انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 47:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 


غزل شمارهٔ ۹۹

نگارا، جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند

جمال یوسف مصری شنیدی؟
تو را خوبی دو چندان آفریدند

ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند

غباری از سر کوی تو برخاست
وزان خاک آب حیوان آفریدند

غمت خون دل صاحبدلان ریخت
وزان خون لعل و مرجان آفریدند

سراپایم فدایت باد و جان هم
که سر تا پایت را جان آفریدند

ندانم با تو یک دم چون توان بود؟
که صد دیوت نگهبان آفریدند

دمادم چند نوشم درد دردت؟
مرا خود مست و حیران آفریدند

ز عشق تو عراقی را دمی هست
کزان دم روی انسان آفریدند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۰

اگر شکسته دلانت هزار جان دارند
به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند

شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش
چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند

کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته‌اند
از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند

چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه
چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند

خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت
که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند

مجاهدان رهت تا عنایت تو بود
چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟

ز آب دیده و تاب دل است غمازی
وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند

غلام غمزهٔ بیمارتم که از هوسش
چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟


اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش
ز تو عراقی و دل شکر بی‌کران دارند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۱

چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند

مرا مکش، که نیاز منت بکار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟

مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند

منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند

چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند

ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند

نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند

ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پردهٔ عشاق بس که ساز کند

به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۲

باز دلم عیش و طرب می‌کند
هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟

از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب می‌کند؟

تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند

تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب می‌کند

برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟

طرهٔ طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب می‌کند

می‌برد از من دل و گوید به طنز:
باز فلانی چه طلب می‌کند؟

از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب می‌کند

گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،
گرچه همه ترک ادب می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۳

هر که او دعوی مستی می‌کند
آشکارا بت‌پرستی می‌کند

هستی آن را می‌سزد کز نیستی
هر نفس صدگونه هستی می‌کند

هر که از خاک درش رفعت نیافت
لاجرم سر سوی پستی می‌کند

دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای
بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند

دل چو خواهم باختن در پای او
جان ز شوقش پیش دستی می‌کند

چند گویی کو جفا تا کی کند؟
ای عراقی، تا تو هستی می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۴

به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود

یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود

چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود

گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟

گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟

این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود

این خرابات مغان است و درو زنده‌دلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود

زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود

سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود

ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۵

هر که در بند زلف یار بود
در جهانش کجا قرار بود؟

وانکه چیند گلی ز باغ رخش
در دلش بس که خار خار بود

وانکه یاد لبش کند روزی
تا قیامت در آن خمار بود

کارهایی که چشم یار کند
نه زیاری روزگار بود

فتنه‌هایی که زلفش انگیزد
همه خود نقش آن نگار بود

از فلک آنکه هر شبی شنوی
نالهٔ بیدلان زار بود

نفس عاقشان او باشد
آن کزو چرخ را مدار بود

یک شبی با خیال او گفتم:
چند مسکین در انتظار بود؟

روی بنما، که جان نثار کنم
گفت: جان را چه اعتبار بود؟

تا تو در بند خویشتن مانی
کی تو را نزد دوست بار بود؟

نبود عاشق آنکه جوید کام
عشق را با غرض چه کار بود؟

عاشق آن است کو نخواهد هیچ
ور همه خود وصال یار بود

ای عراقی، تو اختیار مکن
کانکه به بود اختیار بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۶

تا کی از ما یار ما پنهان بود؟
چشم ما تا کی چنین گریان بود؟

تا کی از وصلش نصیب بخت ما
محنت و درد دل و هجران بود؟

این چنین کز یار دور افتاده‌ام
گر بگرید دیده، جای آن بود

چون دل ما خون شد از هجران او
چشم ما شاید که خون افشان بود

از فراقش دل ز جان آمد به جان
خود گرانی یار مرگ جان بود

بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را
طاقت آن هجر بی‌پایان بود؟

پیچ بر پیچ است بی او کار ما
کار ما تا کی چنین پیچان بود؟

محنت آباد دل پر درد ما
تا کی از هجران او ویران بود؟

درد ما را نیست درمان در جهان
درد ما را روی او درمان بود

چون دل ما از سر جان برنخاست
لاجرم پیوسته سرگردان بود

چون عراقی هر که دور از یار ماند
چشم او گریان، دلش بریان بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷

ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود
شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود

خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی در او
مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود

زنده چو نباشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟
کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟

هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست
در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود

در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس
زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود

آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی
در جهان هر ذره‌ای خورشید تابانی بود

در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو
گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود

گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان
و آنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود

آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا
اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود

روزی آخر از وصال تو به کام دل رسم
این شب هجر تو را گر هیچ پایانی بود

عاشقان را جز سر زلف تو دست‌آویز نیست
چه خلاص آن را که دست‌آویز ثعبانی بود؟

چون عراقی در غزل یاد لب تو می‌کند
هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸

وه! که کارم ز دست می‌برود
روزگارم ز دست می‌برود

خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست می‌برود

یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست می‌برود

بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست می‌برود

در خزان ار دلی به دست آرم
در بهارم ز دست می‌برود

از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست می‌برود

چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست می‌برود

نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست می‌برود

طالعم بین که: در چنین غم‌ها
غمگسارم ز دست می‌برود

بخت بنگر که: پای بر دم مار
یار غارم ز دست می‌برود

دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست می‌برود
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 47:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA