوشم. لحن صداش عصبانی‌تر شده بود و جای عذرخواهی داره منو متهم می‌کنه. ترسیدم. گفتم نکنه بزنتم و نذاره برم. بهش گفتم ببین رضا جان من الان ناراحتم. درکت می‌کنم. ولی تو هم منو درک کن. نمی‌تونستم تو چشماش نگاه کنم. گفتم ببین می‌دونم اذیتت کردم ولی به خدا خودم خیلی بیش‌تر اذیت شدم. الانم خیلی حالم بده. باید حتما تنها باشم. گفت پیشم بمون تا از دلت در بیارم. گفتم من خودمو می‌شناسم الان باید تنها باشم. یه چند ساعت که تنها باشم دوباره آروم می‌شم. لطفا الان بذار من برم، یه خورده از این فضا که در بیام تا صبح. خودم فردا بهت زنگ می‌زنم بریم یه جایی با هم حرف بزنیم. البته که الکی گفتم. فقط می‌خواستم فقط آرومش کنم تا یه وقت بلایی سرم نیاره. وگرنه دیگه نمی‌خواستم حتی قیافشو ببینم عوضی نامردو.
خدا رو شکر آروم شد. گفت پس می‌رسونمت. قانعش کردم که ماشینم دم دره و مشکلی نیست و واقعا می‌خوام تنها باشم و اینطوری به نفع هر دومونه و بازم ازش غذرخواهی کردم که شبشو خراب کردم !
زدم بیرون. تو راهرو، تو کوچه، تو ماشین، فقط به آبش که هنوز روی شکمم بود فکر می‌کردم. می‌خواستم بالا بیارم. رسیدم خونه و مستقیم رفتم زیر دوش.
آب داغ رو تنم می‌ریخت ولی هیچ جوری نمی‌تونستم اون حس کثیفو از خودم بشورم. بخار دورم پیچیده بود و چشمام از اشک تار شده بود. دستمو رو شکمم کشیدم. همونجا که هنوز خیسی آب کیر رضا رو حس می‌کردم. انگار یه چیزی تو وجودم چنگ می‌زد، یه حس گند و سنگین که نمی‌تونستم از بین ببرمش. صابونو برداشتم و با حرص شروع کردم به شستن خودم، فکر می‌کردم اگه سخت‌تر بکشم، شاید اون لکه‌ی نامرئی رو پاک کنم. ولی نمی‌شد. هر چقدر بیش‌تر می‌شستم، بیش‌تر حس می‌کردم این کثیفی از پوستم گذشته و به روحم چسبیده.
نشستم کف حموم، زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روشون. صدای آب تو گوشم بود، ولی فکرام بلندتر بودن. چرا اینجوری شد؟ چرا گذاشتم؟ نمی‌خواستم اینجوری بشه. این جمله‌ها تو سرم تکرار می‌شد، مثل یه نوار خراب. یاد لحظه‌ای افتادم که رضا دستمو سفت گرفته بود و نمی‌تونستم تکون بخورم. یاد نفسای داغ چندش‌آورش. یاد اون حس تحقیر که مثل سم تو رگام پخش شده بود. از خودم متنفر بودم. از اون اعتماد به نفسی که چند روز پیش حسش می‌کردم، از اون لبخندایی که تو آینه به خودم زده بودم، از اون عشوه‌ها و لباسایی که فکر می‌کردم بهم قدرت می‌دن. همه‌شون حالا مسخره به نظرم می‌اومدن، مثل یه بازی بچه‌گونه که بد تموم شده بود.
به خودم گفتم تقصیر خودم بود. این فکر مثل خنجر تو قلبم فرو می‌رفت. اگه اینقد دنبال جلب توجه نبودم، اگه اینقد خودمو بهش نشون نمی‌دادم، اگه اون شب نمی‌رفتم ... ولی یه جای دیگه تو وجودم داد می‌زد نه! تو فقط می‌خواستی یه شب خوب داشته باشی ! اون عوضی بود که ازت سوءاستفاده کرد ! این دو تا صدا تو سرم دعوا می‌کردن و من نمی‌دونستم کدومو باور کنم. فقط می‌دونستم حالم بده، خیلی بد.
دوشو بستم و حوله‌مو دور خودم پیچیدم. رفتم جلوی آینه، ولی این بار نمی‌تونستم به خودم نگاه کنم. صورتم خیس بود، نه فقط از آب، از اشکایی که هنوز قطع نمی‌شدن. موهام چسبیده بود به پیشونیم و چشمام قرمز و پف کرده بودن. دیگه اون بهار خوشگل و پر اعتماد به نفس نبودم. یه غریبه رو می‌دیدم که تو چند دقیقه شکسته بود. حوله‌مو محکم‌تر دور خودم پیچیدم، انگار بخوام خودمو از دنیا قایم کنم. به بدنم فکر کردم، همون بدنی که چند ساعت پیش تو آینه تحسینش کرده بودم. حالا حس می‌کردم یه تله‌ست، یه چیزی که منو به این مخمصه کشونده. از ممه‌هام، از کونم، از پاهام، از همه چیزم بدم می‌اومد. به خودم گفتم اگه اینقد خوشگل نبودم، شاید این اتفاق نمی‌افتاد.
رفتم رو تختم دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم. نمی‌خواستم دنیا رو ببینم. قلبم تند تند می‌زد، انگار هنوز تو اون لحظه گیر کرده بودم. یاد دستای رضا افتادم که سفت گرفته بودم، یاد اون حس بی‌پناهی که تو وجودم پخش شده بود. یه لحظه حس کردم دارم خفه می‌شم. پتو رو کنار زدم و نفس عمیق کشیدم، ولی بازم حس کردم هوا کمه. بلند شدم و پنجره رو باز کردم. باد سرد تنمو لرزوند. به خیابون نگاه کردم، به آدما، به زندگی که بیرون جریان داشت. حس کردم از همه‌شون جدا شدم. انگار دیگه به اون دنیا تعلق نداشتم.
چند ساعت همونجا وایسادم، به هیچی فکر نکردم، فقط خیره شدم به چراغای شهر. وقتی برگشتم تو تخت، گوشیم رو میز بود و چند تا پیام از رضا داشت. بهار جان ببخشید، من واقعا منظوری نداشتم، یکم اوضاع از دستم در رفت ... گوشی رو پرت کردم اون ور اتاق و داد زدم عوضییییییییی ! صدام تو خونه خالی پیچید و بعد دوباره سکوت شد. نمی‌تونستم ببخشمش، نمی‌تونستم فراموش کنم. حس می‌کردم یه چیزی تو وجودم مرده، یه اعتماد، یه معصومیت، یه شادی.
اون شب تا صبح نخوابیدم. هر بار چشمامو می‌بستم، صورت رضا، نفساش، بدنش، کیر کثیفش جلوی چشمم می‌اومد. بدنم هنوز درد می‌کرد، نه از جای فشار بدنش، از اون فشار روحی که انگار رو قفسه‌ی سینه‌م سنگینی می‌کرد. به خودم قول دادم که دیگه هیچ‌وقت خودمو تو همچین موقعیتی نذارم. ولی ته دلم می‌دونستم این زخم قراره مدت‌ها باهام بمونه. یه زخم که نه دیده می‌شد، نه می‌تونستم به کسی نشونش بدم، ولی هر لحظه بیداریمو پر از درد می‌کرد. صبح که شد، خورشید از پنجره اومد تو، ولی من هیچ نوری تو وجودم حس نکردم. فقط یه سایه بودم، سایه‌ای که زیر چرخ و فلک زندگی له شده بود و نمی‌دونستم چجوری دوباره بلند شم.
یکی دو هفته‌ی اول بعد از اون شب مثل یه کابوس بود که تمومی نداشت. انگار تو یه چاه گیر کرده بودم، نه راه بالا رفتن داشتم، نه نوری که بتونم ببینم کجام. روزا رو تخت دراز می‌کشیدم و به سقف زل می‌زدم، شبامم یا گریه می‌کردم یا تو فکرای خودم گم می‌شدم. از خودم بدم می‌اومد، از دنیا بدم می‌اومد، از هر چیزی که منو یاد اون لحظه می‌نداخت متنفر بودم. ولی کم‌کم، نمی‌دونم چجوری، یه چیزی تو وجودم شروع کرد به تکون خوردن. شاید غرورم بود، شاید هم یه جور لجبازی با خودم و رضا و اون شب لعنتی. نمی‌خواستم همون بهار شکسته بمونم. نمی‌خواستم اون شب همه‌ی چیزی باشه که ازم باقی مونده.
اوایل فقط با زور خودمو از تخت بلند می‌کردم. یه لیوان چای می‌ریختم و می‌نشستم کنار پنجره. به آدمای تو خیابون نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم: "اونا دارن زندگی‌شونو می‌کنن، چرا من باید اینجوری بمونم؟" کم‌کم شروع کردم به کارای کوچیک. یه روز موهامو شونه زدم، یه روز دیگه یه سلفی گرفتم و فقط برای خودم نگهش داشتم. نمی‌تونستم بگم کامل برگشتم به حال خوبم، ولی انگار هر روز یه تیکه‌ی کوچیک از خودمو پیدا می‌کردم. یه روز جلوی آینه وایسادم و به خودم گفتم تو بهارِ قبلی نیستی، ولی هنوز بهاری. فقط باید خودتو دوباره بسازی. هنوز زخمام تازه بودن، هنوز گاهی وسط روز یهو یاد اون شب می‌افتادم و نفسم بند می‌اومد، ولی دیگه نمی‌ذاشتم اون حس منو کامل ببلعه.
خلاصه روزگار بسیار بدی بود که دوس ندارم دیگه در موردش فکر کنم. مخصوصا به این که اون موقع خودمو سرزنش می‌کردم و فکر می‌کردم این اتفاق تقصیر من بوده. وای که چقدر بچه و نادون بودم. البته به اینم فکر می‌کنم که چقدر باهوش بودم که اون شبو مدیریت کردم و تونستم بیام بیرون از اون خونه. و این که هرچقدر بعدش رضا اصرار کرد برای دیدنم و توضیح دادن و هر چقدر عذرخواهی کرد و توجیه، خامش نشدم. با این که جوون بودم و نادون می‌دونستم که نباید به این آدم اجازه نزدیک شدن دوباره رو بدم.
علاوه بر اون کاری که رضا باهام کرد، یه چیز دیگه هم از اون شب تو ذهنم موند. اونم خونه‌ش بود. تصویر اون خونه‌ی شیک و مدرن، با اون مبلای قشنگ، اون بالکن با ویوی شهر، اون تخت بزرگ و مرتب، همه‌ش تو ذهنم می‌چرخید. ناراحت بودم که اون آدم عوضی اون خونه به اون قشنگیو داشته باشه و من نه. انگار اون خونه یه نماد بود، یه چیزی که بهم می‌گفت رضا نه تنها از من سوءاستفاده کرده، بلکه حتی تو زندگیشم از من جلوتره. دلم می‌سوخت، دلم می‌خواست یه چیزی داشته باشم که بهم ثابت کنه من کمتر از اون نیستم، که منم می‌تونم چیزی به اون خوبی یا حتی بهتر داشته باشم. تصمیم گرفتم حالا که وضع مالیم خوبه یه خونه اونطوری برای خودم بخرم. انگار می‌خواستم تحقیری که شدمو اینجوری جبران کنم. انگار می‌خواستم به خودم نشون بدم من اون آدم ضعیفی نیستم که زیر اون کثافت دست و پا زد ...
     
  
مرد

 
نگارشتون رو تحسین میکنم 👏🌹
     
  

Streetwalker
 
💔چشمام سگ نداره،اما یک سگ هار تو دلمه که قلاده هم نداره... ❤️‍🩹
     
  
زن

 
قسمت نهم : در جست و جوی خانه جدید
شروع کردم به گشتن تو دیوار دنبال خونه. چند جا رو خوشم اومد و زنگ زدم و قرار گذاشتم برای بازدید. خوب بودن ولی همشون یه ایرادی داشتن بالاخره. منم عجله نداشتم. بدمم نمیومد که برم هی جاهای مختلف خونه‌های مختلفو نگاه کنم. وقتی خودمو مشغول نگه می‌داشتم به اون شب لعنتی فکر نمی‌کردم. رضا رو از همه جا بلاک کرده بودم و اونم بعد از یکی دو هفته که دید جوابی نمی‌گیره بی‌خیالم شد.
تو اخبار دیدم ثبت نام کنکور ارشد شروع شده. ثبت نام کردم. نه که بخوام بشینم بخونم. اونجوری برام مهم نبود. فکر کردم نهایتش می‌رم دانشگاه آزاد. هر رشته‌ای شد. دوس داشتم دوباره برم تو فضای دانشگاه.
یه آپارتمان تو دیوار پیدا کردم که خیلی قشنگ بود. دقیقا همونی بود که من می‌خواستم. ولی گرون بود. زنگ زدم صاحبش یه آقایی بود که خیلی متشخص حرف می‌زد. از نوع حرف زدنش خیلی خوشم اومد. قرار گذاشتیم که بریم ببینمش.
حدس زدم صاحب خونه خیلی آدم حسابیه. از خونه‌ای که داره و طرز حرف زدنش. باید تیپ خوبی می‌زدم. لباسای قبلیم که دمده بودن و اون یکی لباسم که باعث شده بود رضا فکر کنه اوپنم. رفتم یه بوتیک خیلی خفن که قبلا تو اینستاگرام پیدا کرده بودم. به آدرسش که رفتم دیدم یه در چوبی داره و وسطشم شیشه‌کاریه. معلوم بود گرونه. بالاشم یه تابلو کوچیک بود که لوگو بوتیکه بود. کسی رد می‌شد اصلا نمی‌فهمید اینجا بوتیکه. معلوم بود که فقط مشتریای خاص داره و مشتری عبوری نداره. اومدم درو واکنم که وا نشد. ای بابا. این چه وقت بسته بودنه آخه. رفتم تو پیجشون شماره رو برداشتم و زنگ زدم. گفت هستیم باید آیفونو بزنی. زنگ زدم و درو وا کردن. یه جای خفنی بود شاید 70 80 متر. چند تا رگال لباس بود. توش فقط. سه تا فروشنده خانم داشت همه با لباسای باز و بدون روسری. همه برنزه و خوش هیکل. یکیشون اومد و یه جوری که من متوجه بشم به لباسام نگاه کرد و گفت سلام عزیزم. جانم؟ انگار که بخواد بگه معلومه تو جات اینجا نیست. بهم برخورد. گفتم من امروز یه قرار مهم دارم و یه دست لباس می‌خوام. گفت خب چه لباسی می‌خواین ؟ نمی‌دونستم. گفتم خودت بهم پیشنهاد بده. می‌خوام خیلی باکلاس باشه. پوزخند زد و رفت سمت یه رگالی/ گفت اینا آف خوردن و تک سایزن. نگاشون کردم همه لش و بگ و زاپ دار بودن. گفتم نه خانوم ! یه چیز باکلاس می‌خوام نه اینجوری ! در ضمن پولشم برام مهم نیست.
کفری شد. بردم اون سمت گفت اینا کالکشن جدید مان. چند تا لباس بهم نشون داد یکیشون خیلی خوب بود. یه شلوار گشاد داشت و روشم یه کت با آستینای گشاد و تور. روش یه سری فلز طلایی کار شده بود. خیلی شیک بود. گفتم این خوبه بدین پرو کنم. اتیکتشو نشون داد گفت این قیمتش 670 دلاره ! هنگ کردم ! دلار چیه ! سریع حساب کردم ببین چقدر میشه به تومن ! اوه !!! خیییلی گرون بود واقعا ! احتمالا تو قیافه‌م معلوم بود که اون دختره دوباره پوزخند زد. خودمو جمع کردم گفتم اشکالی نداره. بدین پرو کنم ! کمکم کرد بپوشمش. خدایا چقدر شیک شدم ! اصلا انگار یه آدم دیگه بودم. گفتم همینو می‌خوام. وقتی کارت کشیدم خیلی سختم بود ولی اشکالی نداره. من ارزشم از این پولا بیش‌تره.
خلاصه رفتم خونه و لباسه رو پوشیدم و یه آرایش ملیح کردم و رفتم سمت آدرس خونه. عجب محله‌ای. به به. چه کوچه‌های باکلاسی. زنگ زدم به اون آقاهه. گفت الان میام. یه کم دم در موندم دیدم یه 206 اومد و یه آقایی با کت شلوار اومد پایین. با شک رفتم طرفشو گفت خانم خسروی ؟ صدای خودش بود. گفتم بله ! گفت من فلان هستم از مشاور املاک بهمان ! ای بابا. پس یارو مشاور املاکی بود نه صاحب خونه ! من این همه تیپ زدم ! رفتیم بالا. خونه رو نشونم داد با همون لحن متشخصانه‌ش. ناراحت بودم بابت اون همه پولی که بابت این لباسه خرج کردم ولی تا خونه رو دیدم همه‌ش یادم رفت. چه خونه‌ای ! به به ! خیلی بهتر از خونه اون رضای مرتیکه بود. هرچی بیش‌تر نشونم می‌داد بیش‌تر مصمم می‌شدم بخرمش.
آخرش گفت بفرمایید بریم مشاور املاک تا کارای نهایی رو انجام بدیم. بهش گفتم من یه کم در مورد پولش مشکل دارم و برام یه خورده گرونه اینجا. فکر کردم الان داد و هوار کنه که چرا وقتشو گرفتم ولی نمی‌دونم به خاطر لباس بود یا چی گفت اختیار دارید اون که به هر حال حل می‌شه. می‌خواید چند جا دیگه رو بهتون نشون بدم. به خوبی اینی که دیدید نیست ولی اونا هم خوبن. گفتم نه من اینو می‌خوام ولی یه خورده باید بهم تخفیف بدید. کلی حرف زد که اینجا فلانه و قیمتش خوبه و آقای منصوری قیمت منصفانه‌ای گذاشته و این حرفا. گفتم می‌شه اجازه بدید من خودم با ایشون صحبت کنم شاید بتونم ازشون یه کم تخفیف بیش‌تری بگیرم ؟ اولش قبول نکرد ولی وقتی من نیم ساعت تمام اصرار کردم و عشوه ریختم آخرش گفت اجازه بدید از خودشون اجازه بگیرم.
زنگ زد به صاحب خونه. گفت من می‌دونم که شما وقت ندارید وارد این جزییات بشید و ببخشید مزاحم می‌شم ولی این خانم جوون خیلی به این خونه علاقه‌منده و خیلی اصرار می‌کنن که با خودتون صحبت کنن در مورد خرید. یهو انگار که توقع نداشت گفت واقعا ؟ خیلی خوب دست شما درد نکنه بله بهشون آدرسو می‌دم ! قطع کرد گفت خیلی عجیبه ولی گفتن که اشکالی نداره ولی باید تا نیم ساعت دیگه برید به دیدنشون تو شرکت چون می‌خوان برن خونه و فردان می‌خوان برن مسافرت.
آدرس شرکت منصوری رو گرفتم و با عجله رفتم. تو یه برج بود یه جای گرون شهر. به زور خودمو رسوندم اونجا. 45 دقیقه طول کشیده بود. رفتم طبقه 17. دفتر بزرگی بود ولی کسی توش نبود به جز منشیش. منشی خیلی عجیب بود قیافه‌ش. عملی و با آرایش غلیظ ! گفتم با آقای منصوری کار دارم. گفت ایشون الان نمی‌تونن کسیو ببینن. گفتم خودشون گفتن بیام ببینمشون. با شک گفت جنابعالی ؟ گفتم بهار خسروی هستم. از مشاور املاک فلان. خودشون در جریانن. رفت تو اتاق و برگشت و با یه تنفری گفت بفرمایید داخل.
رفتم تو اتاق. چه اتاقی. پنجره بزرگ و سرتاسری. شهر زیر پاش بود. آقای منصوری یه مرد چهل و خورده‌ای ساله بود. خوشتیپ. صورت مردونه و شاد. پیرهن با یقه یه ذره باز. شلوار پارچه‌ای. کیفیت لباساش تو چشم آدم می‌زد. معلوم بود خیلی گرونن از جنس پارچه و دوختشون. کفشاش برق می‌زد. خیلی خوشتیپ بود. خیلی ! خدا رو شکر لباسای خوبی خریدم. اگه اینا تنم نبود الان بدون حرف زدن برمی‌گشتم و در می‌رفتم. گفتم سلام من بهارم. نمی‌دونم چرا اینجوری خودمو معرفی کردم. گفت سلام بهار خانم. خوش بختم. بشین. رو مبل نشستم و اونم همینطور که داشت وسایل روی میزو جمع می‌کرد گفت چه کمکی از من بر میاد بهار خانوم.
محو حرکات و حرف زدنش بودم. خودمو جمع کردم و براش از علاقه‌م به خونه و مشکلم با قیمتش گفتم. گفت که این قیمتیه که بنگاه گذاشته و من اطلاعی ندارم از قیمتا. حالا چقدر کم دارید ؟
قیمت خونه دو برابر چیزی بود که من در نظر داشتم خرج کنم ! ولی نمی‌شد که بگم اینو. گفتم فلان قدر کم دارم چون پولام الان نقد دستم نیست و می‌خوام ماشین بخرم. منصوری گفت فقط اینقد کم داری ؟ اینو که با خود بنگاه می‌تونستی حل کنی که ! مثل این که واقعا نمی‌دونست همینقدر پولی که می‌گه برابر پنجاه درصد ارزش ملکشه ! انگار اصلا پول فروش خونه براش مهم نبود !
گفتم بله ولی شرایط من الان پیچیده هست و از طرفی این خونه رو من خیلی خوشم اومده. برای همین مزاحمتون شدم و درخواست این لطفو ازتون دارم. سعی می‌کردم باکلاس به نظر بیام و نه گدا گشنه و دنبال پول.
وسایلش جمع شده بود و از پشت میز اومد این طرفو به سمت در حرکت کرد. داشت فکر می‌کرد و وقتی که دستگیره در تو دستش بود انگار یه چیزی یادش اومده گفت بهار خانوم من فردا دارم می‌رم شمال برای یه ملاقات کاری. کسی که قرار بود همراهم باشه تو سفر، دو ساعت پیش قرارو کنسل کرد. دوس داری باهام بیای و منو تو این سفر همراهی کنی ؟
وات ؟ ای بابا ! این مردا چرا اینجورین ؟
نمی‌خواستم ضایع به نظر بیام. گفتم ببخشید. خیر. من کار دارم شنبه اینجا. انگار فهمید بهم برخورده. گفت بهار خانم عزیز. قصد جسارت نداشتم. من واقعا تنهایی حوصله‌م سر می‌ره. شما هم به نظرم آدم جالب و محترمی رسیدین. به هر حال اگر دوس داری بیای من فردا عصر بر می‌گردم و می‌تونی شنبه به کارت برسی.
خجالت زده و شوکه نگاش کردم. تو ذهنم چند تا صدا با هم مجادله می‌کردن :
- دهاتی بازی در آوردی بهار. این یارو خیلی با شخصیته اشتباه متوجه شدی.
- نه. این فقط یه پولدار عوضیه که پیش خودش فکر کرده می‌تونه بکنتت به قیمت تخفیف اون خونه.
- اون خونه ! اگه بتونی اون خونه رو به دست بیاری می‌تونی سال‌ها توش احساس خوشبختی کنی.
- بابا فکر کن باهاش بری فردا می‌خواد بکنتت می‌خوای چیکار کنی ؟ بگی نه مرسی ! نمی‌گه مسخره کردی ما رو ؟
- ...
منصوری درو باز کرد و نگام کرد که یعنی پاشو من می‌خوام برم بیرون. هول شدم. نمی‌دونستم چی بگم. یهو پرسیدم فردا چه ساعتی ؟
واااااااااااات ؟ چی شد یهو ؟ این چی بود من گفتم ؟؟
     
  
زن

 
قسمت دهم : شمال
فردای اون روز در حالی که هنوز باورم نمی‌شد سوار پرادوی منصوری تو راه شمال بودم. رفتاراش یه جوری بود که واقعا بهم حس امنیت می‌داد. با این که صمیمی بود ولی مودب بود و پاشو از گلیمش درازتر نمی‌کرد. منم رفته رفته هی باهاش خودمونی‌تر شدم و به نصفه راه نرسیده انگار چند ساله باهاش دوستم. آهنگ گذاشته بود و توی آهنگ خواننده هی می‌گفت دستا بالا دستا بالا ... منصوری دستمو گرفت و برد بالا. اولین تماس فیزیکیمون. باز قلبم شروع کرد به تند تند زدن. برای این که موقعیت ضایعی نباشه اون یکی دستمو بردم بالا و انگار همه چی طبیعیه. آهنگ تموم شد و منصوری بدون این که دستمو ول کنه دستشو آورد پایین. منم اون یکی دستمو پایین آوردم. حالا تو سکوت بین دو تا آهنگ دستمو همینجوری گرفته بود. چند ثانیه هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم تا من بی‌اختیار صورتمو برگدوندم سمتش و خندیدم. اونم یه لبخند خیلی قشنگ زد.
دوس داشتم که دستمو تو دستش نگه داره. یهو به ذهنم رسید چه خوب می‌شه ازم بخواد باهاش ازدواج کنم. خیلی مرد ایده‌آلی بود برام. خوشتیپ، جنتلمن و خیلی خیلی پولدار ... تو این فکرا بودم که دیدم گفت چی شده خوشگله ؟ به چی فکر می‌کنی ؟ (بهم گفت خوشگله ! قند تو دلم آب شد.) گفتم هیچی ! گفت ناز نکن بگو. نمی‌دونم چرا اینقد ساده دلانه گفتم داشتم فکر می‌کردم تو چقدر خوبی ! زد زیر خنده و دستمو برد سمت لبشو و بوسید ! گفت تو خوبی بهار جونم که منو خوب می‌بینی ! (اوه ! هم دستمو بوسید هم گفت بهار جونم !) خیلی ذوق کردم. انگار معلوم بود چون گفت ای جونم. چی شد سرخ شدی ؟ بازم صادقانه گفتم خوشم اومد بهم گفتی بهار جونم ! انگار من بهار توام. خندید. گفت دوس داری مال من باشی ؟ با شرم سرمو بالا پایین کردم که یعنی آره. خندید. هیچی نگفت.
خدایا ... از دست من قدیم ... فکر می‌کردم چقدر سریع تونستم مخ این مردو بزنم که حتما کلی دختر دنبالشن. فکر می‌کردم اون منشی عملیش وقتی بفهمه منو کامران باهم دوست شدیم چه قیافه‌ای می‌شه ! احساس غرور بازم چشمامو کور کرده بود. تا رسیدیم به هتلی که قرار بود توش اقامت کنیم من داشتم تو ذهنم به عروسیم با کامران فکر می‌کردم ! این که زن عموم چطوری با حسرت به من و کامران نگاه می‌کنه ! به ماه عسلمون تو ونیز ! هی ... چه دختر ساده دلی بودم
رسیدیم. هتل یه جای شیک کنار دریا بود. وقتی پذیرش کلیدو داد به کامران گفت اینم کلید اتاقتون. اتاقمون ؟ تپش قلب گرفتم. چیزی نگفتم. اتاق بزرگی بود. یه تخت دو نفره با ملافه‌های سفید، مبل کنار پنجره رو به دریا، و بالکنی که صدای موج‌ها ازش می‌اومد. کامران گفت من باید برم یه جلسه کاری کوتاه. تا تو یه استراحتی کنی من زود برمی‌گردم. گفتم منم بیام ؟ خندید و گفت نه عزیزم، خسته‌کننده‌ست، نمی‌خوام اذیت شی. برگشتم باهم می‌ریم بیرون. دستمو فشار داد و رفت.
چمدونمو باز کردم و لباسامو گذاشتم تو کمد. به تخت نگاه کردم. فکر این که امشب با کامران تو یه اتاقم، استرسم داد. دوش گرفتم و یه شلوار پارچه‌ای مشکی با بلوز حریر سفید پوشیدم. موهامو باز گذاشتم و یه رژ صورتی زدم. دلم می‌خواست قشنگ باشم، ولی ذهنم پر از فکر و استرس بود.
کامران زنگ زد. گفت پایینم خوشگله، آماده‌ای؟ رفتم پایین. دستمو گرفت و رفتیم رستوران کنار ساحل. میزمون رو به دریا بود و شمعا حس رمانتیکی داشت. کلی حرف زدیم. چقد خوب حرف می‌زد ! دیگه کامل مخمو زده بود. می‌خواستم همونجا به پاش بیفتم و بگم تو رو خدا باهام ازدواج کن !
بعد شام کنار ساحل راه رفتیم. کفشامو در آوردم و تو خط آب راه می‌رفتم. باورم نمی‌شد که اینقد همه چی خوب شد. چند هفته گذشته چقدر حالم بد بود ولی الان. الان انگار دنیا مال من شده بود. به کامران نگاه کردم. داشن منو نگاه می‌کرد و می‌خندید. گفتم مرسی دعوتم کردی عزیزم ! دستشو گذاشت رو صورتم و گفت خوشحالم اومدی. فکر کردم می‌خواد ببوسم ولی فقط لبخند زد و دستمو گرفت و برگشتیم هتل.
وقتی رسیدیم تو اتاق معذب بودم. یه گوشه بی‌هدف وایساده بودم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. کامران گفت راحت باش، فکر کن خونه خودتی. من می‌رم دوش بگیرم. نشستم رو تخت. به این فکر کردم که الان کامران تو دو متری من لخته. دوست داشتم بدونم بدنش چه شکلیه. البته حدس می‌زدم که قراره ببینمش تا چند دقیقه دیگه.
حمومش تموم شد و اومد بیرون. یه تی‌شرت و شلوارک سفید تنش بود. موهاش خیس بود. چه خوشتیپ بود ! گفت عزیزم تو هم برو دوش بگیر تا راحت باشی. سختم بود جلوی اون برم حموم ولی نمی‌خواستم ضایع به نظر بیام. بهونه آوردم که حوله ندارم. خندید. گقت حوله داره خود هتل. یه بار مصرف. گفتم آره می‌دونم ! باز بهانه آوردم که آخه لباسم ندارم. گفت بیا اینا رو بپوش. یه رکابی و یه شرت پادار از تو چمدونش در آورد بهم داد. ای بابا ! بدترش کردم که ! اینو چطوری بپوشم جلوش. هرچند دیگه الان مطمئن بودم که امشب باید بهش بدم.
لباسا رو گرفتم و رفتم حموم. کلی زیرش دوش موندم و به اتفاقای این دو روز فکر کردم. چطوری تو کم‌تر از یه روز از آشنایی با یه مرد، الان تو یه اتاقیم و من لختم و اون حتما بیرون منتظره اینه که منو بکنه ! چطوری اینجوری شد ! خودمو با این فکر که اون خیلی جنتلمنه و خیلی هم پولداره و وقتی با هم ازدواج کنیم اینا دیگه اهمیتی نداره گول زدم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. چطوری از این مخمصه در برم. اصلا واقعا دلم می‌خواد در برم ؟
کامران صدا زد خوشگله حالت خوبه ؟ بیام کمکت ؟ داد زدم نه نه ! نیای ها ! گفت باشه بابا و خندید ! گفتم منظورم اینه که الان میام بیرون. کارم تمومه. دیگه بیش‌تر از این نمی‌شد به عقب بندازم این اتفاق اجتناب ناپذیرو. معلوم بود که وقتی با یه مرد پولدار که دیروز باهاش آشنا شدم اومدم شمال، می‌خواد بکنتم. وای خدا. وای خدا. وای خدا. باید چیکار کنم.
لباسارو پوشیدم و اومدم بیرون. موندن و فکر کردن دیگه فایده‌ای نداشت.
بایه رکابی سفید گشاد و یه شرت سرمه‌ای پادار اومدم بیرون. تو آینه خودمو دیدم. خدایا چقدر سکسی شده بودم. کامران اگه پیامبر هم باشه نمی‌تونه از این بگذره. داشت با تلفن حرف می‌زد. چشمش که بهم افتاد حرفش قطع شد. خیره شده بود بهم. از اونی که اون ور خط بود عذرخواهی کرد و گفت فردا باهاش صحبت می‌کنه. گوشیو قطع کرد و گذاشت رو میز. گفت به به بهار خانوم. نگفته بودی اینقد خوش هیکلی. دستمو گذاشتم رو چشامو گفتم خجالت می‌کشم این چه لباسیه که دادی به من. اومد سمتم و دستامو از رو چشمام برداشت و گفت عزیزم چرا خجالت می‎کشی. تو باید به این بدن افتخار کنی. باید با غرور به همه نشونش بدی !
خیلی بهم نزدیک شده بود. نفسم بند اومده بود. گفتم کامران جون باید موهامو سشوار بکشم. گفت باشه عزیزم. متوجه شد که کامران جون صداش کردم. راضی بود. رفت رو تخت دراز کشید. یه کم آروم شدم. تخت روبه‌روی آینه بود. یعنی باید پشتمو بهش می‌کردم و سشوار می‌کردم. تمام مدت چشماشو رو کونم حس می‌کردم. برگشتم دیدم بله. داره کونمو با چشماش می‌خوره و دستشو از رو شلوارک روی کیرش می‌کشه. دیگه بر نگشتم تا یه وقت متوجه نشه من دیدمش. هزار و یک فکر کردم. واقعا تو چه اوضاعی خودمو گیر انداختم. دست و پام می‌لرزید. کارام احتمالا خنده‌دار بود. کنترلی روی حرکاتم نداشتم. بدنم می‌لرزید از استرس. موهام خیلی وقت بود خشک شده بود ولی بی‌هدف سشوارو اطراف سرم حرکت می‌دادم. کامران دیگه طاقتش تموم شده بود. گفت خوبه خوشگله. بسه. کلتو سوزوندی. دستشو کنار خودش زد رو تشک و گفت بیا اینجا.
دیگه راهی نبود. مغزمم قفل بود. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دیگه کاری بود که شده. سشوارو خاموش کردم و رفتم سمتش.
با فاصله نشستم رو تخت. گفت عزیزم غریبگی نکن بیا نزدیک‌تر. دستمو گرفت و کشید سمت خودش. دراز کشیدم کنارش. به پشت خوابیده بودم و صورتم به سمت سقف بود. اون به کنار خوابیده بود و با دستش به صورتم دست می‌کشید. گفت خب خوشگله امروز خیلی خوش گذشت، نه؟ گفتم آره. آروم صورتمو نوازش می‌کرد. گفت خوشحالم که بهت خوش گذشته. لبخند زدم. خم شد و لبشو گذاشت رو لبم. بدنم داغ شد. اول همونجوری فریز باقی موندم ولی وقتی آروم و با احساس به بوسیدن لب و اطراف لبم ادامه داد منم با بوسیدنش جواب دادم. استرس جاشو داده بود به یه جور محبت. خیلی خوب و با حس و آروم می‌بوسید، انگار عجله‌ای نداشت. این باعث شد منم حس خوبی داشته باشم. دوست داشتم بوسیدنش هی ادامه پیدا کنه.
تنفسم تند شده بود. عقب کشید و گفت خوبی عزیزم؟ هر وقت بخوای ادامه نمی‌دم. گفتم می‌خوام ادامه بدی ! واقعا راست گفتم. رودروایسی نبود. رفتاراش و این که بهم حق انتخاب داده بود باعث شده بود هیچ حس بدی نداشته باشم. دوباره بوسیدم، این بار عمیق‌تر. دستشو انداخت دور کمرم و منو کامل کشید سمت خودش. دیگه تو بغلش بودم.
همینطور که می‌بوسید شروع کرد دست کشیدن به بدنم. باز ضربان قلبم بالا رفت. بعد از چند دقیقه شروع کرد مالیدن ممه‌هام ! خیلی بلد بود. مرحله به مرحله جلو می‌رفت. وقتی هر مرحله آروم می‌شدم یه مرحله می‌رفت جلو. اینجوری انگار جلوی شوکه شدنمو می‌گرفت. ملوندن ممه‌هامو اینقد ادامه داد که تا حال منم داغون شد. بدجوری حشری شده بودم. دستمو انداختم بودم دور بازوهاش و اونا رو فشار می‌دادم.
مرحله بعد. دستش رفت زیر رکابیم. یه کم که اونجوری مالوندم رکابیمم درآورد. دست از کار کشید و سینه و ممه و شکممو نگاه می‌کرد. گفت بهار تو واقعاً یه چیز دیگه‌ای. خجالت کشیدم که لختم کرده ولی حرفش خیلی حس خوبی داشت. نمی‌خواستم بدون جواب بمونه کاراش. منم تی‌شرتشو گرفتم و با کمکش درآوردم. به به. بدنش قوی و مردونه بود. چه قشنگ بود. دستمو گذاشتم رو سینه‌ش. گفت خوشت اومده ؟ گفتم آره. راست گفتم. خوشم اومده بود.
دوباره شروع کرد به بوسیدن و دست کشیدن به بدنم. چه حس خوبی بود. رو ابرا بودم. یواش یواش دستش رفت سمت شرتم. وقتی خواست بکشه پایین، دستشو گرفتم و گفتم کامران جونم، صبر کن. به زور حرف می‌زدم. نگام کرد و گفت چی شده عزیزم ؟ گفتم من نمی‌تونم اونجوری که فکر می‌کنی باهات باشم. من تا حالا ... خب ... من ... من باکره‌م و ... خب ... می‌دونی که ... قبل از ازدواج ... می‌دونی ... نمی‌تونم ... . احساس خجالت کردم. حتما پیش خودش می‌گفت چه املی هستم. شایدم خوشش می‌اومد و می‌گفت چه زن خوبی بشه برام ! نمی‌دونستم چه فکری بکنم یا چی بگم دیگه. سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ساکت بود. کاری نمی‌کرد. کلافه شده بود انگار. فکر می‌کردم الان بلند می‌شه می‌گه لباساتو جمع کن برو بیرون. با عصبانی می‌شه دعوام می‌کنه یا چیزی بگه که حس بدتری بهم بده، که بگه چقدر املم، چقدر عقب‌موندم. ولی کامران آروم برگشت سمتم. تو نور کم لامپ کنار تخت، یه لبخند نرم و مهربون رو لباش بود.
دستشو گذاشت رو شکمم، درست بالای نافم. پوستش گرم بود، گرمایی که انگار به بدنم نفوذ کرد. با نوک انگشتاش یه خط آروم کشید، از زیر نافم رفت بالا تا زیر سینه‌م. انگشتاش نرم و با طمانینه حرکت می‌کردن، انگار داشت یه نقاشی نامرئی رو پوستم می‌کشید. بدنم ناخودآگاه یه تکون ریز خورد. گفت بهار جون، من نمی‌خوام تو رو مجبور کنم. صداش آروم بود. یه زمزمه گرم. یه جور اطمینان توش بود که دلمو قرص می‌کرد.
خم شد و لباشو گذاشت رو گردنم. یه بوسه نرم و خیس، از اونایی که حسش تا عمق استخون آدم می‌ره. بعد زبونشو آروم کشید رو پوستم، از زیر گوشم تا پایین، جایی که گردنم به شونه‌م می‌رسه. حس خیسی و گرمای زبونش یه لرز عجیب تو تنم انداخت، انگار یه جریان برق ریز از ستون فقراتم رد شد. آروم زمزمه کرد ولی حیفه بهار. این بدن، جوونیت ... باید ازشون لذت ببری. لباشو کشید پایین‌تر، به استخون ترقوه‌م رسید. زبونشو آروم دورش چرخوند، یه دایره خیس و گرم کشید و بعد یه بوسه دیگه گذاشت، این بار محکم‌تر. انگار می‌خواست عطر پوستمو بکشه تو وجودش.
دستشو از شکمم برد بالا با انگشتاش دور سینه‌م خط کشید. فشار نداد، فقط نوازش کرد، انگار داشت یه پارچه ابریشمی رو لمس می‌کنه. نوک انگشتاش از زیر سینه‌م رد شد، بعد دورش چرخید و آروم رفت بالا، نزدیک نوکش، ولی هنوز لمسش نکرد. نفسام سنگین شده بود، قفسه سینه‌م بالا و پایین می‌رفت و نمی‌تونستم جلوی این حسو بگیرم.
دستاشو گذاشت زیر کمرم و بلندم کرد. گفت بذار این بدن خوشگلتو ببینم بهار. نور کم اتاق رو پوستم افتاده بود و سایه‌های نرم رو بدنم بازی می‌کردن. خجالت کشیدم، دستامو جلوی سینه‌م گرفتم. ولی اون دستامو آروم کنار زد، انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد و گفت چرا قایم می‌کنی؟ تو یه شاهکاری، یه الماس که باید بهش نگاه کرد.
خم شد و لباشو گذاشت رو سینه‌م. اول فقط یه بوسه نرم بود، گرم و خیس، درست وسط سینه‌م. بعد زبونشو آروم کشید، از پایین تا بالا، و دور نوکش یه دایره خیس کشید. بدنم داغ شد، یه آه ریز و ناخودآگاه از دهنم در رفت. شروع کرد با زبونش بازی کردن، نوک سینه‌م رو آروم لیس زد، بعد مکید، یه مکیدن نرم و طولانی که انگار داشت منو می‌کشید تو یه دنیای دیگه. دستشو گذاشت رو سینه دیگه‌م، با انگشت شستش دور نوکش خط کشید و بعد آروم فشار داد. حسش دیوونه‌کننده بود، یه جور ترکیب از گرما و لذت که تو کل بدنم پخش می‌شد.
سرمو عقب بردم، موهام رو بالش پخش شد و چشمامو بستم. لباشو کشید پایین‌تر، از سینه‌م رفت رو شکمم. زبونشو دور نافم چرخوند، یه دایره خیس و داغ کشید و بعد آروم توش فرو کرد. گفت ببین چقدر خوشمزه‌ای، بهار. حیفه این حسا رو از خودت دریغ کنی. زندگی همینه، باید بچشیش.
دستاشو گذاشت زیر کونم. انگشتاش تو گوشت نرمم فرو رفت. کونمو آروم بلند کردم. شرتمو با دندونش گرفت و با یه حرکت آروم کشید پایین. نفسش گرم بود وقتی رو پوستم می‌خورد. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون، انگار هر لحظه ممکن بود از حال برم.
حالا کامل لختم کرده بود، بدنم زیر نور کم لامپ می‌درخشید و سایه‌ها رو پوستم می‌رقصیدن. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، دستامو رو تخت مشت کردم و بهش نگاه کردم. چشماش برق می‌زد، یه جور هوس و شیفتگی توش بود که هم ترسناک بود، هم وسوسه‌کننده.
لباشو گذاشت رو رونم، از داخلش شروع کرد بوسیدن. زبونشو آروم کشید بالا، از پایین رونم تا نزدیک کُسم. پوست داخل رونم حساس بود و هر بار که زبونش رو اونجا می‌کشید، یه لرز ریز تو بدنم می‌پیچید. گفت آروم باش، عزیزم. فقط می‌خوام لذت ببری. لباشو کشید رو اون یکی رونم، از پایین تا بالا لیس زد، خیس و گرم. هر بار که نزدیک کُسم می‌شد، نفسم بند می‌اومد، انگار منتظر بودم یه اتفاق بزرگ بیفته.
دستاشو گذاشت زیر زانوهام و پاهامو بازتر کرد. حالا کامل جلوش باز بودم، احساس برهنه بودن و آسیب‌پذیری داشتم، ولی نگاه به صورتش و آرامشش منو آروم می‌کرد.
صورتشو برد بین پاهام. نفس گرمشو حس کردم، یه گرمای مرطوب که رو کُسم پخش شد. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یا خودمو جمع کنم، زبونشو آروم کشید رو کُسم. از پایین تا بالا، یه خط خیس و داغ کشید که بدنمو به لرزه انداخت. پاهامو ناخودآگاه جمع کردم، ولی دستاشو محکم‌تر زیر کونم گذاشت و گفت ول کن خودتو، بهار. زبونشو دوباره کشید، این بار عمیق‌تر. لای کُسمو باز کرد و آروم لیس زد. حس خیسی و گرمای زبونش دیوونه‌م کرد. لباشو گذاشت رو کلیتوریسم، اول فقط بوسید، بعد آروم مکید و زبونشو دورش چرخوند. یه آه بلند کشیدم و دستامو تو موهاش فرو بردم، می‌خواستم زبونشو نگه دارم اونجا.
زبونشو تندتر کرد، بالا و پایین می‌رفت، از پایین کُسم تا بالا لیس می‌زد و هر از گاهی رو کلیتم میک می‌زد. بدنم داغ شده بود. عرق ریز رو پیشونیم نشسته بود و موهام به صورتم چسبیده بود. گفت شل کن عزیزم. غرق شو تو این حس. زبونشو فرو کرد توم، عمیق و با صدا، انگار داشت منو می‌خورد. همزمان انگشت شستشو آروم رو کلیتم می‌چرخوند، یه فشار نرم و ریتمیک که دیوونم می‌کرد.
انگشت شست اون یکی دستشو گذاشت رو سوراخ کونم و آروم آروم روش بالا پایین می‌کرد. با هر چرخش انگشتش رو کلیتم یه موج ریز تو کُسم پخش می‌کرد، یه حس داغ و خیس که از اونجا شروع می‌شد و تا نوک انگشتای پاهام می‌رفت. زبونش هنوز لای کُسم بود، آروم بالا و پایین می‌رفت، خیس و گرم، و با هر لیس یه لرز ریز تو بدنم می‌پیچید. سرمو رو بالش فشار دادم و نمی‌تونستم جلوی آه کشیدنمو بگیرم.
انگشتشو آروم فرو کرد تو سوراخ کونم. یه سوزش ریز حس کردم و خودمو سفت گرفتم. گفت آروم باش، عزیزم. فقط خودتو ول کن. صداش از بین پاهام می‌اومد، یه زمزمه گرم و خیس که با نفساش قاطی شده بود. زبونشو عمیق‌تر کرد، لای کُسمو کامل باز کرد و از پایین تا بالا لیس زد، انگشتشو بیش‌تر تو سوراخ کونم فرو کرد. عجیب بود. انگشت شست اون یکی دستش هم رو کلیتوریسم بود. با همون ریتم آروم می‌چرخوند. یه کم فشارشو بیشتر کرد. بدنم داغ شده بود، عرق رو گردنم و بین سینه‌م نشسته بود و هر نفس عمیق‌تر از قبلی می‌شد.
پاهامو بازتر کرد، دستاشو زیر کونم گذاشت و بلندم کرد، انگار می‌خواست به همه‌جای کُسم برسه. زبونشو فرو کرد تو کسم و همزمان انگشتشو تو کونم. دیگه راحت رفت. اون یکی انگشتشم دوباره رو کلیتم تندتر چرخوند. صدام تو اتاق پیچیده بود. دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم.
بلند شد و یه لحظه نگاهم کرد، چشماش برق می‌زد و لباش از خیسی کُسم می‌درخشید. برم گردوند به شکم. قلبم تندتر زد، نمی‌دونستم چی می‌خواد بکنه. بالشو گذاشت زیر شکمم، کونم یه کم بالا اومد و پاهامو باز کرد. صورتشو دوباره برد بین پاهام، ولی این بار از پشت. نفس گرمشو رو کُسم حس کردم، بعد زبونشو آروم کشید، از پایین تا بالا، لای کُسمو لیس زد. این زاویه فرق داشت، عمیق‌تر بود، انگار زبونش به جاهایی می‌رسید که قبلاً نرسیده بود. دستشو از زیر آورد و دوباره انگشت شستشو گذاشت رو کلیتم، با همون ریتم نرم و دیوونه‌کننده شروع کرد چرخوندن. بدنم میلرزید، هر لیسش یه موج داغ تو ستون فقراتم می‌فرستاد. منتظر بودم دوباره انگشتشو تو کونم بکنه ولی نکرد.
زبونشو تندتر کرد، بالا و پایین، چپ و راست. داشت کل کُسمو می‌خورد. گاهی مک می‌زد، گاهی فقط لیس می‌زد، و هر بار انگشتشو یه کم محکم‌تر فشار می‌داد. آه‌هام بلندتر شده بود، دستامو رو ملافه مشت کردم و ناخنام تو پارچه فرو رفت. گفت می‌بینی چقدر خوبه ؟ خودتو ول کن. بعد زبونشو فرو کرد توم، عمیق‌تر از قبل، و انگشتشو رو کلیتم نگه داشت، فقط یه فشار ثابت و گرم. بدنم دیگه مال خودم نبود، یه حس عجیب و شدید تو شکمم پیچید، انگار یه چیزی داشت از درونم بالا می‌اومد.
منو دوباره برگردوند به پشت، این بار پاهامو کامل باز کرد و خودش بینشون نشست. دستاشو گذاشت زیر رونام و پاهامو بلند کرد، تا جایی که زانوهام نزدیک سینه‌م شد. حالا کُسم کامل جلوش باز بود، خیس و داغ. زبونشو دوباره کشید، از پایین تا بالا، و رو کلیتم مکید، یه مکیدن نرم و طولانی که صدامو درآورد. انگشت شستشو دوباره گذاشت رو کلیتم، با یه ریتم آروم و دایره‌وار شروع کرد چرخوندن، و همزمان زبونشو فرو کرد توم. حس پر شدن و گرمای زبونش با اون فشار انگشتش قاطی شده بود. سوراخ کونم درست رو به روش بود ولی بازم انگشتشو روش نذاشت. دوست داشتم بذاره.
پاهام تو دستاش میلرزید، انگار کنترلشونو از دست داده بودم. گفت آره، عزیزم، همینه. زبونشو عمیق‌تر کرد، انگار داشت با کل وجودش منو می‌خورد. کُسم خیس خیس بود، از آب دهنش، از خودم. هر لیسش یه صدای خیس و نرم تو اتاق می‌انداخت.
پاهامو گذاشت زمین و خودشو کامل کشید پایین‌تر. سرشو بین پاهام فرو کرد و بازم به جون کُسم افتاد. بدنم داغ‌تر شد، عرق از گردنم سر می‌خورد پایین و بین سینه‌م جمع می‌شد. آه‌هام دیگه بریده بریده شده بود، نمی‌تونستم نفس بکشم. زبونشو دوباره فرو کرد توم، عمیق و با ریتم، و انگشتشو رو کلیتم برگردوند، این بار با یه فشار محکم‌تر چرخوند. یه موج شدید تو شکمم پیچید، انگار یه چیزی داشت از درونم می‌ترکید. اون یکی دستشو برد زیر کونم و دوباره سوراخ کونمو انگشت کرد. دیگه طاقتم تموم شده بود. حالا هم کس و هم کونم زیر دستاش بود و تند تند داشت انگشتاشو روشون حرکت می‌داد. بدنم شروع کرد به لرزیدن، اول پاهام، بعد کمرم، بعد کل تنم. حرکت زبونشو تندتر کرد، انگشتاشو محکم‌تر فشار داد و یه حس داغ و عجیب همه بدنمو گرفت. سرمو رو بالش فشار دادم، یه آه بلند و کشیده کشیدم و ارگاسم شدم. بدنم چند بار تکون خورد، انگار برق ازش رد شده بود. کُسم خیس و داغ بود، ضربانشو حس می‌کردم و هر تکونش یه لرز ریز تو تنم می‌انداخت. نفسام تند و بریده بود، قفسه سینه‌م بالا و پایین می‌رفت. اصلا مکان و زمان رو فراموش کردم. نمی‌تونستم چشمامو باز کنم. همه تنم از عرق خیس بود. بدنم سنگین و راضی رو تخت افتاد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA