انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 152 از 152:  « پیشین  1  2  3  ...  150  151  152

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
اسم داستان لذت گناه
موضوع سکس با محارم مادر خواهر برادر و شاید بیغیرتی دارم روش کار میکنم استقبال بشه هر روز قسمت جدید میزارم
لذت گناه قسمت اول
سماحه ۴۵ سالش بود، زنی که همه تو محل می‌شناختنش به چادر مشکی و تسبیحی که همیشه تو دستش بود. هر صبح قبل از طلوع، سجاده‌ش رو پهن می‌کرد و با یه آرامش عجیب نماز می‌خوند. انگار دنیا براش فقط همین بود: خدا، خونه، و بچه‌هاش—سجاد ۲۴ ساله و ریحانه ۲۲ ساله. شوهرش سال‌ها پیش غزلش رو خونده بود و سماحه همه زندگیش رو وقف بچه‌ها کرده بود. تو خونه همیشه مانتو و روسری تنش بود، حتی وقتی تنها بود. می‌گفت "حجاب عادت منه، مثل نفس کشیدن." ولی یه روز، یه اتفاق ساده همه‌چیز رو زیر و رو کرد.
اون روز گرم تابستون بود. سجاد تازه از دانشگاه برگشته بود، عرق‌ریزان و خسته. سماحه تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد، چادرش رو یه گوشه انداخته بود و فقط یه مانتوی نازک تنش بود که به خاطر گرما یه کم چسبیده بود به بدنش. سجاد گفت می‌ره دوش بگیره و سماحه فقط سرش رو تکون داد، حواسش به قابلمه بود. در حموم نیمه‌باز مونده بود—شاید سجاد عجله داشت، شاید حواسش نبود. سماحه رفت لباسای کثیف سجاد رو جمع کنه که بذاره تو ماشین لباسشویی. همین که از جلوی حموم رد شد، یه لحظه چشمش افتاد به سجاد. فقط یه لحظه بود، ولی انگار زمان وایستاد.
سجاد زیر دوش بود، آب از رو شونه‌هاش می‌ریخت پایین، و سماحه برای اولین بار بدن پسرش رو این‌جوری دید—مردونه، قوی، و... کیرش. نمی‌تونست چشمش رو بکشه. قلبش تند تند می‌زد، یه جور گرما تو بدنش دوید که تا حالا حسش نکرده بود. سریع برگشت سمت آشپزخونه، دستش می‌لرزید. خودشو سرزنش کرد: "استغفرالله، این چه فکریه؟ اون پسرته!" ولی اون تصویر از ذهنش بیرون نمی‌رفت. شب که شد، موقع نماز مغرب، حواسش پرت بود. تسبیح تو دستش بود، ولی فکرش جای دیگه.
از اون روز، یه چیزی تو سماحه عوض شد. نمی‌تونست توضیحش بده، ولی انگار یه شیطونی تو وجودش بیدار شده بود. اولش سعی کرد سرکوبش کنه—بیشتر قرآن خوند، بیشتر دعا کرد. ولی هر وقت سجاد تو خونه بود، نگاهش یواشکی دنبالش می‌رفت. یه روز که سجاد تو هال داشت تی‌شرتش رو عوض می‌کرد، سماحه دید که چطور ماهیچه‌های کمرش تکون می‌خوره. دلش یه جورایی ضعف رفت. به خودش گفت: "این گناهه، سماحه. بس کن." ولی یه بخشش نمی‌خواست بس کنه.
یواش یواش، رفتارش عوض شد. اولش فقط روسریش رو تو خونه شل‌تر بست. بعد مانتوهای بلندش شدن مانتوهای کوتاه‌تر، از اونایی که بدنش رو بیشتر نشون می‌دادن. ممه‌های ۸۵ش زیر پارچه‌های نازک‌تر انگار بیشتر به چشم می‌اومد. سجاد هم انگار متوجه شده بود، ولی چیزی نمی‌گفت. فقط گاهی نگاهش یه کم بیشتر رو سماحه می‌موند. سماحه حس می‌کرد این نگاها داره آتیشش می‌زنه، ولی به روی خودش نمی‌آورد.
یه شب، وقتی ریحانه خواب بود و خونه ساکت، سماحه تو تختش دراز کشیده بود. نمی‌دونست چرا، ولی یه تاپ تنگ پوشیده بود که تا حالا جرأت نکرده بود تو خونه تنش کنه. سجاد هنوز بیدار بود، صدای تلویزیون از هال می‌اومد. سماحه چشماشو بسته بود، ولی خوابش نمی‌برد. یهو حس کرد در اتاقش باز شد. نفسشو حبس کرد. سجاد بود. نمی‌دونست چرا اومده، ولی حس کرد قلبش داره از جا کنده می‌شه. سجاد یه لحظه وایستاد، انگار داشت نگاهش می‌کرد. سماحه خودشو به خواب زد، ولی بدنش میلرزید. بعد حس کرد سجاد نزدیک‌تر اومد. دستش آروم رو کمر سماحه نشست، انگار می‌خواست ببینه بیداره یا نه. سماحه هیچی نگفت، فقط نفسشو آروم نگه داشت.
اون شب اولین بار بود. سجاد ملافه رو کنار زد، و سماحه حس کرد گرمای بدنش که بهش نزدیک‌تر می‌شه. وقتی سجاد کیرشو آروم به باسنش مالید، سماحه یه لحظه دندوناشو فشار داد که صداش درنیاد. نمی‌تونست باور کنه این داره اتفاق می‌افته، ولی نمی‌خواست متوقفش کنه. حس گناه و لذت تو وجودش قاطی شده بود، و لذت داشت می‌برد. سجاد انگار مطمئن شده بود که سماحه خوابه، چون یواش یواش جراتش بیشتر شد. کیرشو بین باسنش فشار داد، و سماحه فقط خودشو شل کرد که چیزی لو نره. وقتی سجاد کیرشو تو کونش کرد، سماحه یه ناله ریز تو گلوش خفه کرد. درد و لذت قاطی شده بود، ولی اون فقط می‌خواست ادامه بده.
صبح که شد، انگار هیچی نشده بود. سماحه چادرش رو سر کرد و رفت سراغ کارای خونه. سجاد تو آشپزخونه صبحونه می‌خورد، و هیچ‌کدوم به روی هم نیاوردن. ولی از اون شب، این بازی ادامه پیدا کرد. هر شب که ریحانه خواب بود، سجاد می‌اومد تو اتاق سماحه. گاهی فقط دست‌مالی بود—دستش رو ممه‌های سماحه می‌کشید، انگار داره امتحانشون می‌کنه. گاهی هم بیشتر پیش می‌رفت. یه شب، وقتی سماحه خودشو به خواب زده بود، سجاد کیرشو آروم تو دهنش گذاشت. سماحه قلبش داشت می‌اومد تو دهنش، ولی لباشو شل کرد و گذاشت سجاد کارشو بکنه. حسش عجیب بود—یه جور تسلیم که نمی‌تونست توضیحش بده.

تو روز، همه‌چیز عادی بود. سماحه هنوز چادر سرش می‌کرد و نمازشو می‌خوند، ولی تو خونه لباساش کمتر و تنگ‌تر می‌شدن. سجاد هم انگار دیگه راحت‌تر بود—یه وقتایی تو حموم که سماحه داشت لباس می‌شست، می‌اومد و از پشت دستشو رو کمرش می‌ذاشت. سماحه فقط می‌خندید و چیزی نمی‌گفت، ولی قلبش تند می‌زد. این رازشون بود، رازی که هیچ‌وقت به زبون نمی‌اومد.
Sata1985
     
  
مرد

 
sata19851
sata19851
ادامه بده داستان رو خوب بود .بعد مدت ها یکی چراغ این تاپیک رو روشن کرد.
     
  ویرایش شده توسط: Mr_White   
صفحه  صفحه 152 از 152:  « پیشین  1  2  3  ...  150  151  152 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA